آنتیگونه یانوش گلوواتسکی یا همان آنیتا، به عقیده هما روستا تنها در تلاشی که برای معنا بخشیدن به زندگی خویش میکند، به آنتیگونه سوفکل شباهت دارد. آنتیگونه در نیویورک که به قلم گلوواتسکی نوشته شده، به کارگردانی هما روستا در تالار مولوی اجرا میشود و تصویری از زندگی زنان و مردان بیخانمان در کلانشهر نیویورک ارائه میکند که جدایی از ریشه و قرار گرفتن در قاعده هرم اقشار گوناگون ساکن نیویورک که بیجا و مکانترین ساکنان این شهرند، حاصلی نداشته جز مسخ شدن.
این نمایش چهارمین کار هما روستا به عنوان کارگردان است که بعد از باغ وحش شیشهای اثر تنسی ویلیامز، زمستان نوشته امید سهرابی و سانتاکروز، هر روز عصر به جز شنبهها ساعت 19:30 در تالار مولوی روی صحنه میرود.
- خانم روستا آیا آنیتا، آنتیگونه قرن بیستم است و تصور نویسنده از سرنوشتی که برای چنین زنی میتوانست در دنیای مدرن رقم بخورد؟
آنتیگونه سوفکل برای اینکه معنایی به زندگیاش ببخشد تلاش میکند به هر ترتیب که شده، حتی به قیمت جانش، برادر را به خاک بسپارد و به افراطیترین شکل با کروئن رو در رو میشود. حالا در قرن بیست و یکم، آنتیگونه، زنی است ولگرد و بیخانه که در پارک زندگی میکند، کسی را ندارد و بیپناه است و به عشقی خیالی پناه برده است.
عشق خیالی آنتیگونه هم عصر ما یخزده و مرده است و او برای معنا بخشیدن به زندگی سرد و بیروحش، برای آنکه احساس کند کسی را دارد، سعی دارد به هر ترتیب که شده این عشق خیالی را به خاک بسپارد. این آنتیگونه قرن بیستم است. آنتیگونه عصر ما که همه احساساتش درهم است.
لحظهای میخندد و لحظهای دیگر اشک میریزد و همانند یک انسان مدرن، با زندگی خشنی روبهرو است که ایدهآلهایش را از او گرفته است...
- و این یعنی بشر با ورود به مدرنیته به پیش نرفته و در حقیقت سقوط کردهاست؟
- سقوط که نه، بهتر است بگویم شرایطی که این تئاتر از آدمهای مدرن به نمایش کشیده، تصویری از مسخ شدن انسانهاست. در این نمایش بیشتر از هر چیز به مسئله مهاجرت و جدا شدن آدمها از ریشههایشان به عنوان دلیل اصلی مسخ شدن، مورد توجه قرار گرفتهاست. تمام آدمهای این نمایش مهاجر هستند.
کسانی که از کشورها و فرهنگهای گوناگون به امید زندگی بهتر به نیویورک آمدهاند ولی در نیویورک هم شکست را تجربه کردهاند؛ مثلاً ساشا هنرمندی است که در کشورش شوروی نقاش بوده و حالا در نیویورک روی نیمکتی در پارک زندگی میکند یا آنیتا که همه رویایش داشتن فروشگاهی با چراغهای قرمز و آبی بوده و حالا دورهگرد بیخانمانی است که با چرخ دستی حقیرانهاش در خیابانهای نیویورک پرسه میزند و همینطور بقیه آدمهای نمایش که هر کدام نمونههایی از آدمهای مسخ شده عصر ما هستند.
آدمهایی بیپناه، تنها و رانده شده که تشنه محبت هستند. با تمام خشونتها، حتی به هم ظلم میکنند تا محبت به دست بیاورند.
- چرا بخشی از داستان به صورت فیلم و به عنوان بخشی از تئاتر آنتیگونه در نیویورک به نمایش درآمد؟
- در کشور ما تا آنجا که من اطلاع دارم، نمایش فیلم در تئاتر سابقه دارد ولی تا به حال ندیدهام که فیلم بخشی از نمایش باشد و در ارتباط و پیوند با ماجرا به شکلی که بین بازیگر فیلم و بازیگر روی صحنه دیالوگ هم برقرار شود.
من دلم میخواست به ترتیبی بین قانون و پلیس به عنوان نماینده قانون و شخصیتهای نمایش که همه بینوا و بیخانمان هستند، فاصله بگذارم و کوچکی و بیپناهی آنها را در مقابل نماینده قانون به عنوان حاکم مطلق به شیوه بصری هم نشان بدهم. در مقابل تصویر درشت و عظیم پلیس روی پرده و بازیگران روی صحنه که آدمهای شکننده و ضعیف قرن ما هستند، کوچک و دور به نظر میرسند.
- چه چیزی باعث شد این نمایش را برای کارگردانی انتخاب کنید؟
- بعد از آخرین کارم دو سال طول کشید تا این نمایش را شروع کنم. متاسفانه در حال حاضر اصلاً شرایط برای اجرای تئاتر مناسب نیست. بازیگران تئاتر تامین نیستند و به ناچار یا سراغ تئاتر نمیآیند و یا نمیتوانند تمام وقتشان را به تئاتر اختصاص بدهند، اگر هم به تئاتر بسنده کنند برای تامین مخارج زندگی باید پشت سر هم بازی کنند.
ما حتی دیدهایم که یک بازیگر در یک شب دو اجرا داشته! به همین دلایل انتخاب بازیگر کار سادهای نیست. من به عنوان کارگردان به خاطر مشکلاتی از همین دست، دو بار گروهم را عوض کردم!
این نمایش وقت زیادی میگرفت، ما باید 4 تا 5 ساعت در روز تمرین میکردیم و متاسفانه این امکان برای همه بازیگران فراهم نبود. از فروردین با این گروه کار میکنم و تازه این نمایش یک نمایش جمع و جور است که به تعداد زیادی بازیگر نیاز ندارد، با این همه به مشکل برخوردیم. ما هر جایی که میشد تمرین میکردیم. فکرش را بکنید اگر تعداد بازیگران و صحنهها و بقیه موارد آنقدر میبود که دست و پای مرا میبست باید از خیر کارگردانی میگذشتم. البته این تنها دلیل انتخاب این متن نبود. آنتیگونه در نیویورک یک نمایش مدرن است و داستان تنهایی آدمها.
من این تنهاییها و پرداختن به آن را دوست دارم. مسئله مهاجرت هم همیشه برای من یک مسئله جدی و تفکربرانگیز بودهاست. مهاجرت خیلی وقتها، باعث نابود شدن هویت آدمهای مهاجر میشود. برای تماشاگر پیگیر تئاتر جالب است بداند اگر آنتیگونه در این عصر و در دنیای مدرن زندگی میکرد چگونه میتوانست باشد و برای عامه مردم هم این نمایش میتواند جالب باشد چون به مهاجرت میپردازد که مردم ما خوب با آن آشنا و حتی درگیر هستند.
- معتقدید یکی از این شخصیتها میتوانست یک ایرانی مهاجر هم باشد؟
- شاید. ولی معتقدم ایرانیها آدمهای باهوشتری هستند و میتوانند در هر شرایطی محکم بایستند و گلیم خود را از آب بیرون بکشند. ایرانیها خلق و خویی دارند که میتوانند در جوامع بیگانه هم زندگی کنند ولی ایرانیهای زیادی را میشناسم که بعد از مهاجرت زندگی خوبی دارند اما مثلاً دیگر به هنری که داشتند، نمیپردازند.
- یکی از مسائل مهم در این نمایش چگونگی حضور بازیگران است. درک حس یک بیخانمان مهاجر در نیویورک کار سادهای نیست. برای کمک به بازیگران تا رسیدن به نقش چه تمهیداتی داشتید؟
- این نمایش اصولاً نمایش بازیگر است و تا زمانی که بازیگر به طور کامل نقش را پیدا نکند، تاثیر لازم را بر مخاطب نخواهد گذاشت. من به بازیگرانم پیشنهاد میدادم، اول از بیرون خوب به نقش نگاه کنند، آن را بشناسند و بررسی کنند، سپس نقش را به خودشان نزدیک کنند. به عقیده من این شخصیتها باید اول دیده شوند، باید ساشا را دید که دستانش میلرزد، چشمانش کمسو است، میلنگد، الکلی است و مدام غر میزند و بعد از درک او ساشا را به قالب خودش وارد کند.
این شیوه پیشنهادی من برای بازی بود، اما خب بازیگران من همه استاد هستند و کاملاً مسلط به کارشان. میتوانید از خانم جعفری در مورد نقش آنیتا، آنتیگونه امروزی، بپرسید و با سختیها و دشواریهای این نقش آشنا شوید.
- خانم روستا، برای هدایت بازیگران نیاز به شناخت بیخانمانهای نیویورکی داشتید. برای این منظور تحقیق یا برنامه خاصی داشتید؟
- به جز اینکه خود متن با شخصیتپردازی بسیار خوب اطلاعات زیادی در اختیار من قرار میداد، با دوستان و همکارانم که با نیویورک آشنا هستند، یا در آنجا زندگی کردهاند درباره چنین شخصیتهایی صحبت کردم. به عنوان نمونه آقای درخشانی، طراح پوستر نمایش مدتی در نیویورک زندگی کردهاند و این افراد را خوب میشناسند.
ما با هم درباره شخصیتهای نمایش آنتیگونه در نیویورک خیلی صحبت و همفکری کردیم. ضمن اینکه در تمام طول مدت تمرین و حتی اجرا همه عوامل با همفکری هم مدام در حال روتوش نمایش هستیم. به قول معروف همه عقلمان را روی هم میریزیم. این نمایش از آن جمله نمایشهایی است که نباید آن را رها کرد وگرنه نابود میشود. برای زنده بودن نمایش باید با آن زندگی کرد.