این سؤال اساسی که حالات ذهنی (Mental States) چیست و ارتباط آن با امور فیزیکی در بدن (سیستم عصبی) چگونه است، در فلسفه اسلامی و به خصوص بعد از ارائه نظریه دینامیکی ملاصدرا تقریباً مسکوت مانده است.
اما در فلسفه غرب، ارائه موضع دکارت (Descartes’Dualism) آغازگر جریانی در فلسفه غرب شد که به آن فلسفه ذهن میگویند. طرح دکارت در باب جوهر ذهن به تباین ذاتی آن با جوهر جسمانی (بدن) انجامید.
این نظریه میگوید که اصولاً ذهن از بدن و هر نوع خاصیت فیزیکی دیگر مبراست. مبنای دکارت، برای این تمایز، سه گزاره، براساس شهود عقلانی «اول شخص» بدیهی بهنظر میرسید: ذهن هر کس بهتر از بدن او شناخته میشود؛ ذهن، اساس «من» بودن اول شخص است؛ ذهن اساس ادراک دنیای فیزیکی خارج از خود است.
در اوایل قرن بیستم پس از آغاز حکمرانی وامداران ویتگنشتاین اول (تحصلگرایانی منطقی) در جهان علم، ابتدا مکاتب رفتارگرایی و بعد از آن مکاتب کارکردگرایی ظهور کردند که نظریههایی در همسانی (identity) ذهن و مغز ارائه دادند.
بهاین ترتیب، ثنویت دکارتی از دو جبهه مورد حمله قرار گرفت: یکی ظهور نظریه تحقیقپذیری معنا و تحصلگرایی منطقی و دیگری پیشرفتها و دستاوردهای عظیم علمی و پزشکی در قرن بیستم.
در علوم پزشکی و زیستشناسی، با پیشرفتهای بینظیر در علوم اعصابشناسی و نوروفیزیولوژی، رهیافتهایی برای توضیح واقعیت مشاهدهپذیر در مغز ارائه شد و در علوم تجربی و به خصوص در فیزیکنظری هم با تدوین تعاریف جدید از فضا و زمان این نظر مطرح شد که اگر ذهن مجرد و غیرمادی باشد، باید غیرمکانی باشد. پس در این صورت، چطور میتواند بهطور علی با اشیای فیزیکی در کنش و تعامل باشد؟
درنیمه دوم قرن بیستم، از یکطرف انقلاب انفورماتیکی و از سوی دیگر نظریات چالش برانگیز ارائه شده در علوم شناختی باعث شد که دیدگاههای تحویلگرایانه ابتدای قرن بیستم، در اوایل قرن بیستویکم، با وجود پیشرفتهای شگرف در فیزیولوژی مولکولی، تا حد زیادی تعدیل پیدا کند. هرچند که هنوز هم دیدگاههای تحویلگرایانه افراطی (نظریه چرچلندها) بعضاً طرفدارانی دارد، اما این نظرات امروزه در موضع ضعف قرارگرفتهاند.
وضعیت امروز تحویلگرایی ما را به یاد سخنان کارل پوپر در زندگینامه خودنوشتش «جستجوی همچنان باقی» میاندازد که: «در زمانی که دوآلیست بودن، ناسزا تلقی میشود، من ادعا میکنم که دوآلیست هستم، آنهم دکارتی!»
اتفاق چند روز گذشته یعنی مشاهده فعالیتهای حیاتی در یک مجموعه (سلول) از ماکرومولکولهایی که به طور مصنوعی ساخته شدهاند و در کنار هم قرارگرفتهاند، اولین گام بشر برای ایجاد حیات مصنوعی بود.
این گام شاید در دید اول توجه بسیاری از ارادتمندان به نظریات تحویلگرایی را جلب کند، اما واقعیت این است که پس از ظهور دانش سیستمهای پیچیده که وامدار پیشرفتهای فیزیک ماده چگال نرم در چندسال اخیر (از دهه 1990 به بعد) است، پذیرش این دیدگاه که «کل تنها مرکب از اجزا نیست» تقریباً مورد تایید فلاسفه علم در این زمینه شده و مثالها و استدلالات قوی هم در اینباره آورده شده است. (مراجعه کنید به سایت دیوید چالمرز)
پس این واقعه عجیب در پس زمینه خود نمیتواند چالشی اساسی پیشروی نظریهپردازان ذهن-بدن ایجاد کند. اما نباید فراموش کنیم که این سؤال هنوز هم حل نشده باقی مانده است: «حالات ذهنی چیست و ارتباط آن با امور فیزیکی در بدن چگونه است؟»