این جمله آنقدر پررنگ بود که خواه ناخواه به آن توجه میکردم. من همیشه خیلی به این جمله فکر کرده بودم. همیشه برایم منشأ نوشتن بود. شعرهای زیادی میتوانستند از آن جان بگیرند و حرفهای ناگفتهی زیادی با آن، از سینهای پر از راز بیرون میریختند. این که تمام راهها به یک نقطه ختم شوند... این جمله خیلی حرف داشت. باید نقاب تاریخ و کشورها را از چهرهاش برمیداشتم تا بتوانم عمق آن را درک کنم. این جمله آنقدر بار عاطفی داشت که اگر در تاریخ میماند، بههدر میرفت.
* * *
چندسال پیش، توی دفترم یادداشت کردم: «همهی راهها به سرزمین تو ختم میشوند.»
این شروع یک اتفاق بزرگ در من بود. آفرینش یک حس والا و باارزش. من توانسته بودم آن جملهی پرمفهوم را از دست تاریخ نجات دهم و در آغوش ادبیات بال و پرش بدهم. شاید همان جمله بود که سفرکردن را برای روح من ترجمه کرد. شاید از آن روز بهاری بارانی که این جمله را یادداشت کردم، روح من بیهوا از من بیرون زد و دنبال راهها رفت. روحم نقشهی جغرافیایی جهان را از بر کرد. تمام شهرها را سفر کرد تا سرزمین تو را پیدا کند و بعد نشانم دهد، درست فکر میکردم و حقیقتاً در او تمام راهها به یک سرزمین، به سرزمین تو ختم میشوند.
* * *
حالا سالها از روزی که کتاب تاریخ، جهان مرا به رویم آورد میگذرد. حالا آن جملهی عجیب که انگار جادوی تمام دنیا را در خودش جای داده بود، هزاربار برایم تکرار شده بود و هربار معنای متفاوتی پیدا کرده بود. حالا بعد از سالها دوباره دفتر یادداشتم را باز کردم و زیر آن جمله نوشتم: «تمام راهها به تو ختم میشوند.»
و روحم گل کرد. باران بهار شدید شد و او تازه شد.
در من هزار سرزمین فرو ریخت که خاک تمامشان بوی تو را میداد. بوی لحظهای که مرا آفریدی و از روح خودت در من دمیدی.
* * *
من گل کردم. من از جادوی انگشتان جانبخش تو گل کردم. در من هزار همیشهبهار رویید که هرکدامشان بوی سرزمینی دور میدادند و عطر تمامشان به یکجا ختم شده بود. به روح من. به روحی که تو از خودت به من داده بودی.
شاید باید جملهام را تصحیح میکردم. شاید باید مینوشتم همهی راهها به من ختم میشوند. چون من، همه، تو بودم. من، آیینهای بودم که تو مقابل خودت گرفته بودی. من، بازتاب تو بودم.
من با تو سرزمینی وسیع بودم که نه تنها تمام راهها بلکه مسیر تمام پرندگان و عطرِ خوشِ سرسبزی تمام درختان به من ختم میشد.
حتی لبخند تمام آنهایی که در دستهایشان سیب داشتند، سهم من میشد. بوی سیب میداد سرزمین من، بوی ریحان و قرآن.
من، کانون تمام رسیدنها بودم. من، نقطهی عطف تمام اتفاقات خوب بودم. من، سرزمین باشکوه تو بودم.
و اینچنین تمام راههایی که به رم ختم میشدند در عمق جان من ریشه دواندند، بزرگ شدند و امتداد پیدا کردند و بعد از غبار روبی از روحشان به من ختم شدند. منی که مخلوق تو هستم. منی که نامم اگرچه بهار یا باران نیست، اما طراوت بهار و باران را دارم.
وقتی تمام راهها به تو ختم میشوند من در عرش تو نام دیگری پیدا میکنم. وقتی غروبهای بهاری باران میبارد مرا به رسم خودت صدا کن. مرا به نام راز کوچکم که بوی سیب میدهد، مرا به نام بهار صدا کن.