وقتی اسم کانون اصلاح و تربیت میآید، تصور خیلیها یک عده پسر نوجوان با سرهای تراشیده است که لباسهای خاکستری یکجور پوشیدهاند و زیر آفتاب قدم میزنند. این درست است اما همهاش نیست. کمی آنطرفتر از ساختمانهای بلند کانون پسران، یک خوابگاه و چندساختمان هم هست که به آن میگویند کانون دختران.
ظهر است و دخترها منتظر نشستهاند تا بروند باشگاه. وقتی خبر میرسد به خاطر اعزام 3 نفر از بچهها رفتنشان لغو شده، چارهای انگار ندارند جز اینکه بنشینند روبهروی یک تازهوارد تا کمی با او گپ بزنند و وقتشان بگذرد. جواب اولین سؤال کافی است تا معلوم شود اینجا کجاست.
ـ «خوش میگذره؟»
ـ «نه، اینجا که جای خوش گذشتن نیست».
ریحانه میگوید ۲۱ سالش است اما به دادگاه گفته ۱۶سالش است تا مجازاتش سبک شود. صورتش هم به ۱۶ سالهها بیشتر میخورد. آدم باورش نمیشود با این سن بچه داشته باشد اما علیرضایش حالا باید ۴ساله باشد. شوهرش که ولش کرده، برگشته خانه مادرش؛ «مامان و بابام هر دو از صبح تا شب سر کار بودن.
بدبخت مامانم واسه ما کار میکرد ولی من خیلی اذیتش کردم». کراک مصرف میکرده، ولگردی میکرده، رابطه نامشروع داشته و شاید چیزهای دیگری که نگفته باشد. حالا بعد از همه اینها، تنها امیدش این است که خواهر کوچکترش مثل خودش نشود.
ریحانه هم مثل خیلیهای دیگر روی دستش پر از جای بریدگی است. جای یک بریدگی عمیق از پایین تا بالای ساعدش، دل آدم را ریش میکند. رعنا هم همینطوری است. میگوید با ژیلت اینطوری کرده. اولین حدس این است که خواستهاند خودکشی کنند اما جای این همه بریدگی خیلی غیرعادی به نظر میرسد.
مددکارشان میگوید: «مال اینجا نیست، مال بیرون است. بین خودشان این خط و خطوط یکجور افه است. با کسی که دعوایشان میشود، آستین را میدهند بالا، طرف میگرخد».
اینجا این کارها ممنوع است. هیچ چیز خطرناکی هم دمدست بچهها نیست تا یک وقت کاری دست خودشان یا بقیه ندهند. حتی پنجرهها هم طلقی هستند. با این حال دعوا بین بچهها کم نیست.
هر بحث کوچکی به راحتی تبدیل به دعوا میشود. دلیلش هم معلوم است؛ هیچکدام از بچههایی که اینجا هستند از لحاظ روحی و عصبی در شرایط عادی نیستند. کافی است همیشه یادت بماند که دیوارهایی بلند بین تو و بیرون هست.
با وجود اینکه رابطه بین مددکارها و مددجوها اصلا شبیه رابطه زندانی و زندانبان نیست اما گاهی بعضیها دست به فرار هم میزنند. طبیعی هم هست چون بلافاصله بعد از کلمه «زندان»، کلمه «فرار» به ذهن آدم میرسد. کافی است میلههایی باشد که تو را از دنیای بیرون جدا کند تا آدم برای فرار وسوسه شود. سیمین و ریحانه یک بار فرار کردهاند اما گرفتهاندشان. حتی از میلهها نتوانستهاند آنسوتر بروند.
دخترانی با کفشهای کتانی
وضع کانون اصلاح و تربیت دخترها و پسرها خیلی با هم فرق میکند. اولین تفاوت دخترها و پسرها در تعدادشان است؛ تعداد مددجویان دختر خیلی کمتر از پسرهاست؛ تقریبا یک چهارم. تعداد دخترها در شرایط معمولی ۴۰ نفر بیشتر نیست. این تعداد را هم میشود در یک خوابگاه جا داد؛ برخلاف پسرها که 5 خوابگاه دارند و براساس جرم و جثهشان از هم جدا میشوند.
اما از آن مهمتر، تفاوت نوع جرایم ارتکابی دخترها و پسرهاست. در حالی که آمار جرم در میان پسران به ترتیب، سرقت با ۲۶درصد و مواد مخدر با ۱۰ درصد است، درمورد دختران یک جرم با درصد بسیار بالایی دیگر جرایم را کمرنگ میکند؛ ارتباط نامشروع جنسی. جرم دیگری که بین دختران و پسران اختلاف زیادی دارد، ولگردی است.
دختران ولگرد هم همان دخترهایی هستند که از خانههایشان فرار کردهاند و از بیجا و مکانی به مترکردن خیابانها افتادهاند. نکته عجیب اینجاست که فرار از خانه جرم محسوب نمیشود اما ولگردی و تمام چیزهای دیگری که عامل اولیهشان همین فرار از خانه است، جرماند. در حقیقت میتوان گفت تمام جرایم مربوط به دختران از همینجا شروع میشوند؛ فرار از خانه.
بیشتر دختران کانون از خانه فرار کردهاند و این سرآغاز بدبختیهایشان بوده. کافی است یک بار مسیر دخترهای فراری را دوره کنید؛ وضع ناجور خانوادگی، فرار از خانه، ولگردی، بیپولی و بیجایی و هر کوفت دیگری که آن بیرون منتظر آدم است و بعد؛ راهی برای سیر کردن شکم یا سقفی برای خوابیدن.
جرمهایی مثل قتل، سرقت مسلحانه و ضرب و جرح بین دخترها خیلی کمتر از پسرهاست. دلیلش هم معلوم است. پسرها برای پول درآوردن برای خودشان و گاهی خانوادهشان دست به خلاف میزنند و برای همین به خلافهایی رو میآورند که پول درست و حسابی تویش باشد.
اما دخترها دیگران را مسئول تامین خودشان میدانند؛ هم تامین مالی و مهمتر از آن تامین عاطفی. اینطوری میشود که از خانه فرار میکنند و بعد دنبال کسی میگردند که آویزانش شوند. این وسط کافی است یک گرگ هم پیدا شود و به آنها وعده پول یا محبت بدهد تا فرار از خانه تبدیل به یک جرم شود.
تقریبا ۹۰درصد دخترهایی که اینجا هستند، خانواده درست و حسابیای نداشتهاند؛ بچههای طلاق، والدین جدا از هم، والدین معتاد و خلاف و خانوادههایی شبیه اینها. حالا هم خیلیهایشان تقصیر را میاندازند گردن مادر و پدرهایشان. مهسا که تمام تقصیرها را متوجه مادرش میداند؛ «مامانم دوستم نداشت. اصلا دختر دوست نداشتند.
داداشم رو خیلی دوست داشت اما من رو نه. من هم رفتم پیش مامانبزرگم. آخه برای چی من میبایست میرفتم پیش مامانبزرگم؟». بقیه کمی منصفانهتر قضاوت میکنند و درصدی از تقصیرات را متوجه خودشان میدانند و درصدی را هم متوجه بقیه. این بقیه هم خانوادهها هستند و کل پسرهای عالم و دولت و ملت و چیزهای دیگر! با این همه درمورد فرار از خانه، بیشترشان خودشان را مقصر میدانند.
یاسمن حرفش خیلی با بقیه فرق دارد. او صددرصد خودش را مقصر میداند و میگوید: «آدم کتک خونه رو بخوره بعد هم 2 دور، دور خونه بگرده. خونه هر سگدونیای هم که باشه، از بیرون بهتره». او در جواب این سؤال که «پس چرا دخترها باز هم از خانه در میروند؟»، میگوید: «اونا نمیدونن اون بیرون چه خبره. 2 شب که توی پارک خوابیدن، سرما کشیدن، گرسنگی کشیدن، گیر یه مشت آشغال افتادن، میفهمن خونه یعنی چی».
آنجا که خانهام نیست
کانون جای کسانی است که حکم قضائی دارند؛ حالا یا قرار بازداشت برای متهم یا حکم برای محکوم. آنهایی که قرار بازداشت دارند، اگر وثیقه بگذارند میتوانند آزاد شوند. اما برای خیلیها یک میلیون تومان پول یا یک سند خانه خیلی بیشتر از تمام داراییهایشان است؛ آنقدر که حاضر باشند دخترشان در زندان بماند، آن هم به جرمی که هنوز اعلام نشده. اما کسانی که حکمشان اعلام شده قضیهشان فرق میکند. آنها دیگر مهمان همینجا هستند.
بعد از ورود به کانون، هر کس باید بین 3 تا 7 روز در قرنطینه باشد؛ هم قرنطینه بهداشتی و هم قضائی. قرنطینه بهداشتی برای این است که کسی با خودش بیماری واگیرداری را به خوابگاه نبرد. پزشک کانون میگوید بیشترین بیماری دخترها عفونتهای جنسی است که قابل درمان است و البته شپش. شپش را هم بیشترشان از بازداشتگاههای پلیس گرفتهاند.
قرنطینه قضائی موضوعش کاملا فرق میکند. طبق گفته معاون قضائی کانون، بیش از ۵۰درصد ورودیهای کانون کمتر از ۱۰ روز اینجا میمانند. بعضیهایشان با وثیقه آزاد میشوند و بعضیها هم جرمشان آنقدرها سنگین نیست و با جریمه نقدی حل میشود. برای همین قرنطینه قضائی را میگذارند تا کسانی که قرار نیست اینجا بمانند، با دیگران زیاد قاتی نشوند.
در طول دوره قرنطینه، برای بچهها پرونده مددکاری و روانشناسی تشکیل میشود. با گرفتن آدرس و مشخصات خانوادگی مددجو، کار مددکارها شروع میشود. مددکارها مهمترین کار را به عهده دارند؛ رسیدگی به وضعیت روحی مددجو، سر و سامان دادن به وضعیت خانوادگیاش، پیگیری پرونده قضائی او و هر کار دیگری که به حل مشکلش کمک میکند. مهمترین اصل برای دخترها آشتیدادن آنها با خانوادهشان و زدن مخ طرفین برای زندگی مسالمتآمیز است.
برنامه کانون، برنامه نسبتا مشخصی است. ساعت 7:30 بیدارباش است. بعد از صبحانه یک ساعتی ورزش دارند. از ساعت ۹ تا ۱۲ ظهر هم بچهها 6 کارگاه مختلف دارند که در هر کدام که دوست داشته باشند میتوانند شرکت کنند؛ از کامپیوتر و گلخانه گرفته تا عروسکدوزی و هویهکاری.
کارگاهها از طرف سازمان آموزش فنی و حرفهای و سازمان صنایعدستی تشکیل میشود؛ به هر کس هم که دوره را تمام کند، مدرک میدهند، آن هم بدون ذکر اینکه مدرک را از کانون گرفته. برنامه ظهر هم ناهار و نماز است. برای نماز حاجآقایی میآید که بچهها میتوانند سؤالاتشان را هم از او بپرسند. بعدازظهرها هم معمولا دست همکاران افتخاری است که کلاسهای مختلفی از تئاتر گرفته تا قرآن و دعا برگزار میکنند. 2 روز در هفته هم برنامه باشگاه و هندبال به راه است که به نظر بچهها بهترین قسمت برنامههاست.
اما بعد از اینجا چه؟ خانم محمدنژاد - مسئول فرهنگی کانون دختران - میگوید: «اینجا یک مرکز مراقبت بعد از خروج داریم که وضعیت بچهها را بعد از آزادی بررسی میکند. حتی آنهایی که مدرک فنی و حرفهای گرفتهاند، میتوانند از همین مرکز وام بگیرند برای کار. خیلی از بچهها هم بعد از رفتن همچنان با مددکارها در تماس هستند.
اگرچه داریم کسانی را که دوباره برمیگردند ولی بچههایی هم هستند که بعد از اینجا خیلی اوضاعشان عوض میشود. یکی از بچهها بعد از آزادی درس خوانده و دانشگاه قبول شده و حالا دارد در دانشگاه اسلامشهر کامپیوتر میخواند. هزینهاش را هم یکی از خیرین تقبل کرده. خیلی از دخترها هم بعد از اینجا تشکیل خانواده دادهاند و بچه دارند و زندگی خوبی هم دارند. همینها هستند که امید کار کردن را به ما میدهند».
بخش اطفال
«اطفال مبرا از جرماند». آقای آیت - معاون قضائی کانون - این را بین هر چند تا جملهای که میگوید، یک بار تکرار کرده و در ادامهاش هم اضافه میکند که «مگر آنکه قاضی حکم کند». نظر قاضی هم در رابطه با اطفال با نظرش درمورد بزرگترها فرق دارد. برای کودکان زیر ۱۰ سال که اصولا چیزی تحت عنوان جرم معنا ندارد؛ چون فهم درستی از اینکه چه کاری انجام میدهند، ندارند.
اما برای زیر ۱۸سالهها قضیه کمی جدیتر میشود. اگرچه مجازات آنها خیلی سبکتر از مجازات بزرگترهاست ولی قوانین خاصی دارند. در سنین زیر ۱۵سال حتی اگر قتل هم مرتکب شده باشند، مجازاتشان اعدام نیست و مدت نگهداری به آنها میخورد. این مورد درباره ۱8 - ۱5سالهها صدق نمیکند.
مجازات قتلعمد در این سن همان اعدام است. تصورش کمی ترسناک به نظر میرسد؛ اینکه نوجوان ۱۶ یا ۱۷سالهای که قتل کرده، باید منتظر شود تا ۱۸سالش بشود و بعد اعدامش کنند. اما حرف آقای آیت خیال آدم را راحت میکند؛ «در این ۲۱ سالی که من اینجا بودهام، تا حالا هیچ موردی نداشتهایم که حکم اعدام درموردش اجرا بشود.
طی مدت نگهداری مددجو، مددکارها رضایت خانواده مقتول را میگیرند و مشکل حل میشود».
البته این قوانین زمینه سوءاستفاده را هم دارند؛ «خیلی پیش آمده که بچههایی که به جرم حمل مواد دستگیر شدهاند، همراه مادر یا پدرشان بودهاند اما پدر یا مادر میگوید اینها مال بچهست و بچه هم قبول میکند چون مجازات آن برای بزرگترها خیلی بیشتر است. آن وقت بزرگتر بچه آزاد میشود، بچه هم از امتیاز زیر ۱۸ سالش استفاده میکند».
رعنا یکی از همین بچهها است. اگر دستهای زخم و زیلیاش را نبینید، به هیچ وجه به ذهنتان هم نمیرسد که مجرم باشد. جرمش حمل مواد و اسلحه است و حکمش هم ۲ سال حبس؛ نه به صورت ظریف و لباسهای تر و تمیزش میآید و نه به حرفزدناش که مجرم باشد. بعدا مددکار بچهها توضیح میدهد که پدرش این کاره است؛ به همین سادگی.
اینجا درمورد یک چیز همه با هم تفاهم دارند؛ «این جوانها گناهکار نیستند، قربانیاند». این را حتی درمورد کسی که جرمش قتل است هم میگویند؛ «حالا فکر نکنید کسی که جرمش قتل بوده، خیلی آدم ترسناکی است.
اتفاقا یکی از بهترین بچههای کانون جرمش قتل است. حادثهای رخ داده و او مرتکب این عمل شده، فقط همین». این را خانم فیروزی - مدیر کانون دختران - میگوید. راست هم میگوید. معصومه که به روایتی ۱۲ سالش است و به روایت دیگری ۱۵ سال، اینقدر کوچک و معصوم است که آدم خیال میکند باید اشتباهی اینجا آمده باشد.
اما همین چهره معصوم حالا ۴ ماه است که باردار است. پدر فرزندش را هم میشناسد؛ «پسر صابخونهمون!». طرف ۳۰ سالش بوده. خودش که میگوید خفتگیری بوده اما لابد چندان هم ناراضی نبوده که حالا اینجاست. حالا باید صبر کند تا بچهاش به دنیا بیاید و حالش خوب شود تا شلاقش را بخورد و آزاد شود.
میترا هم اول میگوید در طرح امنیت اجتماعی دستگیر شده، بعد میان حرفهایش معلوم میشود ولگردی هم میکرده و بعدتر لو میدهد که مادر شوهرش را هم با چاقو زده. تشخیص اینکه چهقدرش راست است و چهقدرش نیست، سخت است.
میگوید علیرضا نامی را دوست داشته اما پدرش او را در خانه با زنجیر بسته و به زور به مرد دیگری داده. حالا هم به خاطر او اینجاست و با همه بلاهایی که سرش آمده، هنوز دوستش دارد. میگوید: «بنویس، بنویس که میترا هنوز علیرضا رو دوست داره». مهسا هم هنوز پسری را دوست دارد و تنها مشکلش با کانون این است که نمیتواند او را ببیند.
عجیب است؛ در حالی که همهشان معترفند که همه این بدبختیها زیر سر پسرهای - به قول بچههای کانون- فلان فلان شده است اما انگار هنوز دلشان گیر است. دلیلش هم واضح است؛ اغلب این دخترها از خانوادههای محروم - از نظر فرهنگی و اقتصادی - هستند و در نتیجه مادر و پدرهایشان مجبور به کارکردن بیش از حد بودهاند.
با وجود این، مشکل این بچهها بیش از آنکه کمبود مالی باشد، کمبود محبت و توجه در خانواده است. برای همین هم کافی است یک نفر (خصوصا یک پسر) به آنها بگوید دوستت دارم تا با سر دنبالش بروند. برای همین است که حالا میترا فقط 2 نفر را دوست دارد؛ خدا و علیرضا!
خودشان هم همین را میگویند؛ «مامان سر کار، بابا سر کار، پس بچه چی؟». این را ریحانه هم میگوید اما نظر شهلا چیز دیگری است؛ «به نظر من مامان و باباها باید به دخترهاشون آزادی بدن؛ بذارن بره سینما، بره باشگاه، بره بیرون؛ بره ببینه بیرون چه خبره که فکر نکنه بیرون طلاست». نظر میترا هم که معلوم است؛ «باید دخترها رو به زور شوهر ندن، بذارن خودشون انتخاب کنن». اما یاسمن باز هم با همه فرق دارد؛ «هر چی مامان و بابا میگن، آدم باید بگه چشم. والا، بهتره آدم کتک بخوره و صدقه سر ننه و باباش بده تا اینکه...».
پرنده کوچک خوشبختی
ظهر رفته و وقت آزاد بچهها دارد تمام میشود. بچهها دارند از آرزوهایشان میگویند. ریحانه آرزو دارد یکی بیاید و بنشیند تا او همه زندگیاش را تعریف کند تا دخترهای دیگر بخوانند و عبرت بگیرند. سیمین میخواهد خواننده شود. البته یک دهان که میخواند، همه به این نتیجه میرسند که بهتر است آرزویش را عوض کند! دیگری دوست دارد نقشهکشی بخواند و ساختمان بسازد و پولدار شود. مهسا هم فعلا تنها آرزویش این است که بگذارند نامزدش را ببیند اما یک آرزو هست که مال همهشان است؛ یک آرزو که انگار فقط همینجا معنا پیدا میکند؛ آزادی!
لغت - معنی کانونی
طفل: به هر بچهای میگویند که زیر ۱۸ سالش باشد. البته این را یونیسف میگوید.
اعزام: یعنی اینکه یکی را قرار است بفرستند دادگاه. خروج هر یک از بچهها از کانون نیاز به حکم قضائی دارد. همراه هر کس هم حتما باید یکی از مسئولان رسمی کانون باشد. روز تهیه گزارش هم به خاطر اینکه 3 نفر اعزامی داشتند، برنامه باشگاه بچهها لغو شد چون تعداد نیروها کم بود و نمیتوانستند بچهها را ببرند.
مددجو: اینجا برای توصیف بچهها، از «بزهکار»، «خلافکار»، «زندانی» یا کلماتی شبیه این استفاده نمیشود. اینجا همه یک اسم دارند؛ مددجو؛ یعنی کسی که نیاز به کمک دارد.
مدت نگهداری: در مورد زیر 18سال چیزی به عنوان «زندان» یا «حبس» معنا ندارد. بهجای اینها «مدت نگهداری» هست که همان دورانی است که در کانون میگذرد!
پسرها: اینجا معنای این کلمه با آن چیزی که ما اشتباها خیال میکنیم، یک خرده متفاوت است؛ پسرها یعنی همانها که پای خیلی از این بچهها را به اینجا کشاندهاند؛ یعنی همان گرگهای بیرون از خانه.
رؤیا فقط 24 ساعت طول میکشد
خانم دکتر راهب، در زمینه دختران فراری مطالعات زیادی داشته است. گذشته از تحصیلات آکادمیک، تجربه مددکاری در مرکز امیدوار، سرپرستی مرکز ارشاد و سرپرستی مرکز مداخله در بحرانهای اجتماعی را هم دارد. برای همین، سراغ ایشان رفتیم تا از دید کسی که سالها با دختران فراری از نزدیک کار کرده، در مورد آنها حرف بزنیم. اول هم روی یک نکته تأکید کرد: «باید دختر فراری را از فرد مجرم جدا کنیم. بهرغم اینکه ولگردی خودش جرم است اما نمیتوانیم بگوییم هر دختری که فرار میکند، مجرم است. یا اینکه بخواهیم دختر فراری و زن روسپی را یکی کنیم. این درست نیست».
چرا دختران فرار میکنند؟
یک عده به خاطر فقر اقتصادی شدیدی که در خانواده آنها وجود دارد و به دلیل
برآورده نشدن نیازهایشان فرار میکنند. این دخترها فکر میکنند با فرارشان میتوانند امکانات بهتری را از جامعه بگیرند.
بعضی دخترها اغفال میشوند یا به خاطر بسته بودن خانواده، فرار میکنند؛ یعنی دختری با پسری دوست میشود و خانواده به هیچ عنوان آن را نمیپذیرد. دختر در محل یا شهری که زندگی میکند، برچسب میخورد و احساس میکند دیگر راهی ندارد جز اینکه از خانه فرار کند.
یکی دیگر از دلایل فرار، آشفتگیهای خانوادگی است؛ تعارضات خانوادگی، خانوادههای طلاق، خانوادههایی که پدر معتاد است، مادر معتاد است، پدر زندانی است، مدیریت خوبی در خانه وجود ندارد، وجود ناپدری، وجود نامادری و چیزهایی مثل اینها. تعارضات خانوادگی و آشفتگیها، یکی از مهمترین علتهای فرار است.
مسئله دیگری که به عنوان دلیل فرار وجود دارد اما کسی فکرش را نمیکند که در ایران هم وجود داشته باشد، بحث ناامنی در خانواده است؛ یعنی در خانوادهای که دختر مورد سوءاستفادة جنسی پدر یا برادر قرار گرفته یا احساس میکند که ممکن است این اتفاق برایش بیفتد. ما موردی داشتیم که خودش و خواهر کوچکش به دلیل این ناامنی از خانه فرار کرده بودند. خیلی از این بچهها در سن کم فرار میکنند و سیستمهای حمایتی را نمیشناسند. به همین دلیل، پناه میبرند به اولین کسی که در کنارش احساس امنیت بکنند. این اولین نفر ممکن است مردی باشد که آنها را بدتر دچار آسیب کند.
عامل دیگری که برای فرار دختران ذکر میشود، اختلالات روانی یا عقبماندگی ذهنی در سطح مرزی است. در تقسیمبندی بچهها، از نظر هوشی یک گروه عقبماندههای ذهنی هستند و یک گروه بچههای مرزی که مرز عقبماندههای ذهنی و بچههای سالم هستند. بچههای مرزی، خیلی زود فریب میخورند. چهرهشان هم نشان نمیدهد که مشکل دارند اما به لحاظ هوشی طوری هستند که خیلی سریع تحت تاثیر قرار میگیرند.
دختران فراری که در تهران بازداشت میشوند، خیلیهایشان دخترهایی هستند که در شهرستانها یا حتی روستاها زندگی میکنند. گاهی اوقات، باندهای فساد در شهرستانها جا میگیرند و خیلی راحت دخترهای یک شهرستان یا روستا را راهی تهران میکنند. بعضی از این دخترها در باندها گرفتار میشوند و به جاهای دیگر فرستاده میشوند و بعضیهایشان هم گرفتار نیروی انتظامی میشوند.
گاهی اوقات هم تهاجم فرهنگی عامل فرار است. تهاجم فرهنگی که فقط از غرب به شرق نیست. همین تلویزیون که تصویرش در یک روستا پخش میشود، دختر روستایی را به این فکر میاندازد که حالا چه خبر است در تهران! باید بلند شوم و بروم تهران! و واقعا این اتفاق میافتد و بچهها خیلی آسیب میبینند.
بعضی شیوههای تربیتی خانوادهها هم روی فرار دختران تاثیر دارد. مثلا خانوادههایی که خیلی متعصب هستند و از روشهای استبدادی برای تربیت استفاده میکنند یا خانوادههایی که از بچههایشان غافلاند؛ نه اینکه آزادی بدهند چون آزادی دادن به بچهها خوب است اما غافل بودن نه. معمولا پدر و مادرهایی که خودشان مشکل دارند، اینطوریاند.
علت دیگر فرار در خیلی از شهرهای کشور، مسئله ازدواج و اجبار در آن است. ما مواردی داشتیم که اینها به دلیل جبری که در خانواده در مورد ازدواجشان وجود داشت، فرار کرده بودند.
چه تصوری از فرار دارند؟
دخترهایی که فرار میکنند، تصورشان از فرار، بهدست آوردن شرایط واقعا خوب است. اما این تصویر رؤیایی شاید فقط 24 ساعت طول بکشد! خیلی از این بچهها بعد از 24ساعت، فجایعی را تجربه کردهاند که درک کردناش خیلی سخت است؛مورد تجاوز قرار گرفتهاند، کتک خوردهاند، خانههایی که از ترس بهشان پناه میبرند و بعد آنجا آسیب میبینند... ولی واقعا اکثرشان دنبال یک زندگی خوباند و میخواهند محبت را تجربه کنند یا استقلال و خود بودن را؛ یعنی دنبال یک امید واهی هستند.
بخشی از تقصیرها هم گردن خود دخترهای فراری نیست؟
یک منحنی نرمالی وجود دارد که ما داریم در مورد فضای میانه آن حرف میزنیم. مثلا من اگر در طول کارم با 2000دختر فراری کار کردهام، 1993 نفرشان در این شرایطی هستند که گفتم. 7نفر هم هستند که جزو شرایط استثناییاند؛ یعنی خانواده خوبی دارند، شرایط اقتصادی مناسبی دارند ولی فرار کردهاند. در این موارد، احتمالا شرایط روانشناختی این دختر متعادل نبوده.
ولی الان به طور کلی دختر امروز دیگر شرایط زن40سال پیش را نمیپذیرد. طبیعی است که اگر جامعه همپای این تغییرات پیش نیاید، تعارض و شکاف ایجاد میشود و این تعارض و شکاف، جایی خودش را به عنوان یک پدیده و یک معضل اجتماعی نشان میدهد.
جبر موجود، آگاه شدن، فریب خوردن، زرق و برق و انتقال فرهنگی بدون اینکه زمینههای مناسبش به وجود بیاید، عوامل رخ دادن چنین معضلاتی هستند. من سال قبل روی دختران نوجوان یکی از مناطق روستایی اطراف تهران کار میکردم. کسانی که برای تفریح و برای اسکی آنجا میروند، زیاد هستند. این آدمها لباس پوشیدنشان، روابط بینشان و ... روی دختر روستایی تاثیرگذار است؛ یعنی بدون زمینهسازی فرهنگی آن دختر فقط دارد آن زرق و برق را میبیند و در کنارش، محدودیت خانواده را.
چه اتفاقی برایشان میافتد؟
اگر به بهزیستی بروند
حدود سال77 یا 78 بود که فرار دختران به عنوان یک معضل و بحران اجتماعی در جامعه مطرح شد و جامعه روی این مسئله حساس شد؛ در نتیجه، سازمان بهزیستی ستادی را ایجاد کرد . تعدادی از اینها که خانواده داشتند، بعد از مددکاریای که روی خانواده انجام میشد، به خانواده ارجاع میشدند و بقیه که نیاز به بازپروری داشتند، به مراکز مختلف فرستاده میشدند.
بعد از این برنامهها، سازمان بهزیستی به این نتیجه رسید که علاوه بر دختران و زنان فراری، خانمهایی هم هستند که نه مجرماند، نه معتادند، نه فراریاند، بلکه در خانههایشان هستند و در منزل دچار مشکل شدهاند. مثلا مورد ضرب و شتم قرار گرفتهاند. برخلاف موارد قبلی که یا از طریق نیروی انتظامی به مراکز مددکاری معرفی میشدهاند و یا از طریق سازمان زندانها، این مورد خاص به صورت خودمعرف به مراکز مددکاری مراجعه میکند.
بنابراین مراکزی تاسیس شد به عنوان مراکز مداخله در بحرانهای اجتماعی یا اورژانس اجتماعی که کارش رسیدگی به زنان آسیبدیده اجتماعی بود. در تهران حوالی سال80 این مراکز در4 نقطه شهر تاسیس شد.
تبلیغات زیادی هم برای آن شد تا زنان و دخترانی که آسیبدیده اجتماعی هستند یا حتی دخترانی که از شهرستانها فرار کردهاند و به تهران آمدهاند، خودشان را به این مراکز معرفی کنند.در مراکز مداخله در بحران، یک تیم تخصصی هم تشکیل شد که سطح آسیبدیدگی و مرکزی را که باید به آن فرستاده شوند، تشخیص بدهد.
اگر به بهزیستی نروند
یک دختر فراری ابتدا مجرم نیست ولی دلایلی باعث میشود که او جرمی را انجام دهد. وقتی یک دختر فراری وارد جامعه میشود، چون جا و مکان ندارد، جذب خیلی چیزها میشود که اولین قدم در راه بزهکاری است. خیلی از این دخترها هستند که اصلا به بهزیستی نمیرسند. مثلا دختر فراریای که وارد باندهای فساد میشود، ممکن است حتی به شهرها و کشورهای دیگری قاچاق شود وحتی ممکن است بعد از مدتی،خودش وارد کار قاچاق مواد مخدر یا دختران شود.
سطح1
مرکز امیدوار، برای زنان و دختران آسیبدیده حاد اجتماعی است؛ کسانی که معتاد هستند، کسانی که در باندهای فساد و فحشا افتاده اند؛ زنانی که روسپیگری کارشان بوده و زنان و دخترانی که دچار بارداری نامشروع شده اند؛ اینها سطح یک آسیب را دارند.
سطح2
دسته دیگر، نوجوانهایی هستند که مشکل بزهکاری دارند؛ یعنی مورد تجاوز واقع شدهاند اما معتاد نیستند و در باندهای فساد هم گرفتار نشدهاند. اینها به مرکز سطح2 آسیبدیدگی فرستاده میشوند که مرکز ارشاد است. زنانی که دچار بارداری نامشروع شوند، در این مرکز نگهداری میشوند تا بچههایشان به دنیا بیایند و بعد به پرورشگاه منتقل شوند تا تحت بازپروری قرار بگیرند.
سطح3
مرکز سطح3
آسیب، مراکزی تحت عنوان خانه سلامت هستند که دخترانی در آن نگهداری میشوند که در حقیقت، آسیبدیده نیستند و علت فرارشان از خانه، مشکلات خانوادگی بوده است.
* توضیح: این روزها مراکز نگهداری سطح 2 و 3 با هم ترکیب شدهاند.
چرا پسر فراری نداریم؟
در ایران نوع تعصب و دیدگاهی که در مورد دخترها وجود دارد، در مورد پسرها وجود ندارد. آسیبپذیری دخترها هم از پسرها خیلی بیشتر است. ممکن است خانوادهای که پسرشان به 18سالگی رسید، خودشان بخواهند که پسر مستقل باشد یا حتی به شهر دیگری برود و کار کند اما در خیلی از خانوادههای ما اگر دختر یک شب از خانه بیرون بماند، دیگر به هیچوجه نمیتواند به خانه برگردد؛ یعنی اصلا خانواده او را نمیپذیرد. مسئله دیگر، این است که خیلی از دخترها فرار میکنند چون آزادیشان خیلی کم و محدود است.
اما پسرها دلیلی ندارد که فرار کنند چون همان آزادی را دارند. حتی گاهی بعضی مادرها از اینکه پسرشان با چند دختر در ارتباط باشد، احساس افتخار هم میکنند! اما اگر پسری به دخترشان چپ نگاه کند یا لبخند بزند، فاجعه رخ داده. ما یک موردی داشتیم که متاسفانه از نظر هوشی هم در حد مرزی بود؛ دختر، چهره قشنگی داشت. در محل یک پسری به او توجه میکرد. ارتباط یا چیز خاصی هم نبود، فقط توجه بود.
بعد بین برادر این دختر و پسر دعوا و درگیری میشود. دختر که خیلی ترسیده بوده، از خانه فرار میکند و میخواسته به خانه خواهرش برود که نیروی انتظامی او را گرفته بود و آورده بود بهزیستی. فردای آن روز، برادر این دختر آمد و چون شناسنامه هم داشت، ما باید دختر را تحویلش میدادیم. فکر میکنید چه اتفاقی افتاد؟ برادر، دختر را برده بود در پارک لویزان دار زده بود. بابت چی؟ برای اینکه کسی در محل به او توجه کرده و یک شب هم خانه نبوده.
در این مراکز چه کاری برای دختران انجام میشود؟
قبل از هر چیز، مددکارها با دخترهای فراری مصاحبهای انجام میدهند تا معلوم شود هر کدام نیاز به چه کاری دارند. اگر قرار باشد دختر به خانواده برگردد، مددکارها روی خانوادههای آنها کار میکنند تا محیط خانواده برای برگشت دختر آماده شود. اما موردهایی هم هستند که نیاز به نگهداری طولانیمدت دارند.
مثلا کسانی که خانواده ندارند، پدر یا مادرشان معتاد است یا اینکه اگر دختر به خانواده برگردد، امکانش هست که دچار آسیب بشود. اینها را به مراکز بازپروری منتقل میکنیم. در مراکز بازپروری اول مصاحبههای تشخیصی انجام میشود. اگر نیاز به خدمات مشاورهای و روانشناسی باشد، کسانی هستند که این کار را انجام دهند. بعد برای دخترها کلاسهای آموزشی داریم.
بچهها بر اساس سطح استعدادها و تواناییهایی که دارند، حرفهای را یاد میگیرند. اگر هم در سن مدرسه رفتن باشند، به مدرسه فرستاده میشوند؛ چون خیلی از دخترهای فراری در سنین پایین هستند. این بچهها در حقیقت بقیه زندگیشان را در این مراکز ادامه میدهند تا جایی که یا ازدواج کنند یا شرایط خانواده برای برگشتن آنها آماده شود یا اینکه خودشان مستقل شوند. این فرایند پوشش سازمان بهزیستی برای زنان و دختران آسیبدیده اجتماعی است و همین مراکز در سطح مراکز استانها وجود دارد و شهرهای استان را هم پوشش میدهد.
چرا NGOها در زمینه دختران فراری فعال نیستند؟
کار کردن روی زنان و دختران آسیبدیده اجتماعی، کار خیلی سختی است. این کار نه بازدهی اقتصادی دارد و نه حتی آن احساس ارضاکنندهای که NGOها به دنبالش هستند. به همین خاطر، خیلی از گروهها در رابطه با نگهداری کودکان بیسرپرست یا کودکان خیابانی یا اینطور چیزها کار میکنند اما در این زمینه، جز فعالیت یک NGO به نام انجمن احیا، فعالیت زیادی وجود ندارد.
ضمن اینکه این مسئله آسیبهایی هم در پی داشته. مثلا من خبر دارم که متاسفانه در یکی از شهرهای حوالی پایتخت یک مرکز خصوصی که برای زنان و دختران فراری تاسیس شده بود، در همان مرکز آنها را به نحوی تحت آسیب قرار میداد و تبدیل شده بود به باندی که دختران و زنان را برای درآمدزایی حتی به جاهای دیگر میفرستادند.
البته من اطلاع دقیقی ندارم اما میدانم چنین مسئلهای وجود داشت. به خاطر همین اتفاقات، مسئولان به این نتیجه رسیدند که بهتر است یک سازمان به صورت متمرکز روی بحث زنان و دختران فراری کار کند و بهزیستی شد مسئولش. نوع کار، کار بسیار دشواری است؛ مثلا در کانون اصلاح و تربیت، بچهها در یک فضای بسته هستند و میشود روی آنها کنترل داشت اما در سازمان بهزیستی و در مددکاری، اصلا اینطوری نباید باشد.
دیدگاهی که در مددکاری وجود دارد، این است که باید با ایجاد یک رابطه مددکاری، مددجو را به جایی برسانیم که خودش یک زندگی سالم اجتماعی را بخواهد. من زمانی که سرپرست مرکز ارشاد بودم، بچهها را میفرستادم به مدرسه.
حتی میشد معلم به مرکز بیاید و درس بدهد اما من اعتقادی به این نداشتم. در حقیقت، میخواستیم بچهها در جامعه حضور داشته باشند و الگوهایشان را از جامعه بگیرند و ما فقط راهنمایی کنیم.