آمارها نشان میدهد در 8-7 سال اخیر، درصد بیشتری از دانشجوها دختر بودهاند. حالا حساب کنید تعداد این دانشجوها در تهرانی که اکثر دانشگاههای کشور را در خودش جای داده، چقدر است؟
خیلی از این دخترها در کنار درسخواندن کار هم میکنند اما وقتی ردشان را میگیری، فقط به دانشجوبودنشان میرسی. خیلی از آنها حاضر نیستند درباره شغلشان حرف بزنند.
آخر شغل بعضی از آنها اصلا مطابق با عرف نیست؛ انگار هنوز کار عار است. آنها یا سکوت میکنند یا همگی مدعی میشوند که در یک شرکت تبلیغاتی در ونک مشغول بهکارند!
اگر روزی روزگاری گذرتان به خیابان زعفرانیه تهران بیفتد و در 12-10 تا خانه را بزنید، دخترهای جوانی در را به رویتان باز میکنند که همگی دانشجو هستند و آمدهاند توی این خانهها برای پرستاری.
بعضیهایشان پرستار کودکند، اما خیلیهایشان هم پرستار پیرزنها و پیرمردهای ثروتمندی هستند که برای اینکه تنها نباشند و کسی باشد که از آنها مراقبت کند، پرستار استخدام میکنند.
این دخترها ذهن اقتصادی خوبی دارند و در آینده هم خواهند داشت چون درست به هدف زدهاند؛ نصف روز میآیند پرستاری، نصف روز درس میخوانند، غذا هم که با صاحبخانه است. آنها هر شب با دست پر به خوابگاه برمیگردند.
از موهای مردم پول میبارد
توی یکی از فرعیهای همین خیابان ، آرایشگاهی هست برای خانمهای سانتیمانتال؛ آرایشگاهی بزرگ که زنها در سالن انتظار آن درباره سفرهای خارجشان باهم حرف میزنند و منتظرند تا یکی از خانمهای آرایشگر وقتش را به آنها بدهد... یکی از این آرایشگرها زهراست.
زهرا مثل خیلی از دخترها از حرفزدن طفره میرود و درست شبیه به دیگران وقتی ردش را میگیری به مراکز اعزام پرستار – که در روزنامهها آگهی میدهند – میرسی؛ مراکزی که وقتی به آنها زنگ میزنی و میفهمند خبرنگاری از جوابدادن طفره میروند.
زهرا، قبلا پرستار بوده، از شمال آمده و حالا توی خود آرایشگاه زندگی میکند.
شاید برای همین باشد که قیافهاش شبیه خانمهای سانتیمانتال شده و حاضر نیست زیاد درباره دورهای که پرستار بوده حرف بزند.
او یکبار پرستاری از یک پیرزن را تجربه کرده و 3-2 ماهی هم پرستار یک پیرمرد بوده. اما بعد آمده اینجا آرایشگری یاد گرفته و الان هم برای خودش کلی ماهر شده است.
- چرا دوست نداری زیاد درباره آن دوره که پرستاری میکردی حرف بزنی؟
چون کار مسخرهای بود.
- یعنی چی؟
یعنی باعث آبروریزی بود.
- برای چی؟
اولا یک سال تمام این مسئله را مخفی نگه داشتم. بعد هم وقتی چندتا از بچههای دانشگاه فهمیدند، خیال کردند میروم لگن زیر مردم میگذارم.
- خب، پس چرا پرستار شدی؟
چون تنها کاری بود که پیدا کردم. جایی به من کار نیمهوقت نمیدادند، من هم احتیاج به پول داشتم.
این درحالی بود که خانواده زهرا در طول این مدت از کاری که دخترشان پیدا کرده بود خبر نداشتند؛ «بهشان گفته بودم در یک کتابخانه کار پیدا کردهام».
حالا او درباره فعالیت یک روز یک پرستار جوان حرف میزند؛ «غذایشان را داغ میکردم، داروهایشان را میدادم، برایشان حافظ میخواندم، در خانه را باز میکردم و اگر حالشان بد میشد آمپول تزریق میکردم».
- این کارها که بد نیست.
گفتم که دیگران فکر میکنند بد است … یکجور حس حقارت به آدم دست میدهد.
- چقدر میگرفتی؟
درصدی بود… از شرکت میگرفتم.
- اصلا چطوری این کار را پیدا کردی؟
توی روزنامه آگهیاش را دیدم. بعد هم زنگ زدم… وقتی که شرایط جور شد آنها زنگ زدند و گفتند که کجا بروم.
او الان دانشجوی گرافیک است اما ظاهرا درآمد آرایشگری آنقدر خوب بوده که میخواهد همین کار را ادامه بدهد.
حالا همه خبر دارند که زهرا آرایشگری میکند. اینبار دیگر خبری از نگاههای چپ چپ نیست. زهرا میگوید الان یکی از همکلاسیهایش پرستاری میکند، درحالی که او هم این کارش را مخفی میکند. زهرا درباره این همه پنهانکاری میگوید:«انگار در ایران هیچی جا نمیافتد و همه کاری زشت است».
- تو 10 سال دیگر کجا ایستادهای؟
توی آرایشگاه خودم!
- 40 سال دیگر داری چی کار میکنی؟
استراحت.
- و پرستارداری؟
آره اما پرستارم یک دختر دانشجو نیست.
و همه اینها را درحالی میگوید که مدعی است بهترین روزهای زندگیاش را وقتی تجربه کرده که پرستار بوده!
اتو کن، پول بگیر
توی یک خیاطی کار میکند. اتوکار است. اصلا هم شبیه دیگران نیست؛ اول کار پیدا کرده، بعد دانشجو شده، به همین سادگی؛ «برای کار آمدم تهران. آمدم خانه خواهرم. همان ماه اول توی یک انتشارات کار پیدا کردم اما خب، اختلاف پیدا کردم و دنبال یک کار دیگر گشتم اما پیدا نشد. یکی دوجا هم بود که خانوادهام راضی نشدند بروم. بعد آمدم اینجا، محیطش زنانه است. اما خوب است».
اینجا یک خیاطخانه تنگ و تاریک است در خیابان جمهوری، ته یکی از کوچههای قدیمی؛ خیاطخانهای که طبقه اولش برای رئیس است و حساب و کتابهای او. اما طبقه دوم و زیرزمینش برای دوخت و دوز و اتوکاری و انبارکردن استفاده میشود.
کار طاهره و 4 تا خانم دیگر در اینجا اتوکردن است. به تعدادشان چند دستگاه اتو هست و چندتا صندلی. ساعت کاریشان هم 9 صبح است تا 5 بعدازظهر.
او دانشجو است، رشتهاش هم کامپیوتر است و میخواهد وقتی مدرکش را گرفت برود دنبال یک کار درست و حسابی؛ «این کار، هم درست و حسابی است و هم آبرومند. اما خب، به هر کسی بگویی اتو میکنم مسخرهات میکند. به خاطر همین هم فقط خانوادهام میدانند. بههرحال زندگی خرج دارد، مخصوصا الان که دانشجو هستم. در ضمن اینجا به من عادت کردهاند، من هم به اینجا عادت کردهام و نمی توانم این کار را از دست بدهم».
طاهره 21 سال دارد و اینطوری که میگوید از محیط خشک و ناسازگار سبزوار فرار کرده. با خودش گفته که تهران امکانات بیشتری دارد، میروم و یک کار خوب پیدا میکنم. اما بعد دیده اوضاع آن قدر هم که او فکر میکرده خوب نیست.
با این حال با همهچیز کنار آمده و بعد هم تصمیم گرفته برود دانشگاه تا واقعا یک روزی برای خودش کسی بشود. او پر است از امید به ماندن در تهران؛ «از بدیهای اینجا، هوای خفه و سوختن دست و واریسگرفتن است؛ بس که سرپا میایستیم. دستمزدمان هم 100 تومان است. کم هست ولی بهتر از هیچی است.
البته پنجشنبه و جمعهها تعطیلم. ولی خب، هر روز خدا را هزار مرتبه شکر میکنم چون اگر مانده بودم سبزوار، الان مادر دوتا بچه بودم. خدا به من لطف داشته که خواهرم ساکن تهران است، والا مسیر زندگیام خیلی وحشتناک میشد».
او با خواهرش زندگی میکند، جمعهها میرود دانشگاه و پنجشنبه عصرها هم میرود گردش و تفریح. از میدان ولیعصر خیلی خوشاش میآید، تعبیر جالبی هم برایش دارد؛ «شبیه یک آهنرباست، همه مردم شهر به سمتش کشیده میشوند».
طاهره دلش برای برگشتن تنگ نشده اما میگوید سختی ماندن در نگاههای شوهرخواهرم است که نانخور اضافی نمیخواهد؛ «البته من خودم خرج خودم را میدهم».
او میگوید که اگر شغل بهتری پیدا نکند، همین کار را میچسبد.
هر روز صبح که میآید سر کار، روال این است که اول تکههای لباسهایی که هنوز سر هم نشدهاند را اتو کنند، بعد هم یکبار لباسهای دوخته شده را. در مرحله آخر هم مارکشان را میچسبانند.
طاهره میگوید همه همکلاسیهایش تهرانیاند و وضعشان خوب است. برای همین هیچکدامشان انگیزه کارکردن ندارند.
وقتی ازش میپرسیم بهتر نبود میرفتی منشی میشدی؛ هم حقوقش بیشتر بود، هم دردسر و مکافات نداشت، میگوید: «نه، این کار بهتر از منشیبودن است». از 100هزار تومان حقوقش، او هربار 30تومانش را پسانداز میکند و مابقی پولش را میگذارد برای خرج و مخارج زندگی.
میگوید: «خیلی از همکلاسیهایم هستند که حساب بانکی ندارند، آنها همه پولهایشان را خرج میکنند اما بهنظر من دانشجو باید سختی بکشد».
میخواهد برای خودش کامپیوتر بخرد و کارهای کامپیوتری بکند؛ «اگر چنین روزی برسد، دیگر به این کوچه برنخواهم گشت».
او اتو میکند... اتو میکشد... او یک اتوکار است.
او نان دوربینش را میخورد
زهره خودش یک مطبوعاتی است؛ هم مینویسد، هم عکاس خبری است.
او هم یک دختر شهرستانی است که درس خوانده و کار کرده اما فرقش با بقیه این است که رشته و کارش یکی بوده.
الان 9 سال است که تهران است و سابقه همکاری با کلی از نشریات معروف را دارد؛ «من با انگیزه آمدم تهران؛ میخواستم عکاس خبری شوم. اما توی شهرمان هیچ روزنامهای نبود. در ضمن در شهرمان هنوز زشت است دختر توی خیابان چیزی بخورد یا بخندد. من چطور میتوانستم دوربین دستم بگیرم و راه بیفتم و چیلیک چیلیک عکس بگیرم؟».
و ادامه میدهد: «تمام جشنوارهها، نمایشگاهها و کتابفروشیها توی تهران است. من هم عاشق این چیزها بودم و هستم. پس تصمیمم را گرفتم، عکاسی قبول شدم و آمدم برای ماندن و از همان اول هم رفتم سراغ کار مرتبط با رشتهام.
توی این راه هم بخشی از سلامتیام را از دست دادم. آن اوایل خیلی سخت بود؛ درحالی که بچههای خوابگاه دور هم بودند و بچههای دانشگاه میرفتند تفریح، من بدوبدو میرفتم اینور و آنور تا به نتیجه برسم».
او میگوید آنقدر عاشق عکاسشدن بوده که اگر کار مرتبط با عکاسی هم پیدا نمیکرد، میرفت پرستار و گارسون و معلم سرخانه میشد، با این امید که بتواند یک روز به شغل موردعلاقهاش یعنی عکاسی برسد.
زهره آنقدر کار کرده که حالا برای خودش خانه مجردی گرفته و نفس راحت میکشد. او دیگر فراموش کرده که زمانی غصه میخورد که چرا شهرش یک سینما هم ندارد؛ چون تصمیم گرفته که دیگر به آن شهر برنگردد.
او معتقد است که تهرانیها همهچیز را از نگاه خودشان تحلیل میکنند. زهره به تمامی کسانی که به تهران میآیند – حتی بیهدف – حق میدهد چون همه باید حقوق و امکانات یکسان داشته باشند.
او دلخور است که چرا همه کارهای دخترهای شهرستانی زیر ذرهبین است؛ «فرق دخترهایی که میآیند تهران با دخترهایی که از تهران میروند این است که دسته اول میآیند برای ماندن و برای بهبود وضعیتشان، اما دسته دوم میروند شهرستان تا از آزادیهایی که هیچوقت نداشتهاند لذت ببرند... لااقل دسته اولیها کار میکنند».
ایرانیهایی که میروند خارج، وقتی دکتر و مهندس برمیگردند، راجع به دوران سختی که گذراندهاند حرف میزنند؛ راجع به اینکه توی بیمارستانها تزریقاتچی بودهاند و توی رستورانها گارسونی کردهاند.
آنها به راحتی از شغلهای موقتشان حرف میزنند چون اینجور کارها در آنجا دانشجویی محسوب میشده و همه دانشجوها از این قبیل کارها میکردهاند.
آنها با افتخار تعریف میکنند که چطور نان بازویشان را خوردهاند و تازه درس هم خواندهاند!
اما این روال در ایران دیده نمیشود و هنوز هم که هنوز است شغل یعنی پشت میز نشینی و اگر کسی کارهای خدماتی بکند، انگار دارد کار خیلی زشتی انجام میدهد؛ حالا تصور کنید که آن بنده خدا دختر هم باشد!
درهرحال انگار همه دخترهایی که پرستاری میکنند یا صندوقدار رستورانها میشوند، به یک نکته مهم رسیدهاند؛ آنها بین حلال و حرام یکی را انتخاب کردهاند و فهمیدهاند که درستها، حلالها و خوبها همیشه دردسر سازند.
دخترک چه کند؟
تصویر اول
دخترک منتظر ایستاده است.
- بله خانم؟
میخواستم فرم تدریس را پر کنم.
شما میخواهید مدرس باشید؟ امکان ندارد.
چرا؟ من مدرکش را دارم.
اکثر زبانآموزهای ما پسرند. اینجا هم شهر کوچکی است و خودتان بهتر میدانید...
تصویر دوم
دخترک در تاکسی نشسته است. مردها درمورد سهمیهبندی بنزین صحبت میکنند. دخترک چندبار تصمیم میگیرد اطلاعات و نظرات اشتباهشان را تصحیح کند اما پشیمان میشود. بالاخره جمله ای میگوید، همه ساکت میشوند، هیچکس جوابی نمیدهد، چند نگاه تحقیرآمیز و تاسفبار... و تمام.
تصویرسوم
دخترک آگهی جلسات نقد فیلم انجمن سینمای جوان شهر را دیده و با اشتیاق آدرس را پیدا کرده است. مردی دم در ایستاده است:
- کاری داشتید خانم؟
جلسات همینجا تشکیل میشود؟ آمدم شرکت کنم.
نمیشود... یعنی میدانید... همه اعضا مرد هستند و خب میدانید که نمیشود...
تصویرها ادامه دارند. اگر دختر باشی و در شهر کوچکی زندگی کنی و تصمیم بگیری کمی
– فقط کمی – پا را فراتر از حدود تعیینشده در فرهنگ بومی و اجتماعی بگذاری، هر روز با این تصویرها روبهرو خواهی شد.
جامعه کوچک و سنتی، عقاید خانواده، روابط هنوز پیچیده و محکم این جوامع، دیدگاه بسته مردم و مقاومبودن هنجارها، همه و همه عواملی هستند که این تصاویر را بهوجود میآورند.
در این شهرها هنوز مردها صحبت میکنند، کار میکنند، تصمیم میگیرند و... و اگر زنی بخواهد هنجارشکنی کند، علاوه بر اینکه باید جلوی «مرد»ها و عقایدشان بایستد، جلوی همجنسان خودش هم باید بایستد؛ جلوی زنانی که به این شکلِ زندگی خو گرفتهاند و هر مخالفتی را تهدیدی برای آرامش خود میدانند.
میشود چنین زنی به تنهایی جلوی همهچیز بایستد و «برچسب خوردن»ها را تحمل کند و دستاوردهایش هم فقط به نسل بعدی برسد. راه دیگری هم وجود دارد؛ بیایید به جای «فرار»، اسمش را بگذاریم «مهاجرت»!