من، مثل شما، مثل همه پای تلویزیون، فوتبال ایران و بوسنی را به وقت جهانی با لحظهلحظه دل تپش و حسرت میدیدم که بازی پایان یافت و من ماندم با خودم چه کنم. چون من هم مثل خیلیها باختن را پایان زندگی میدانم چون زندگی کردن نمیدانیم پس نمیدانیم برای بردن ابتدا باید باختن را و چگونه باختن را یاد بگیریم.
آندو پسر باشگاه آرارات چه خوب شد در آن ساعت به وقت بیتکیهگاهی به من در این سن و سال از آن دور گفتی مرد باش و گریه کن و من نه برای باختن که در همدلی با تو گریه کردم مرد سلحشور سرزمین یوز که مثل سامسون گیسو رها کردی در توفان دریغ تا درد بدتر از درد مرا جا کن کند و بروم پنجره بگشایم و بگذارم از طبقه سوم قطرهریز شوم در پریشانی تاریکی.
«آندو» راست گفتهاند گریه کردن هم دل خوش میخواهد و تو دل خوش را به من دادی و به یادم آوردی در اوقات سخت یک همسایه نزدیک بهتر از یک برادر دورست. من با تو و بهخاطر تو و به یاد همه اندرانیکهای فوتبال ایران گریه کردم چون تو به یادم آوردی دل هیچگاه دروغ نمیگوید آقای آندوی من.
اتوبوس از در گاراژ گذشت
بعد 10 سال هنوز مانده در جیب کتم کهنه بلیتی باقی
با گلویی که مذاب است غمش گاه یاد تو میافتم ای شمع!
همین دیروزهای رفته از یاد که کوچهها خاکی بود همین هزار سال پیش که هوا چتر آلودگی در دستش نبود فوتبال همه جا سرک میکشید تا توپ قل خورد پیش پای کارد حقوردیان، همایون بهزادی، صفر ایرانپاک، پرویز قلیچخانی، دهداری، جدیکار و بعدتر پیش پای علی پروین، ناصر حجازی و بیژن ذوالفقارنسب و دورتر گذشته من در زمین سنگلاخ پشت باشگاه افسران امین در سنندج من دراز و شکنند مثلاَ مدافع بودم و همیشه با اولین تنه زانوی زخم با مرکورکروم و دستمال بغل میکردم و باز دوباره شلوار زخمی و سرزنش، سرانجام ممنوعالبازی شدم در سنی که هنوز نوجوانی دستش به دیوار جوانی نرسیده بود. اما یک محله دورتر از من بیژن ذوالفقارنسب هم بود که زخم زانو هیچوقت از ادامه بازی محرومش نکرد و شد یکی از دفاعهای تیم ملی فوتبال. چون یاد گرفته بود هیچ ورزشکاری حق ندارد شاعری کند به وقت جراحت نبرد ،خیال ببافد تا عاشقهای شکست خورده، مجنون شوند. ورزشکار حرفهای میداند دویدن کافی نیست. به موقع دویدن هم شرط است. همان چیزی که «آندو» میداند که همیشه مثل اسب بالدار در همه جای زمین حاضر است. بیژن ذوالفقارنسب اینها را میدانست. این مرد محجوب و فکور که رفت با دکترای ورزش باز آمد و شد مربی تیم ملی و موجب مباهات من و همه همدورهایهایش شد که پای کوه آبیدر، شبها با فانوس خیال در کوچ به تهران بودیم.
بهروز غریبپور و قطبالدین صادقی (تئاترین) کامکارها (موزیسین) و صدیق تعریف (آوازخوان). ما همه ما آن موقعها یاد گرفتیم آنچه انسان را دیوانه میکند خوششانسی و اقبال زیاد است. پس باید عاقل و کوشنده بود آیا ما عاقل شدیم؟ تردید دارم... «آندو» هنوز هم حالم بد است.
لهجهام از عشق میآید
حرفهایم بوی غربت میدهد امشب
سنگها از کوه میریزند
کوه اما همچنان کوه است
درد دلهایی که در آینه با خود میکنم
درمان دردم نیست.
همان شب پایان جهان برای ما، پس از آشفته حالی آقای آندو و یوزهای دیگر در چشم به هم زدنی برخی یادشان رفت ما یوز بازی نیجریه و بوسني بودیم و در فضای مجازی جفا کردند و به وفا شلیک کردند. یادمان رفت در شب شیلی اگر فقط 40میلیون ایرانی در همه گیتی خوشحال شده باشند که شدند و بیشتر شدند، چون ما و همه ما در همه قارهها آواز بودیم و دوباره با هم عاشق شدیم. اگر دولت برای عاشقی هر نفر در آن شب 10هزارتومان مثلا خرج بستنی و پفک یا مثلا روانشناس میکرد دولت آن شب 400میلیارد تومان صرفهجویی کرد. در تلویزیونهای جهان دیدید هر چقدر در فاصله زمینی از هم دور بودیم اما چقدر به هم وفادار بودیم و آنقدر از دور و نزدیک دوست شدیم که از خویشاوندان به هم نزدیکتر بودیم. بگذریم...
آقای اندرانیک خدا میداند دوستت دارم، حتی همسرم هم حالا تو را خیلی دوست دارد. او که در همیشههای دور میگفت؛ بابا اینکه بازی بلد نیست همهاش تنه میزند و خطا میکند و من میگفتم عزیز من ماموریت یوز زمینگیر کردن شیر است. آقای آندو پسر آرارات میدانم که میدانی ثروت و شهرت به صدای قلب گوش نمیدهند اما تو گوش دادی. در را زدی تا پنجره بشنود تا ما یادمان باشد دوست خوب در روز بد شناخته میشود. آقای آندو اشکهایت را با دستمال قلبباف ما پاککن پسر آرارات.
با تو
با لبانی که بگوید دوستت دارم
با تمام آنچه ندارم
کنار میآیم
که با کتابی که ورق زدهای
با خودکاری که روی میز جا مانده است
* دو شعر اول از سیدعلی میرافضلی و شعر آخر از راضیه بهرامی.
نظر شما