سبزي چراغ به من نرسيد. همچنان قرمز ماندم و ديدم دو رديف آنطرفتر يكي ديگر ميان ماشينها ميچرخد. ريزهميزه، چركمرد و نحيف مثل نيلبك مانده زير پا و باز يكي ديگر. مثل هم انگار از سرزمين فيلم ارباب حلقهها آمده بودند و لابد دورتر پدر چرت دود ميكرد و مادر دم به دم چرت سيگار پدر را بيدار ميكرد. آيا آنان كودكان كار بودند يا كودكان خيابانهاي تابستان يا شمايل فقر مطلق كه بدتر از بيماري است يا هر دو. هر چه بود بعد از چراغ، تاريكي افسوس و اندوه در من روشن شد. كاش فال ميگرفتم. ميدانم شبنم باران نيست اما يك جاهايي به اندازه باران مفيد است. كاش بياعتنايي نميكردم، بياعتنايي تحقير پنهان است و من تحقير ديگري را بياحترامي به خود ميدانم، چون نشانه آشكار توهم و خودبزرگبيني است. چقدر بد شد، چرا حرمت حافظ را در چهارراه قرمز ناديده گرفتم و لابد پسرك نيلبك با خودش ميگويد از حافظ هم كاري ساخته نيست.
بلدرچينها ميخوانند
و گندمزار تشنه
زير نور آفتاب
خنكاي باران را احساس ميكند
در ساقههايش
روياها چهكارها كه نميكنند
آن سالهاي خيلي دور آن هزار سال پيش تابستانهاي دبستان كه ميآمد من به خواست پدر كه كارمند بود و همشهري پيشهور كم نداشت. هر تابستان يك ماهي كودك كار ميشدم تا به قول پدر در كوچههاي خاكي سنندج كمتر ولگردي كنم. يك تابستان رفتم عكاسي لوكس پيش آقاي آرمناك. كارم تميز كردن روي ميز و ظهور عكس آقايان و خانمهايي بود كه در آتليه چشم خمار ميكردند و به روي زندگي لبخند يادگاري ميزدند. عكاسباشي در تاريكخانه در طشت داروي ظهور ميريخت و من بايد بعد از دقايقي كه چهرهها كمكم هويدا ميشد عكسها را درميآوردم و يك به يك با گيره بندآويز ميكردم تا خشك شوند. ميراث آن يك ماه، شناخت دوربين، آتليه، ظهور فيلم و عكس و دلبستگي به جادوي تاريكي و سينما بود. يك تابستان ديگر رفتم خياطي كه حاصلش يادگرفتن كوكشل بود و يعني بعدها و حالا هم درز دررفته پوشاك بچهها و نوهها را من به هم ميآورم. تابستاني ديگر نجاري رفتم با رنده، اره و ميخ و چوب و چارچوب آشنا شدم و يادگار آن يك ماه ميخ زدن روشمند به در و ديوار و تخته است. آخرين تابستان رفتم شيرينيفروشي كه با روغن كرمانشاهي، نخودچي و شيريني كشمشي و كيك ميپخت چه عطر و بويي داشت تا صد مغازه آنطرفتر هوا دلپذير ميشد. من آنموقعها، آن تابستانهاي اسير استاد و كار بيمزد را دوست نداشتم اما حق با پدرم بود، چيزهايي ياد گرفتم و دانستم بالاخره خم كردن زندگي بهتر از شكستن آن است. آن هزار سال پيش كودكان كار يا مثل من فصلي بودند يا مثل همسايهمان كيكاوس ابدي بود و رفت پيش پدرش و خياط شد. آن سالها، زندگي راه ميرفت، نميدويد. نسيم آهسته ميآمد و نرم ميرفت و باد حوصله خشم نداشت و رؤياي باران رسيدن به رودخانه بود و اصلا خواب دريا را هم نميديد.
اول دريا آرام بود
و شبها راه نميرفت
تا تو هواي شهر به سرت زد
حالا هزارسال است
دريا، گيج
هي ميرود
هي برميگردد
حالا كودكان كار، كودكان خيابان، در تمام فصول ديده ميشوند و چقدر زيادند و چقدر بيمار با دردها و دردسرهاي غيرمنتظره و هر بار كه آنان را ميبينم، اغلب مزخرف ميشويم و با خود ميگوييم كاش ميشد شكم گرسنه آنان را گول زد اما نميشود گرسنگي را پنهان كرد، مثل عشق است، فرياد ميزند و مجنون ميشود و باز با خودمان ميگوييم كاش ميشد به پدر بيمسووليت كودكان چهارراههاي قرمز تذكر داد و گفت گرچه غرور نشانه بلاهت است اما كمي غرور داشته باشيد. كار كنيد تا بچهها تحقير نشوند. درست است شكوفه، ميوه نيست اما بيشتر تلاش كنيد، بالاخره شكوفه ميوه ميدهد، نه اينكه بچهها را قرباني خودخواهي كنيد و آنها را با حافظ در خيابانهاي سرگرداني رها كنيد. شما حق نداريد بچهها را مثل شمع در تاريكي آب كنيد تا نور زندگي شما باشند.
كسي ميگويد: ببين آقاي محترم روزنامهنويسي شعارنويسي نيست، بعد از اين همه سال هنوز متوجه نشدهاي ممكن است آن پدر ظالم، خودش روزي كودك مظلوم بوده است.
روزنامهنگار سكوت ميكند اما با خودش ميگويد حق با اوست. وقتي فريب به جاي عشق ميتواند اعتمادسازي كند و چوپان خائن يعني گرگ اداي بره را درآورد. آن وقت تو انتظار داري يكي از راههاي رسيدن به قلب كودكان حافظ خريدن فال باشد.
ناگهان عابري در گوش روزنامهنگار سرگردان زمزمه ميكند؛ ببين داداش نام ديگر حقيقت، وجدان است نه عشق. همه مقصرند نه فقط پدر و مادر، من و تو هم هستيم.
پسركي كه در دستهايش بهار است ميگويد يك دسته گل بخر و دو نفر را خوشحال كن! چرا دو نفر؟ يكي من، يكي كسي كه گل را هديه ميگيرد.
اميد چون آهنگي آرام ما را آرام ميكند
اما پريشان است هنگام رفتن
پاهايش ناتوان
نفسش ميگيرد
دردهامان را با خودش ميبرد
* شعر اول از رسول يونان،دو شعر ديگر از الياس علوي شاعر افغاني است.
نظر شما