در اين روايت كه در ماهنامه همشهري داستان به چاپ رسيده، آمده است: یکی از روزهای پایانی زمستان [۵۹]، باد از راهی دور صدای مبهم مردی را که از ته دل ترانهای عاشقانه میخواند، برایمان به ارمغان آورد. صدایی که میخواست عشق و ارادت قلبیاش را در آخرین لحظات دیدار با همسرش فریاد بزند. مثل ققنوسی که در قفس گرفتار شده و میخواند تا فراموش نشود. هر چهارنفر از زیرِ در گوش میدادیم. بالاخره بعد از چندماه دوباره صدایی که برای زندهماندن تلاش میکرد به گوش ما میرسید. باد تندتر میشد و صدای ققنوس، واضحتر. شبهای دیگر هم گاهی توی حال خودش میرفت و با صدایش حال همه را سرجا میآورد. حتی بعضی از نگهبانها مثل قیس و حسن، آهنگ درخواستی به او پیشنهاد میدادند. زندانیهای عراقی هم که عاشق ساز و آواز بودند، به او میگفتند: «انت عبدالحلیم حافظ، غنّی.» (تو عبدالحلیم حافظ هستی، بخوان).
یک شب طبق معمول شبهای دیگر، فالگوش پای در نشسته بودیم که دیدیم آهنگ، آشنا و درست است اما شعرش چیز دیگری است. خوب که دقت کردیم متوجه شدیم بهجای شعر، اسامی زندانیانی را میخواند که اسم بعضی از آنها را روی دیوارهای سلول خودمان هم دیده بودیم. او میخواند و ما تند و تند اسامی را به خاطر میسپردیم. حتی گاهی درجه و تاریخ اسارت بعضیها را هم با شعر میخواند و برای اینکه رد گم کند، همراه با ترانه، چهچه آبداری هم میزد. نگهبانِ همراه قیس از همان پشت میز داد زد: «حیوان! لیش تنهگ؟ غِنّی حلو.» (حیوان چرا عرعر میکنی؟ قشنگ بخوان).
مدتی بعد فهمیدیم ساکنان سلول سمت چپمان ایرانیاند. ساعتهای متمادی گوشهایمان به دیوار بود اما تنها چیزی که شنیده میشد همهمهای بود که نشان میداد تعدادشان زیاد است. باید دیوارها را به حرفزدن وادار میکردیم. باید این سکوت و بیخبری را میشکستیم. به دیوار سمت راست، مشت زدیم: «اللهاکبر، خمینی رهبر» میدانستیم اگر ایرانی باشند این ریتم ضرب را میشناسند و جواب میدهند. بلافاصله جواب گرفتیم و خوشحال، همدیگر را بغل کردیم. دیوار را بغل میگرفتیم و میبوسیدیم. تا چند روز فقط به همین ریتم و رمز دلخوش بودیم. یک روز بعد از نماز و دعا، رو به دیوار نشستیم و سیودو ضربه زدیم تا آنها را متوجه حروف الفبا کنیم. آنها هم در پاسخ سیودو ضربه به دیوار کوبیدند. نه بیشتر و نه کمتر. خوشحال شدیم که منظورمان را فهمیدهاند. پس شروع کردیم به ضربهزدن: پانزده ضربه؛ «س»، بیستوهفت ضربه؛ «ل»، یک ضربه؛ «ا»، بیستوهشت ضربه؛ «م». یعنی «سلام.»
هرچه نشستیم جوابی نیامد. تعداد ضربات را تغییر دادیم اما آنها فقط همان ضرب «اللهاکبر...» را میزدند. ناامید و منتظر، گوشهایمان را به دیوار چسبانده بودیم که یکمرتبه بهجای دیوار سمت چپ، از دیوار سمت راست با همان ریتم «الله اکبر...» جواب دادند. دیوارها به صدا درآمده بودند. گریه میکردیم و به دیوار ضربه میزدیم. دوباره سلام دادیم اما جواب نگرفتیم.
کمی بعد، سلول سمت چپ، به دریچه زدند و نگهبان را صدا کردند. دریچه که باز شد، بلافاصله گوش چسباندیم زیر در و شنیدیم که با صدای بلند گفتند: «ما ترتیب الفبا را نمیدانیم.» یادمان به آوازهای آن زندانی آمد. از آنجا که نگهبانها به دعای بعد از نماز ما در سه وعده عادت کرده بودند، شروع به خواندن «امن یجیب» کردیم اما بهجای کلمات دعا، روی همان لحن و ریتم همیشگی حروف الفبا را شمردهشمرده خواندیم. چون دعا بیموقع بود و چندبار تکرار شد، نگهبان با عصبانیت دریچه را باز کرد و گفت: «چیه، چقدر روضهخوانی میکنید؟» برای اینکه فکر نکند با تشرِ او ساکت شدهایم، یکبار دیگر هم خواندیم. تا تمام شد از دیوار سمت راست، شروع به ضربهزدن کردند: «زن با یک دست گهواره و با دست دیگر دنیا را تکان میدهد.»
آفرین! چه جملهی طولانیای. چقدر باهوشاند! آنقدر ذوقزده بودیم که نمیدانستیم از کجا بپرسیم، چی بپرسیم. هم میخندیدیم، هم گریه میکردیم. چقدر سرمان شلوغ شده بود. یک پایمان به دیوار سمت راست و یک دستمان به دیوار سمت چپ بود. آنها میپرسیدند و ما میپرسیدیم. زندان و ملاحظات زندان یادمان رفته بود. تا پاسی از شب به دیوار میزدیم و میگفتیم و میشنیدیم. یواشیواش از بیخبری درآمدیم. فهمیدیم که در سلول سمت راست ما شش دکتر متخصص ساکناند. پشت دیوار سمت چپ هم چهار مهندس شرکت نفت بودند و یک پاسدار، یک لبنانی و رانندهی وزیر نفت که زندهبودن محمدجواد تندگویان و همراهانش را تایید کردند. این را هم فهمیدیم که صدای اذانی که معمولا شنیده میشد، مربوط به سید محسن یحیوی، معاون وزیر نفت است.
حالا دیگر نفسهای حبسشده در زندانِ الرشید، به آرامی از میان دلتنگیهای ما راه باز میکرد و بار سنگین اسارت بین ما تقسیم میشد. صبح که بیدار میشدیم بعد از نماز و طنابزدن، مثل اینکه پیچ رادیو را باز کنیم، سراغ دیوار میرفتیم و از همهچیز و همهجا میگفتیم. از دیوار مهندسها بیشتر اخبار سیاسی و امنیتی را میگرفتیم و از دیوار دکترها احادیث و روایاتی را که در وجودمان نهال امید را زنده نگهمیداشت. حالا موقعیت جغرافیاییمان را پیدا کرده بودیم. فهمیده بودیم در یکی از ساختمانهای ادارهی امنیت و اطلاعات عراق هستیم و اسرای زیادی که بیشترشان پاسدار یا درجهدار و خلباناند، اینجا نگهداری میشوند اما هنوز نمیدانستیم جنگ ادامه دارد یا نه. مثل یک خانوادهی بزرگ بودیم که حتی خوابهایمان را هم با جزئیات برای هم تعریف میکردیم. سرعتمان در تکنیک مورس، آنقدر بالا رفته بود که از خبر به تحلیل رسیده بودیم.
زمستان دوباره با همهی خشونتش به ما حملهور شده بود۱. تن بیرمقمان تحملِ سوزِ بادهای استخوانسوز را که از دریچه بیرون میآمد، نداشت. یکبار که دچار تنگیِ نفس شده بودم و همگی به در و دیوار میکوبیدیم، به درمانگاه اعزام شدم. دکتری آمد و اسپری آسم داد. سه پف زدم و رفت. دور و برم را وارسی کردم شاید چیز باارزش و بهدردبخوری پیدا کنم که تکهروزنامهی مچالهای را کنار میز دیدم. بیخبری، مرا حریص یک تکه روزنامهی باطله کرده بود. عملیات را شروع کردم. دور و برم را پاییدم، گردن تاباندم و چشم چرخاندم، بیتوجه به ضربان قلبم، خودم را به تکه روزنامه نزدیک کردم و در چشمبههمزدنی آن را به جیب زدم. از مهارتی که کسب کرده بودم هم خوشحال بودم و هم ناراحت. به زندان که برگشتیم، شتابزده و مضطرب وارد سلول شدم، یواشکی تکه روزنامه را بیرون آوردم و همه دورش حلقه زدیم. خدای من چقدر کلمه! چقدر حرف! چقدر خبر! با همانقدر عربی که بلد بودیم کلمهها را ریشهیابی کردیم. اسمها، فعلها و حروف را جدا کردیم. کلمات انقلاب و اعدام و کودتا زیاد تکرار شده بود و همینطور نامهای «سرلشگر شیث خطاب» و «سرتیپ عبدالرحمن داوود». شناختن این دونفر و گروهی به نام «نایِف»، به درک و فهم خبر کمک میکرد. خیلی چیزها حدس زدیم اما به درستیشان یقین نداشتیم. به همسایهی عربزبانمان هم که فقط گاهگاهی لگد میپراند، هیچ امیدی نبود.
بعد از چند روز بحث و شور، توافق کردیم از قیس، نگهبان شیعهی بند، کمک بگیریم. اما چطور؟ نمیدانستیم چقدر قابل اعتماد است. با بقیه فرق داشت اما حسننیتش را ثابت نکرده بود. بالاخره روزی که نوبت توزیع غذا با قیس بود، حلیمه از او پرسید: «اینها را میشناسی؟» چشمهایش گرد شد و در را محکم بست. دوساعت بعد خودش دریچه را باز کرد و پرسید:
«منو هذول؟» (اینها کی هستند؟)
«ما هم نمیدانیم.»
«من وین سمعتن باسمهم؟» (اسم آنها را از کجا شنیدهاید؟)
«مربوط به عراق هستند.»
با حالتی که نشان میداد نمیتواند پاسخ بدهد، در را بست. سهروز بعد که دوباره نوبت کشیکش شد گفت: «یکی از این دونفر از عراق فرار کرده و آنیکی هم مرده.» گروه نایف را یک گروه انقلابی معرفی کرد و بهسرعت در را بست. از آن به بعد قیس دیگر آن جوان خوشبرخورد شیعهی نجف نبود. گاهی تهدید میکرد که این اطلاعات را از کجا گرفتهاید. به تنها کسی که مشکوک شدند، همسایهی عراقی ما بود که بلافاصله او را جابهجا کردند. قیس میگفت: «من بیشتر نگران خودتانم.» ما را به خدا و امام علی(ع) قسم میداد که حقیقت را بگوییم.
روزنامه را بااحتیاط بالای دریچه جاسازی کرده بودیم. احتمال میدادیم سلول را تفتیش کنند، برای همین تکهتکهی خبر را مرتب تکرار میکردیم که اگر روزنامه را گرفتند، اصلش را از حفظ باشیم. کلمات را که کنار هم میچیدیم، یقین میکردیم که انقلابی یا کودتایی در عراق صورت گرفته و ما از آن بیخبریم و دوباره گوشهایمان را به دیواری که به خیابان بیرون و شهر بغداد منتهی میشد، میچسباندیم. صدای زوزهی باد و خشخش برگ درختان، شعارهای مبهم و گنگی بود که ما را به کودتا و انقلاب عراق امیدوار میکرد. بالاخره تصمیم گرفتیم بهجای اینهمه تفسیر و تعبیر و خیال، روزنامه را به قیس بدهیم و خودمان را از دلهرهی اینکه چه خواهد شد، خلاص کنیم. یک روز صبح که نوبت توزیع آش شوربا با قیس بود، گفتیم ما این تکه روزنامه را در این دریچه پیدا کردیم و میخواهیم بدانیم چه نوشته. قیس به ترفندی تکهروزنامه را با دستی که برای دادنِ کاسه کمی داخل آورده بود، از دستمان قاپید و چند روز بعد که آمد، گفت: «کل ما اطلعتن علیه کانت معلومکات صحیحه لکن حدث منذ عشرین سنه ماضیه مثل هذالیوم.» (همهی این حوادث را درست فهمیدید اما اینها مربوط به ستون بیستسال پیش در چنین روزی است).
وضعیتمان هم خندهدار بود هم گریهدار. آنهمه دربارهی انقلاب عراق خیالپردازی و قصهسرایی کرده بودیم. پیش خودمان فکر میکردیم به زودی درهای زندانها باز میشوند، خودمان را میدیدیم که به زیارت حرم امامحسین(ع) میرویم و هزاران آرزوی دیگر. اما همهی اینها یکباره مثل خواب از ذهنمان پرید. همهچیز سرجایش بود. ما بودیم و صندوقچهی سرد و یخی و دیوارهای ساکت و بیصدا و چرخش هولآور کلید در قفلهای آهنی و صدای کوبندهی چکمههای نگهبانها و نعرههای دلخراش که گوشت تنمان را آب میکرد. تازه فهمیده بودیم که اینها همه دستاورد و تبلور کودتایی نظامی بود که بیستسال پیش در چنین روزهایی اتفاق افتاده بود.
چند روزی که گذشت، زندانی جدیدی جایگزین همسایهی عربزبانمان شد. از روی میزان توقف چرخ غذا معلوم بود که زندانی انفرادی است. هرچه فریاد میزد: «طیب، طیب...» زندانبان توجهی نمیکرد. فهمیدیم یک اسیر جنگی ایرانی و مجروح است. ضربهزدن را شروع کردیم. در اولین ضربه کاملا مسلط پاسخ داد: «س... ل... ا... م». نیاز به توجیه ضربات نبود، بلافاصله پرسید: «شما کی هستید؟» ما هم از روی احتیاط پرسیدیم: «شما کی هستید؟»
«من خلبان هواپیمای فانتوم، محمدرضا لبیبی هستم.»
«کی اسیر شدید؟»
«چند روز است... شما کی هستید؟»
«ما چهار دختر ایرانی هستیم.»
چند ضربهی محکم به دیوار کوبیده شد، محکمتر از ضربههای مشت و لگدی که همسایهی عربزبانمان بر دیوار میزد. یک لحظه فکر کردیم که نگهبان متوجه شده. از دیوار فاصله گرفتیم و وقتی مطمئن شدیم خبری نیست پرسیدیم:
«صدای چی بود؟»
«صدای کوبیدن سرم به دیوار.»
«نگران نباشید ما در امان خداییم.»
«اسارت شما یعنی دشمن ما غیرت و شرف ندارد.»
«جنگ هنوز ادامه دارد؟»
«مگر شما کی اسیر شدهاید؟»
«مهر ۱۳۵۹.»
«جنگ ادامه دارد. من در ماموریت بمباران هوایی اسیر شدم.»
«ماموریت شما چی بود؟»
«بمباران پالایشگاه خانقین که با موفقیت انجام شد.»
«حال امام خوب است؟ عملکرد بنیصدر خوب است؟»
تازهترین اخبار سیاسی، نظامی و اجتماعی جنگ را محمدرضا لبیبی به ما داد. از فرار بنیصدر، انفجار حزب جمهوری و شهادت دکتر بهشتی و هفتادودو تن گرفته تا سقوط خرمشهر و محاصرهی آبادان و دهها خبر دیگر. آنقدر بیخبری برایمان عذابآور و دردناک بود که با حرص و ولع، بیآنکه فرصت هضم خبرها را به خودمان بدهیم، پیدرپی فقط ضربه میزدیم و ضربه میگرفتیم. هنوز مشغول بودیم که ناگهان دریچهی سلول، برخلاف همیشه، آرام و بیصدا باز شد. آنقدر تند عقب پریدیم که یک لحظه حس کردم گوشم را روی دیوار جا گذاشتهام. نگهبان گفت: «شتسون؟» (چه کار میکنید؟)
«داریم ورزش میکنیم.»
«شما ورزش میکنید، سلول مجاور شما هم ورزش میکند!»
چیزی نگذشت که صدای باز شدن درِ سلول خلبان محمدرضا لبیبی به گوشمان رسید و او را جابهجا کردند. آمدن و رفتن چندساعتهی خلبان لبیبی، شرایط و وضعیت اسارت ما را کاملا تغییر داد. غربت، بهتنهایی آنقدر سنگین بود که شانههایمان دیگر تحمل بار آنهمه مصیبت را نداشت. در آن فضای تنگ و تاریک خبرها مثل تازیانه بر زخمهای کهنهی دل ما فرود آمد. یعنی ما بیبهشتی شدهایم؟ یعنی خرمشهر، محمره شده و آبادان در تنگنای محاصره، نفسزنان مقاومت میکند؟ آبادان بیچارهی من. همان چند روز اول جنگ، شهر را زیر آتش توپخانه و بمبارانهای هوایی شخمزده بودند. یعنی حالا چقدر از آبادان باقی مانده بود؟ اهل خانهی ما کجا بودند؟ آقا کجا بود؟ مادرم که همیشه در تدارک ناهار فردا بود، خواهرم فاطمه که تازه مادر شده بود و برادرانم، چه بر سرشان آمده بود؟ پس بذلوبخششهای زندان بیسبب نبود و آن تخممرغ اضافی و هواخوری و دکتر و... معنای دیگری داشت. نشانهی پیروزی و خوشحالیشان بود. کاش ما را آنقدر گرسنگی میدادند که میمردیم. کاش مرا برای مداوا به درمانگاه نمیبردند. کاش همیشه در سلول میماندیم و اصلا هوا نمیخوردیم تا خفه شویم. کاش میتوانستیم این مصیبت را با کسی تقسیم کنیم تا سهم ما کمتر شود.
دو طرف سلول بیسروصدا بود. از دیوار هیچ طرفی صدایی درنمیآمد. هرچه به دیوار ضربه میزدیم پانزده، بیستوهفت، یک، بیستوهشت، دریغ از یک ضربه که معنی خشم و عصبانیت بدهد و بتواند ما را به سوی دیگری پرتاب کند.
بعد از گذشت دوماه که وضع جسمانیمان بهتر شده بود و میتوانستیم غذای عادی بخوریم، با یک کیسه دارو سوار بر یک ماشین امنیتی، بیمارستان الرشید بغداد را ترک کردیم۲. ششساعت بعد، وارد محوطهای با دیوارهای سربه فلک کشیده شدیم که درِ ورودی بسیار بزرگی داشت و راهروی ورودی و محوطه و دیوارهای داخلیاش از سنگهای محکم کوهستانی بنا شده بود. اردوگاه دوطبقه بود و هر طبقه چهارده آسایشگاه داشت و در هر آسایشگاه صدوهفتاد اسیر زندگی میکردند. بلافاصله بعد از پیادهشدن ما را به اتاق فرماندهی اردوگاه بردند. خودش را نقیب احمد معرفی کرد و گفت: «اینجا قفس اسرای موصل است و قوانین خودش را دارد. وقتی اسرای مرد بیروناند نباید از آسایشگاه بیرون بیایید. حرفزدن با اسیران دیگر ممنوع است. اگر تقاضایی داشتید از عدنان بخواهید، او مثل برادر شماست.» بعد رفتیم که نقیب احمد اردوگاه را به ما نشان بدهد.
به آسایشگاهها که نزدیک شدیم، از پشت تمام پنجرهها فقط چهرههایی با گونههای برجسته و چشمهای فرورفته و صورتهای تراشیده پیدا بود؛ حتی پلک نمیزدند، حیا میکردند در چشم ما خیره بمانند اما نمیتوانستند نگاهشان را بدزدند. هربار که جلوتر میرفتم نقیب احمد فریاد میکشید: «جلو نرو!» میخواستم مطمئن شوم چیزی که میبینم عکس نیست. مثل کودکی که به آتش دست میبرد تا گرما را حس کند و باور کند که این آتش است، باز دو قدم جلوتر رفتم و انگشت اشارهام را سریع به سمت پنجره بردم. شیشه را که لمس کردم، انگار سنگی در آب بیفتد و تصویر در برابر چشمانت بلغزد، همهی آن چهرههای بیتنوگردن، به حرکت درآمدند.
فهمیدم از شدت اشتیاق، صامت و ساکت شدهاند. مثل اینکه دکمهی رادیو را زده باشم، ناگهان یکصدا پشت هم صلوات فرستادند و بعدش سرود زیبایی را که تمرین کرده بودند، خواندند. صدا از یک پنجره قطع میشد و از پنجرهی بعدی ادامه پیدا میکرد. هیچ ارکستر نظامی را با این نظم و آراستگی ندیده بودم. میخواندند و گریه میکردند و اشکهایشان را با سرآستینشان پاک میکردند. ما هم با آنها گریه میکردیم و به نشانهی تشکر، لبخند میزدیم و دست تکان میدادیم.
از سلولمان یک پنجره رو به برادرانمان باز میشد. روبهروی پنجرهی آسایشگاه هم باغچهی سرسبزی بود که در آن صیفیجات و سبزیجات کاشته بودند و باغِ بازیهای دوران کودکی را برایم تداعی میکرد. نقیب احمد دوباره آمد و چند نکتهی جاافتاده از دایرةالمعارف ممنوعیتها را گوشزد کرد: «شما به هیچ عنوان و تحت هیچ شرایطی حتی بهاندازهی یک سلام نباید با اسیران دیگر ارتباط برقرار کنید. نباید از پشت پنجره به بیرون نگاه کنید. امروز بهخاطر برنامهی استقبال و سرود و صلوات، همهی اسرا در قفس میمانند.» برای ما که دیوارهای سیاه زندان امنیتی را به صدا درآورده بودیم و توانسته بودیم تا آخرین بند را شناسایی کنیم و از یک سوراخ عدسیِ زیر در، کلی خبر بگیریم، تذکر مسخره و محالی بهنظر میرسید.
کیفی که معصومه آباد در اردوگاه عنبر برای نامههایش دوخته بود
نزدیک ظهر روز بعد، عدنان وارد آسایشگاه شد و گفت: «نقیب احمد اجازه داده یک اسیر برای چنددقیقه با شما حرف بزند.» یکساعت بعد، مردی میانسال و میانقامت با هیکلی رنجور و استخوانی اما چهرهای باز و بشاش، با کیسهای بر دوش وارد اتاق شد و گفت: «من علیاکبر ابوترابی هستم، برادرها نقیب احمد را تحت فشار شدید قرار دادهاند که یکی از برادران ایرانی در شرایط امنیتی، چنددقیقه با شما صحبت کند و این امر را به من واگذار کردند. این کیسه هم پر از سبزیهای همین باغ است که برایتان فرستادهاند.»
با دیدن حاجآقا ابوترابی شادی بیحدی وجودمان را فرا گرفت. نمیدانستیم چطور باید تشکر کنیم. پرسید چرا لباسهای شما اینهمه وصلهپینه دارد؟ گفتیم: «این لباسهای خودمان است که از روز اول اسارت به تن داریم. هنوز لباس عراقیها را تنمان نکردهایم.» با شنیدن این جمله نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد. عدنان گریه را که دید، گفت: «وقت خلاص!» حاجآقا ابوترابی محترمانه از او چنددقیقهی دیگر وقت خواست و دربارهی نحوهی برخورد با ما بیشتر پرسید و وقتی عدنان یکی دوبار دیگر اخطار داد، با ذکر «الحمدالله، سبحان الله، لاحول و لا قوه الا بالله» با ما خداحافظی کرد.
در کیسه را باز کردیم؛ تمام سبزی باغ را چیده و به ما داده بودند. رفتیم پشت پستویی که با ملحفه برای خودمان درست کرده بودیم. حلیمه روسریاش را باز کرد و همهی سبزیها را رویش ریختیم. برگبرگِ آن سبزیهای پاکشده را نگاه میکردیم و از اینهمه محبت حظ میبردیم که ناگهان لابهلای سبزیها چشممان به تکه کاغذی مچاله افتاد. کاغذ را باز کردیم. نوشته بود: «خرمشهر آزاد شد.»
نمیدانستیم چطور ابراز احساسات کنیم که عدنان خبردار نشود. ریزریز از ته دل خندیدن را مثل ریزریز از ته دل گریه کردن، خوب یاد گرفته بودیم؛ ریزریز خندیدیم و اشک شوق ریختیم. هیچ خبری نمیتوانست ما را ایناندازه خوشحال کند. آن روز بهجای ناهار فقط سبزیِ خوشخبر را با افتخار و غرور خوردیم و از آن روز به بعد، سخت در انتظار آمدن سبزیهای دیگر بودیم البته نه بهاندازهی یک گونی. هرچند میدانستیم تنها در یک گونی سبزی میتوانستند خبری به این بزرگی را به ما برسانند.
نظر شما