اجازه بدهيد بيابر بغض و باران دلتنگي، روي ماه شما را در ساعت 20و 37 دقيقه و 7ثانيه روز پنجشنبه 29اسفند ببوسم و بگويم: عيدتان مبارك مسافران جهاني ما.
اصلاً شما را بو كنيم و بعد با خودمان بگوييم و تو دلمان بگوييم به اندازه هزار سال جايتان اينجا و همه جاي ايران ما خاليست. مثلاً تهران، مثلاً سنندج، مشهد، تبريز. مثلاً از هر جا ايران عزيز ما كه شما از آنجا رفتهايد. مثلاً به آلمان، كانادا، آمريكا، سوئد، استراليا يا مالزي و به اتريش و هر جا و هر جاي ديگري كه به خاطر حضور فرخنده شماست كه قلب ما آنجا ميتپد و ما صداي تپيدن قلبمان را بيرون از قفسه سينهمان آن دورهاي دور ميشنويم اما اين زمزمه هميشه با ماست چرا دلمان را با خودتان برديد كه ما اينجا بيدل بمانيم. سزاوار است. بگذريم، ميخواستيم دلتنگي بغض نكند و چشم نشكفد در مه اشك.
حالا عقربهها ميچرخد. صداي نقاره و دهل ميآيد. ساعت دارد ميرسد به وقت قاچ زدن شما كه سيب سرخيد. اينجا جايتان كنار الميرا، كنار بابك، كنار فرخنده، كنار فتانه، كنار فريدون، كنار علي خاليست. حالا صداي تيكتيك ساعت است يا صداي پاي شما. پشت درهاي باز آمدن؟
خوب است زل بزنيم به آينه دل و ببينيم شما را كه در خيابانهاي مهاجرت سراسيمه ميدويد تا برسيد پاي سفره هفتسين و بگوییم چه بلند بالا شدهايد. آقايان رامين، شاهين، راميز و رضا. خانمها سارا، سيما و... لطفاً آهسته برويد. ما طاقت قلب پرتپشتان را نداريم و اصلاً هم نميخواهد دلتنگي سر بخورد بر گونهتان و نمنمك با كنج لب ياد ما را بنوشيد. شاعر ميگويد:
دختري آب ميخورد
با كف دستش از چشمه
و ماه را
مهتاب را
قطرهقطره مينوشيد
يادتان هست تا همين هزار سال پيش، شما پيش ما بوديد. كنار دست چپ ما، يا دست راست ما، پيش روي ما، اصلاً روي سر ما اما با هم يا حتي دور از هم. اما اين دوري تاكسي بود از تهرانپارس مثلاً تا ميدان شهركغرب يا اتوبوس بود، شما اصفهان بوديد مثلاً، ما لاهيجان اما گفتيد جهان به كام شما نيست. اول زمزمه كرديد. بعد نمنمك هي گفتيد و گفتيد و هزار دليل موجه و ناموجه آورديد كه بايد رفت. ما گفتيم آقاي محترم يا خانم نازنين! براي رفتن بايد عاشق شد و رفت. همينجوري نميشود. بعضي از شما فرموديد. ميرويم كه عاشق نشويم. ما گفتيم بيعشق هرگز، بعضي از شما فرموديد عاشقي هنر است، ما بيهنريم. ما گفتيم صبر كنيد، شما هم هنرمند ميشويد. گفتيد تا كي داريم از بهار ميگذريم. پاييز ميشويم. داريم پير ميشويم. بعضي از شما اصلاً چيزي نگفتيد و ناگهان صداي تلفن شما را از دوردستهاي جهان شنيديم. ما گفتيم چرا رفتيد. مگر نخواندهايد؛ فكر نكن چون آب آرام است. تمساح هم وجود ندارد.
شما گفتيد، شما چرا نخواندهايد. بدترين اتفاق براي يك خانواده اين است كه فرزند جوان خود را درك نكند، ندانسته و نخواسته او را سرزنش يا طرد كند.
ما گفتيم: نه اين شماييد كه براي روشن كردن سيگار آتش جهنم را انتخاب کردهاید.
شما گفتيد؛ واقعاً؟ انصافاً اينجوريه! ما ديگر چيزي نگفتيم، يعني فكر كرديم شايد شكاف نسلي باعث شده ما همديگر را درك نكنيم. و ديگر ادامه نداديم و گفتيم؛ حالا... پس لطفاً مواظب خودتان باشيد، درس بخوانيد. كار كنيد و يادتان باشد ديگر دوره بازي و اينجور چيزها گذشته است. بازيگران هم در اين دوره زمانه مثل ديگران تو تله جهان مجازي اسيرند. لطفاً اصول داشته باشيد، شرافتتان را، صداقتتان را حفظ كنيد، ايراني سرفراز باشيد تا ما به شما افتخار كنيم. شما هم گفتيد، شما هم اصول داشته باشيد. تا ما هم نگران شما نباشيم، مگر نشنيدهايد، مجازات كساني كه نميدانند چه ميكنند، سردرگمي است. ما گفتيم: نميخواهد شما ما را نصيحت كنيد. در همين موقعها شاعري از راه رسيد و سر ديوان گشود و خواند:
حيرتزدهام، تشنه يك جرعه جوابم
اي مردم دريا، برسانيد به آبم
آيا پس از اين دشت، دهي است؟ دهي هست؟
يا اينكه به بيراهه دويدهست شتابم
حالا فرض كنيم ساعت به لحظه تحويل رسيد. آغاز سال 1393. ما. ما كه اينجاييم. همديگر را در آغوش گرفتيم و به ياد شما پسران ايران، دختران ايران، مردان ايران، زنان ايران لاي قرآن گشوديم. اسكناس تا نشده به هم داديم. به ياد شما باقلوا خورديم، پسته، بادام و فندق. از همانهايي كه برايتان پست كرديم. حتي به ياد شما ماهي قرمز غلت زد در اسارت تنگ تُنگ. بعد ما با ماشين رفتيم تا فاصله همجوار به ديدن بزرگترهايي كه همچنان شيريني نخودي دوست دارند و همچنان سبزيپلو با ماهي در شام يا ناهار سال نو ميخورند و بعد فاصلهها دور ميشود. ما تلفن ميشويم و تبريك نو به نو شدن ميگوييم و بعد دورتر ميشويم. خيلي دورتر يا بيحوصله ميشويم، خيلي بيحوصلهتر. پيامك ميفرستيم كه يعني خجسته باد اين بهار. اين سال و در همه اين لحظهها و احوال حس غريب شما در رفتن، در شنيدن و پيامهاي عيدي ما جاري است و ما همچنان دلتنگ شما در ازدحام ميليونها ديدار، تلفن و پيامك ما در ايران عزيز هستيم.
كسي ميگويد: سفر رفتن و ماندن و باز آمدن همه وقت و همهجا بوده و هست اين همه دلتنگي و آشفتهحالي ندارد.
ما ميگوييم، همينطور است.
او ميگويد: البته كه اينطور است. مگر نشنيدهاي درخت دانش و پيشرفت با اشك آبياري ميشود؟
ما ميگوييم چه كسي اين را گفته است:
او ميگويد: پدر و مادر اولين دانشجويي كه هزار سال پيش به فرنگ رفت تا پزشك شود.
راستش اين بحثها بيفايده است. چه ميشود كرد. برخي از بچههاي ما خيلي مغز بودند و رفتند. چون معتقد بودند انسان بايد هر روز خود را بيافريند وگرنه در ديروزهاي خود ميماند.
ما گفتيم: عيبي ندارد ما موفقيت و خوشبختي شما را ميخواهيم اما شما محصول اين خاك گوهرين هستيد و بايد برگرديد. پس لطفاً هي حال ما را بد نكنيد و مثلاً بگوييد: يادتان هست تخم جعفري، گشنيز و تره برديم و كاشتيم در باغچه خانهمان در لوكزامبورگ. هر سه سر برآوردند. عين جعفري و گشنيز و تره ايران اما دريغ كه مزه ندارند.
و بعد ما تو دلمان گفتيم، همينطور است. نوههاي ما هم در آنجا، مثل همه نوههاي اينجا براي ما عزيز و خيلي عزيزند اما چرا به زبان ما حرف نميزنند. چرا كتهماهي، قورمهسبزي و تهچين مرغ دوست ندارند.
روزنامهنگاري ميگويد: دويدن كافي نيست، به موقع دويدن مهم است.
ـ منظور؟
ـ همينجوري گفتم آنها لابد ميخواستند بهموقع بدوند، نه فقط بدوند.
بقيه گفتند، هر جا هستند، باشند، دنيا مال همه است. خدا حفظشان كند و ما گفتيم: انشاءالله و بعد بهيادگار كنار سفره هفتسين عكس گرفتيم و زير عكس نوشتيم: چقدر جايتان خاليست كنار آينه و قرآن و ماهي قرمز، سبزه و سمنو. كاش ميشد، آنجا گلابي دست شما باشيم و ما را گاز بزنيد. كاش ميشد بيفتك بشقاب شما باشيم و ما را با كارد تكه كنيد. به اين هم راضي هستيم. ميدانيم كه شما هم مثل ماييد. اميدواريم بستههاي عيد رسيده باشد يا بهزودي برسد. سوهان قم، آجيل و نانبرنجي كرمانشاه. نوش جان! خدا پشت و پناهتان اما بايد برگرديد. اينجا ايران است. پايتخت قلب شما. شاعري به مسافران جهاني ما توصيه ميكند؛
توفان اگر سراغ تو را گرفت
چون كوه باش
نسيم اگر به ديدار تو آمد
چون باغ
بر سينه بلوطي
چنين نوشته بودند
* شعرها به ترتيب؛ بيژن نجدي ـ سيد علي ميرافضلي ـ شيركوه بيكس
نظر شما