حسیبا ابراهیمی در کودکی به همراه خانوادهاش به ایران مهاجرت کرد. او در کودکی مجبور بود برای امرار معاش خانواده کار کند اما توانست در همان سالهای ورود به ایران به انجمن «حمایت از حقوق کودکان کار» رفته و در حاشیه تحصیل، علایق خود را از طریق این مرکز دنبال کند. او در جشنواره امسال برای نخستین حضور سینمایی خود در فیلم «چند مترمکعب عشق» نامزد دریافت سیمرغ بلورین جشنواره فجر شد. حسیبا معتقد است که خواستن، توانستن است و همیشه این شعار را درنظر داشته و با کوشش و تلاش توانسته به آرزوهایش برسد. او حالا تصمیم دارد با ادامه تحصیل، روزی در کنار بازیگری، سفیر صلح شود تا بتواند به مردم کشورش کمک کند. با او درباره کودکی حرف زدیم که روزهای سخت را پشت سر گذاشت و از کار اجباری، حالا سر از کار هنر درآورده است.
- چند سالت بود که به ایران آمدی، خاطرت هست؟
مزار شریف به دنیا آمدم و در همان کودکی به همراه خانواده به پاکستان مهاجرت کردیم. حدود 6 سال آنجا بودیم و در 10سالگی به ایران آمدیم. اول که آمدیم همه چیز برایم تازگی داشت و خیلی از ایران و تهران اطلاعاتی نداشتم. ما آشنایی نداشتیم. من همان زمان در پاکستان مدرسه رفته بودم و به زبان اردو مسلط شدم و وقتی به ایران آمدیم با یک زبان و فرهنگ دیگر روبهرو شده بودم. در ابتدا برایم سخت بود. بعد از مدتی با انجمن حمایت از کودکان کار میدان شوش آشنا شدم.
- چطور با این انجمن آشنا شدی؟
دختر همسایه ما در این انجمن بود. من هم میخواستم درس بخوانم و زبان فارسی یاد بگیرم. از طرفی نمیتوانستم مدرسه دولتی بروم چون نیاز به کارت اقامت داشتیم که آن زمان هنوز نگرفته بودیم. از طرفی خانواده من هم علاقه داشتند که حتما درس بخوانم و مخالفتی نداشتند. به همین دلیل در انجمن ثبت نام کردم. البته خواهر و برادرم هم در همین انجمن ادامه تحصیل دادند. تا کلاس پنجم آنجا بودم. بعد از گرفتن کارت اقامت به مدرسه دولتی رفتم. البته هیچ وقت رابطهام را با انجمن قطع نکردم و بیشتر بچهها نیز با اینکه مدرسه دولتی میرفتند اما باز به انجمن رفتوآمد داشتند بهطوری که اگر میتوانستیم مقاطع تحصیلی بیشتری را بگذرانیم به کمک انجمن میآمدیم و به بچههای کوچکتر آموزش میدادیم. این برای من همیشه جالب بود.
- از همان موقع به هنر علاقه داشتی؟ چون شنیدم کلاس تئاتر هم رفتی و اتفاقا یک اجرا هم داشتید؟
بله. من همیشه به هنر علاقه داشتم. در انجمن حمایت از کودکان کار در کلاسهای تئاتر ثبت نام کردم.
- خانواده مخالفتی با حضور تو در کلاسهای فوق برنامه نداشت؟
به هر حال من باید کارهایی در خانه انجام میدادم تا اجازه آنها را بگیرم. سعی میکردم کارهای خانه را بیشتر انجام دهم تا آنها هیچ بهانهای نداشته باشند. حدود یکسال و نیم بعد از این کلاسها با تمرینهایی که انجام دادیم تئاتر «بابام تو کاغذا گم شد» را در تالار هنر در فرهنگسرای ارسباران اجرا کردیم. همیشه همه اجراها با استقبال روبهرو میشد و مردم برای ما گل میآوردند و من تمام این اتفاقات را برای مادرم با شور و هیجان تعریف میکردم و مادرم از اینکه من از این کار تا این حد هیجانزده هستم، همیشه خوشحال بود.
- در زمان کودکی آیا کار بیرون از خانه هم انجام میدادی؟
نه. خانواده من با کار در خیابان مشکل داشتند و نمیگذاشتند بچهها در بیرون از خانه کار کنند. اما دوستانی داشتم که در بیرون کار میکردند، آدامس، دستمال یا گل میفروختند. برخی از دیگر دختران هم در خانه قند میشکستند یا گلسازی میکردند. من خودم در خانه ساخت گلچینی انجام میدادم و به نسبت زمانی که میگذاشتیم پول و درآمدی دریافت نمیکردیم.
- دوست صمیمیای هم داشتی در همان زمان؛ دوستی که مثل تو حالا یک آدم موفق باشد و رفاقتتان ادامه پیدا کرده باشد؟
بله، آنیتا. دوست صمیمیام بود اما او کار بیرون از خانه انجام میداد ولی حالا دانشجو است و در یک رشته هنری هم مشغول بهکار است. ما هر دو در انجمن حمایت از کودکان کار بودیم. او هم خوشبختانه توانست به همه آن چیزی که در آن زمان رویاها و آرزوهای ما بود دست پیدا کند. میدانید رفتن به دانشگاه برای ما کار خیلی سختی است اما او با پشتکاری که داشت و تلاشی که کرد توانست به آن چیزی که میخواست دست پیدا کند و از اینکه امروز همچنان از دوستان نزدیک من است خوشحالم.
- در همان زمانها، بازیگر یا شخصیتی از کارهای تلویزیونی یا سینمایی بود که علاقه داشتی راه او را ادامه دهی یا الگویی برایت باشد؟
بله. یادم هست «بابا لنگ دراز» و شخصیت جودی آبوت را خیلی دوست داشتم. همیشه احساس میکردم شخصیت جودی آبوت خیلی به من نزدیک است. همیشه هر جایی که با دوستم بودیم سعی میکردیم زود برسیم خانه تا این کارتون را ببینیم. من هنوز فکر میکنم هر کسی در زندگی به یک بابا لنگ دراز احتیاج دارد. سریال «جواهری در قصر» هم میدیدم. شخصیت یانگوم را خیلی دوست داشتم. او هم خیلی سختی کشید و آخر سر جواب همه این سختیها را دید. شرایط او را خیلی درک میکردم. در سریالهای ایرانی هم «خانه به دوش» را خیلی دوست داشتم. مخصوصا همان قسمتهایی که به تهران آمده بودند، من را یاد روزهایی میانداخت که تازه به ایران آمدیم. این سختیها برایم قابل لمس بود.
- حالا دیگربهعنوان یک بازیگر وارد عرصه سینما شدهای آن هم بازیگری که در نخستین حضور خود بین این همه ستاره و بازیگر حرفهای در جشنواره فجر نامزد دریافت جایزه شده است. هیچوقت فکر میکردی به این جایگاه برسی و پلههای ترقی را اینگونه طی کنی؟
احساس میکنم خدا من را خیلی دوست دارد. فکر میکنم برایم معجزه شده است و هنوز شگفتزده هستم. ما در کلاسهایی که در انجمن حمایت از کودکان کار برگزار میشد یاد گرفته بودیم که خواستن، توانستن است. من همیشه آرزوی چنین اتفاقی را داشتم و با خودم فکر میکردم تلاش میکنم به این آرزو برسم و اگر هم نرسیدم میتوانم این آرزو را پیش خودم نگه دارم تا آن روز برسد که آرزویم برآورده شود. ما افغانها همیشه فرزندانمان را طوری تربیت میکنیم که از همان کودکی مستقل باشند و روی پای خودشان بایستند، به همین دلیل فکر میکنم من از این ویژگی به خوبی استفاده کردهام و همیشه هم بابت این موضوع از خانوادهام، دوستانم و معلمانم در انجمن حمایت از کودکان که در تمام این مدت کنار من بودهاند، تشکر میکنم.
- خب چطور شد که وارد فیلم «چند مترمکعب عشق» شدی؟
من به تئاتر و بازیگری خیلی علاقه داشتم، به همین دلیل بعد از همان اجرای موفق تئاتری که داشتیم دنبال کلاس بازیگری رفتم تا اینکه با یک گروه افغان آشنا شدم که کار نمایش انجام میدادند و استاد آنها هم «وحید نگاه» بود که خودش افغان است. تا اینکه عوامل فیلم برای انتخاب بازیگر به گروه ما آمدند. از قبل آقای نگاه را میشناختند. از ما خواستند تست بدهیم. اول تصمیم نداشتم تست بدهم اما بعد آقای محمودی از من خواست تا برایشان به لهجه افغانی صحبت کنم. جالب بود بعد اعلام کردند که بین بچههایی که آمدند تست بدهند تو قبول شدی. من همان اول خیلی خوشحال شدم ولی بعد فکر کردم که حتما خانواده من اجازه نمیدهند که در چنین فیلمی بازی کنم. حالا شاید تئاتر را قبول کردند اما سینما، آن هم یک فیلم عاشقانه... . شرایطم را برایشان گفتم اما آنها گفتند که با خانواده من صحبت میکنند. آقای محمودی کارگردان فیلم به من گفتند که وقتی رفتی خانه صحبت کردی به ما خبر بده. من قبول کردم اما هرگز در اینباره با خانوادهام صحبت نکردم.
- پس اصلا نگفتی. فکر نکردی شاید این موقعیت خوب را از دست بدهی؟ به خواهرت هم در اینباره چیزی نگفتی؟
چرا، فکر میکردم به این موضوع. من عاشق این کار بودم. هر دو خواهر من ازدواج کردهاند و الان ایران نیستند وقتی به آنها زنگ زدم کلی خوشحال شدند. من مطمئن بودم که برادرم اجازه نمیدهد چون او باید نظر نهایی را میداد.
- بالاخره چه شد؟
حدود 2 هفته بعد، چند بازیگر حرفهای افغان به کلاس ما آمدند که من آنها را میشناختم. جشنی در اینباره برگزار شد که چون خدا میخواست این اتفاق برای من بیفتد آقای محمودی هم آن روز در میان ما بودند. جالب بود وقتی در میان آن همه دوباره من را دیدند اول نشناختند و خواستند دوباره تست بگیرند. من سرم را پایین انداختم که یادشان نیاید. زودتر از مراسم آمدم بیرون تا با آنها روبهرو نشوم. تا آمدم بیرون دیدم منتظرم ایستادهاند و من همه ماجرا را برایشان تعریف کردم که خانوادهام نمیگذارند. قرار شد آنها با برادرم صحبت کنند. آنها برای برادرم توضیح دادند که قطعا این موضوع میتواند برای من موفقیتآمیز باشد و حتما در این راه موفق میشوم. برادرم رفت دفتر آقای محمودی و در جریان فیلمنامه قرار گرفت. خواهرانم هم از پای تلفن او را راضی کردند. مادرم هم خیلی از این موضوع خوشحال شد.
- تو برای «چند مترمکعب عشق» نامزد دریافت جایزه شدی. وقتی این خبر را شنیدی چه حسی داشتی؟
آقای محمودی به من زنگ زدند و گفتند که من نامزد دریافت جایزه شدهام. اول اصلا باورم نمیشد، فکر میکردم با من شوخی میکنند. کمکم تماسهایی داشتم که همه تبریک میگفتند. برادرم هم به همه زنگ زد و این جریان را با خوشحالی گفت. من بعد از این اتفاق روی ابرها بودم و مدام از خدا تشکر میکردم. بعد از این موضوع برادرم گفت کارت را ادامه بده.
- بعد از این فیلم پیشنهادی هم برای بازی داشتی؟
بله برای یک سریال پیشنهاد داشتم که هنوز تکلیفش مشخص نیست. یک فیلم کوتاه هم بود.
- در حال حاضر چه برنامهای داری؟
الان مشغول خواندن زبان انگلیسی هستم و میخواهم ادامه تحصیل بدهم. اگر شرایط خوبی فراهم شود بعد از ادامه تحصیل به کشورم برمیگردم تا کاری برای آنها انجام دهم. آنجا مملکت من است و به مردمش احتیاج دارد. من میخواهم سفیر صلح شوم تا بتوانم از کشورم، از کودکان، زنان و خانوادههای افغان حمایت کنم.