من اما در روزی که حالم فرخنده و در ساعتی که دلپذیر است پیادهروی میکنم در وسط شهر که یعنی عصای من در این سن و سال همچنان اراده است. با همین احساس با پیادهروها رفیق میشوم که ناگهان خُلق ساعت تنگ میشود. پس در تقاطع خیابان تختطاووس با سهروردی انتظار میشوم. یک پراید خطی جلو پایم ترمز میشود. مینشینم کنار راننده، پیرتر از عمر من است. کموبیش صورتش پف کرده. کم و بیش دستهایش در حال و احوال با دنده، تلنگر میخورد از بس دستهای کار پیراست. نیمرخ میشوم و نگاهش میکنم. چقدر قیافه محترمی دارد. سلام که کرده بودم پاسخ کامل داد و اضافه کرد، خسته نباشید و حالا محترمتر از پیش با نگاه شیدا، پیش پای یک مسافر دیگر میایستد. همان سلام و احترام. من گفتم هوا بیملاحظه ایستاده است. میگوید: چارهای نیست. وقتی چرخ زندگی به کندی راه میرود هوا هم میایستد. چند دانه آبنبات ته جیبم را تعارف میکنم. نگاه میریزد کف دستم و یکی را برمیدارد.
ـ ترشه یا شیرین؟
ـ هر دو!
تبسمی میکند و رو میکند به من، چه نگاه مهرنوشی دارد. شوخی، جدی صدای آرامش را رها میکند؛ سمی نباشد! هر دو میخندیم.
مسافر پشت سر، سر در گریبان همراهش قیمت ارز را تفسیر میکند. بقیه آبنباتها را میگذارم روی داشبورد. رادیو میگوید؛ ایمان راستین یعنی نوعدوستی و نوعدوستی راستین یعنی از خودگذشتگی. من میگویم نوعدوستی نسبت به کی؟ سؤالم بیمورد بود. میخواستم صدای راننده را بشنوم که با همت والا و با آرامش و وقار خیابانهای شهر بیترحم را متر میکند تا برای چهار فرزند، چهار عروس و هفت نوه در روزهای تولد، خانهاش همچنان کندوی عسل بچهها باشد. پیاده که میشوم میگوید از آشناییتان خوشحالم. اما من خوشحالترم. هنوز هم که یادش را ورق میزنم دریغ میخورم چرا شماره تلفنش را نگرفتم. گاهی حالی، گاهی احوالی و شاید دوباره دیدن پیرمردی که نگاه و صدایش مثل رؤیا بود و راستی را وقتی میشود از یک اتفاق چند دقیقهای، حال ما بهاری شود، چرا نباید آن را مکرر کرد؟ به قول بچهها عیبی دارد به هم حال بدهیم وقتی به زحمت میشود 80سال زندگی کرد، ولی غصه 800سال را باید خورد؟ من آن روز چه شانسی آوردم در زمانهای که سالی یک آشنای دل پیدا نمیشود و هر لحظه یکی مکدر از کنارت میگذرد. با کسی آشنا شدم که گفت اگر امید نبود، دل ما میشکست.
دلم میخواهد کسی برای دل من
سهتار بزند
و دلم سهتار بزند
چقدر دلم میخواهد که دلم بزند
هزار سال پیش، هوا هر روز باد بود یا مه بود و باران بود، یعنی بهار بود. حتی تابستان، حتی زمستان هم با کرشمه بهار سوز میشد و بعد پولک پولک برف به اندازه تشتک سرشیشه پپسی میآمد و ما تا زانو سفیدبرفی میشدیم. یادم هست برف توی ایوان از بس سفید و بینقطه و خط بود، بستنی میشد و من مشت مشت میخوردم و شب که سرفه میکردم مادرم میگفت زیادی بستنی خوردی. مادر راست میگفت آن هزار سال پیش بستنی فقط در تابستان دلبری میکرد. در قندان و یا لای نان که لذت نان خشخشی، شیر و خامه خالص، هنوز هم تابستانم میکند. آن هزار سال پیش حال و روز آدمها کم و بیش مثل هوا پاک بود. البته گاهی حال و احوال رعد و برق میشد و گاهی تگری و احتمالاً میخورد به شیشه پنجره همسایه اما آن را نمیشکست. همین بود بعضیها بدون چتر میرفتند زیر باران تا دل لیلی به حال مجنون بسوزد. یادم هست هزار سال پیش در ایستگاه اتوبوسهای دو طبقه در انتهای خیابان سعدی هر روز عصر مرد جوانی را میدیدم که یک جورهایی دلش در پی دل دختر جوانی بود که همان ساعت به ایستگاه میآمد. یادم میآید روزی که برف عصبانی بود آن جوان مؤدب پیش رفت و چتر بر سر خانم مودب گرفت. من بعدها دیدم آن دو در همه فصلها با هم به صف انتظار میآیند. من بعدها دیدم خانم محترم دست دختربچهای در دست دارد و با آقای محترم در صف اتوبوس ایستادهاند و من که شغلم فضولی است به آنها شکلات داداشزاده تعارف کردم. آن مرد گفت چرا؟ من گفتم من شاهد دلبندی و خواستگاری شما در زمستان بودم. مرد خندید. زن سرش را پایین انداخت. حتی دخترشان بنفشه هم خندید. بنفشه حالا 37 سال دارد و نبض بیماران را در دست میگیرد در شهری که کلن نام دارد.
به کویر خواهم رفت
با سطلی از باران لاهیجان
پیراهنی سوغات خواهم برد
از مخمل سبز برنج برای خواهرم شنزار
حالا و اکنون که از آتش فقط دود آن نصیب دستان سرد میشود، چون حالگيري تبدیل به قاعده زندگی شده است. آیا عیبی دارد گاهی به هم انرژی مثبت بدهیم، مثلا به همسایه بگوییم؛ دیدن شما آدم را به زندگی امیدوار میکند. مثلا به کسی که مدتهاست حوصله دیدن ما را ندارد،چون نمیداند حسادت اولین درس شیطان به انسان است یک شاخه گل بدهیم و بگوییم؛ این گل بهخاطر شما بهار است. عیبی دارد عصای سفید یکدیگر باشیم؟ ما که به جای دیدن، فقط نگاه میکنیم و تند و تند کلهپا میشویم و حتی بگوییم دستت را به من بده تا راه رفتن یادم نرود. عیبی دارد به کسی که همراه همیشه ماست گاهی بگوییم شما پل نیستید. شما آغاز و انجام راه زندگی من هستید.
روزنامهنگاری میگوید؛ زندگی شعر نیست، واقعیت است. بنابراین لطف بفرمایید خبر امروز را بدهید، فردا را خودمان به دست میآوریم. در این هنگامه یک روزنامهخوان حرفهای روی نیمکت انتظار میخواند؛ بعضی کلمات قاتل هستند. بنابراین سعی کنید کسی را نکشید. این حداقل انتظاری است که در روزگار وارونگی هوا باید نسبت به هم روا بداریم.
پیکان و پل و پرنده
پیشکش خیابانها
به کوچه آشتیکنان برویم
آنجا به هر غریبهای که از دور میآید
سلام باید گفت
* همه شعرها از بیژن نجدی
- منبع: همشهري 6 و 7
نظر شما