یادتان هست همین بهار بود که کودکی پای آخرین ورقه امتحانش نوشت؛ آقا و خانم مدرسه نگران نباشید ما خیلی زود بر میگردیم.
سهشنبه روز شگفتانگيزي است. نگاه كنيد به بچه های همسایه به اميرحسين به ليلا به زهرا به مريم به فرهاد و به شيرين با آن كيف صورتيش كه شبيه سيب سرخ دماوند است نه اصلاً نگاه كنيد به همه بچههاي ايران با آن چشمان درخشان و آن نگاه گاه مضطرب كه در تمناي دنيايي شبیه شهر اسباببازيها است. اصلا روز سهشنبه هر جا هستيدبه میمنت آغاز سوادآموزي بچه ها زیر سقف ايران تكيه بدهيد بهجایی مثلاً به درخت مثلاً به ديوار و ببينيد بچهها چگونه دلتپش ما ميشوند، حظ و لذت ما می شوند با آن خنده هایی که دلبرانه است. نگاه كنيد به شورش كودكان ساده و بيكينه روستایی كه ليلي ميكنند در كوچهها و دست رها ميكنند از دست مادران دلواپس. اصلا چطور است، سهشنبه را روز پايكوبي كنيم مثل رفتن تيم ملي به جام جهاني و به افتخار بچههاي مدرسه بستني قيفي به ذائقه شوق تعارف كنيم و اجازه دهيم بچهها بدوند و بيفتند مثلاً در آغوش برگهاي روز تولد پاييز و اصلاً اجازه بدهيم بچهها به ما بخندند يعني به من بخندند كه نتوانستهام كودكيام را با خود امتداد دهم و حالا اينقدر خودخواه شدهام كه جنگلها در هجوم من حريق ميشوند كه زاينده رود در خواب من آب ميشود و درياچه اروميه تبخير ميشود در چشمانتظاري رودهايي كه در نيمه راه خشك شدند. با همه اين احوال سهشنبه اما سعي كنیم كودكان را تماشا كنیم در خيابانهاي مدرسه
بلبل كوهي!
براي آوازي كه من سر دادهام
دهان تو كوچك است
هزار سال پيش يادتان هست من كت و شلوار كازراني ميپوشيدم سه دكمه با يقه سفيد كه دست دوخت مادرم بود در جمعههاي نظافت تا شنبهها كامل باشم به وقت رفتن؛ موي سر با نمره چهار، ناخن گرفته با سرانگشت قيچي، مشق نوشته با مداد سوسمارنشان، كتاب فارسي گشوده به نام پروردگار تا من بخوانم توانا بود هر كه دانا بود. من به مدرسهاي رفتم كه نامش بدر بود با يك معلم جهاني كه از تهران آمده بود. او يك قناري بود كه مثل طوطي حرف ميزد و چه شيرين سخن ميگفت و هر چه ميگفت موسيقي بود.
در صدايش همه سازها پنهان بود از بس كه فارسي شكر بود. او تنها معلم كلاس اولي شهرما بود كه خودش فارس بود و به فارسي ميگفت: آب ما به كردي ميگفتيم آو ـ خانم شهشهاني ميگفت؛ روزها، ما ميگفتيم روژان. ميگفت دشت گل ما ميگفتيم ژيارگل. خانم معلم ميگفت جرقه ما ميگفتيم پروسكه. خانم معلم ميگفت: دوستت دارم ما ميگفتيم خوشتم گركه. حالا پس از هزار سال، هرسال، سر سال مدرسه، خانم شهشهاني را در خيالم ميبينم با آن نگاه نافذ با خطكش چوبي كه يكبار كف دستم زد و من گريه شدم در زمستاني كه از بس برف سردش شده بود يخ زد برلب بامهاي گلي. خانم شهشهاني عزيز من ميدانم نخودچي كشمشهاي پاك كرده مادرم را دوست داشتي. يك مشت از آن در نعلبكي سفالي در جاده بهشت، انتظار شما را ميكشد. خواهش ميكنيم برداريد، مادرم چند قدم آنطرفتر پشت تاك در كمين لطف شماست. ميدانم اين را همين حالا دلم تو گوشم گفت همچنان نگران بچههاي كلاس اولي هزار سال پيش سنندج هستید. تا به ما بگوييد، بدويد راه نرويد تا زودتر برسيد. حتي پابرهنه بدويد و نگران نباشيد چون هر داغي، سوزان نيست. خانم شهشهاني عزیز نگران نباشید همه ما در شروع هر کاری به كتاب درس شما ميرسيم شما كه اولين روزنه براي رسيدن ما به روشنايي فردا هستید.
لبخندش حدود ساعت نه را نشان ميداد
حرف كه ميزد
آسمان آبي ميشد
آنقدر كه دست آدمي رنگ ميگرفت
حالا و اكنون، همين امروز و فردا، دوباره سوادآموزي سرود كلاسها، كوچهها و شهرها ميشود تا معلمها روي تخته بنويسند؛ امروز روز ديگري است. امروز همه شكل شما بچه هاست. شكل مريم، شكل زهرا، شكل باران، شكل شيرين و در همين هنگامهها رويا بگويد: شكل شما، شكل مادرم. آرزو بگويد: شكل پدرم.
رويا بگويد: من فقط با مادرم زندگي ميكنم. خانم معلم بگويد: همه با هم زندگي ميكنيم مثل امروز ، مثل فردا ،مثل بهار و مثل باران.بعد ناظم مدرسه با خودش بگويد فراغت تمام شد و هوا از دست تابستان گريخت تا پدران و مادران دور از هم ،گاه و بيگاه بچه ها را با هم دم مدرسه ملاقات كنند. و در همین هنگامه ها پدري خیال کند ناظم مدرسه او را در خيالش خطخطي كرده است، پس در جواب با دود سيگار خودش را تاريك كند تا بگويد اگر ميدانستم من و شیرین رفيق نيمه راهيم زير سقف تالار هلهله نميرفتيم تا ليلاي ما از دست من و مادرش امسال نامه بنويسد: آقاي پدر! خانم مادر! تازگيها فهميدهام شما دو تا دست هم را فقط در عكسهاي يادگاري گرفته اید كه حالا من تنها با خودم راه ميروم، آقاي پدر! خانم مادر! خواهش ميكنم به ياد پارسال كه با من تا دم در كلاس اول آمديد امسال لااقل تا سركوچه مدرسه با من همراه باشيد قول ميدهم من فاصله دو دست قهر كرده شما باشم. آقاي پدر! خانم مادر! قول ميدهم سلام شما را به پدربزرگ و مادربزرگ برسانم. من بچه باتربيتي هستم.
اگر بگم چقدر منو دوسداري
دساتو مث درخت واميكني و ميگي
اين قد
اما قبل از تو
يكي اينو بهم گفت و
دماغش مث پينوكيو دراز شد
اين قد
*شعرها به ترتيب 1 و 2 غلامرضا بروسان و آخري عبدالحميد انصارينسب
- همشهري 6 و 7
نظر شما