لورانت کانته همان شیفته ملودرام و مینهلی است؛ یک فیلمساز 48 ساله متعلق به نسل سوم سینمای فرانسه که در کارنامه حرفهای خود با 4 فیلم روبهرو هستیم که اولی مربوط به سال 1999 (منابع انسانی) است و آخری آن همین فیلم برنده نخل طلای کن شصت و یکم است به نام «کلاس» (نام دیگر فیلم «میان دیوارها»ست).
دوره سیاهمشق کردنهای او مربوط به سالهای 1988 تا 10 سال بعد از آن است که کانته در این یک دهه همه کار کرده؛ فیلمبرداری 16 میلیمتری، نویسندگی، ساخت فیلم کوتاه مستند و ...
فیلم پرسروصدای او حداقل از این نظر که او را مشهور کرد و جایزه سزار را برایش به ارمغان آورد یعنی منابع انسانی چیزی حدود چندین سال او را جلو انداخت. در آستانه هزاره سوم، کانته با این فیلم سراسر جهان را گشت و خود را مطرح کرد برای اینکه با ساخت کار تازه عنوان متوسط را از خود دور کند.
به هر حال استمرار موفقیت، کلیدیترین آیتم برای کارگردانی است که تازه مطرح شده؛ اما کار دوم او که سال 2001 اکران شد بدجوری توی ذوق زد. به هر حال شباهتهای زیرساختی فیلم دوم او به نام «وقت استراحت» با کار اولش یعنی منابع انسانی قابل انکار نبود. در منابع انسانی با چالشهای پدر و پسر روبهرو هستیم؛ چالشهایی که در تمام فرهنگها، جوامع، سلایق و در تمام دنیا رایج و قابل درک است، اما منابع انسانی آنچنان زیرساخت پخته و پرداختشدهای از این درگیریها و تفکرهای خاص داشت که باعث میشد دنبال نکردن قصه از سوی تماشاگر غیرممکن باشد.
آنجا که پدر کارگر که با تکیه بر شور و تلاش خود تمام عمر را به کار و مبارزه با مشکلات زندگی گذرانده بود با پسرش که حالا یک مدیر ارشد کارخانه محسوب میشود به خاطر تفاوت شگرف علایق در بیفتد؛ اما آنچه در کار دوم لورانت کانته و 2 سال بعد از منابع انسانی شاهد هستیم، اگر چه همان سیگنالهای اجتماعی را در خود دارد، ولی در رها کردن آنها ناتوان است.
فیلم قصه بیرحمانهای میتواند داشته باشد. هر جا که شغل پدر محترم و محبوب خانواده به باد فنا میرود طبیعی است که قصه بیرحمانه میشود و تمام همت تماشاگران مصروف این میشود که با پدر همذاتپنداری کنند تا او بتواند به ثبات برسد و با به دست آوردن جایگاه واقعیاش، خانه امنشان را پرنور نگه دارد، کاری که کانته در فیلم دومش وقت استراحت اصلا انجام نمیدهد. پدر که شغلش را از دست داده به خانواده چیزی نمیگوید. از مرز رد میشود به کشور همسایه میرود و در سوئیس هم اگر چه نه به ظاهر، اما در واقع یک علاف واقعی است.
کار سوم کانته را ندیدهام؛ اما این فیلم به «سمت جنوب» نام دارد و حال و هوایی حرفهای بر کستینگ آن وجود دارد و چرا؟ نگاهی به این نامها بیندازید؛ کارن یانگ و شارلوت راسپلینگ (او را با فیلم «نگهبان شب» به یاد بیاورید). فیلم سوم او هم به استناد معرفینامههای فیلم اگر چه در جشنوارهها چرخیده، اما جایزهای راستکی نگرفته و اکران مناسبی هم نداشته است.
میماند این فیلم آخرش یعنی کلاس که در جا 2 ویژگی خاص دارد؛ یکی این که داستانش واقعی است و دوم نوولنویس این زندگینامه، خودش نقش فرانسیس یعنی همان معلم فیلم را بازی کرده است. نوول فرانسوا بگودو آنقدر در این دو ساله مشهور شده بود که ساختن فیلمی از آن قابل اعتنا باشد، اما باید تا 15 اکتبر امسال یعنی تا چهارشنبه 24 مهر صبر کنیم تا فیلم کلاس به اکران اروپایی و شاید هم تور آمریکاییاش برسد.
با این حال آنچه از مقدار کم فیلم که دیدهام و قابل ذکر است به تفاوت حضور کاراکتر و گیرایی کارشان مرتبط است نسبت به کارهای قبلی کانته. در فیلمهای قبلی او یک یا 2کاراکتر نبض قضایا را در دست داشتند و در نهایت کلید مال یک نفر بود، اما در فیلم کلاس اگر چه کاراکتر معلم یک لیدر شیپ به معنای خاص است، اما بدون توجه و یاری حداقل 30نفر او یک هیچکاره باقیمیماند. بچههای کلاس او در تعامل با معلمشان است که او را در موقعیت یک لیدر شیپ واقعی قرار میدهند؛ تعاملی که با جنگ اعصاب و خون جگر حاصل شده است.
داستان کلاس درباره درس و نبوغ ذاتی و دانش و مهارت بچههای یک مدرسه نیست. قرار نیست فرانسیس با ارائه مدلهای مطالعه درسی بچههای درسخوان و مودب کلاسش را قهرمان قهرمانان در آزمونهای بینالمللی المپیادی کند. در کلاس او بچهها صبحها با ماشین آخرین مدل به همراه دایه و راننده به مدرسه نمیآیند. اصلا همین که یکی از آنها بدون زخم و جراحت توانسته باشد در فردای روز تحصیلیاش پا به مدرسه بگذارد باید جشن گرفت.
بچههای مدرسه فرانسیس، پسرانی هستند که معنای خشونت را میدانند، نه برای کسی احترام قائلند و نه از کسی میخواهند که به آنها کار داشته باشد. گریز از اجتماع، فرار از هر چه که روی ترحم دارد و نفرت از آدمها تنها چیزهایی هستند که در کله بچههای فرانسیس در مقام معلم آنها جای گرفته است. او میداند که باید این ذهنیتها را پاک کند و این کار یکشبه میسر نیست.
کلاس لورانت کانته یک فیلم واقعگرا و داستانش نیز واقعی است. پس پیشینه کانته به عنوان یک وفادار به سنتهای سینمای رئال و در مواقعی کم و بیش زیاد به سینمای ناتورال ایتالیا و فرانسه به او کمک شایانی کرده که داستانش با وجود طولانی بودن از این خط سیر بیرون نرود و در آخر یکدستیاش را حفظ کند.
پرداخت رئالیستیک کانته در فیلم عالی است و میتوان این اثر را هنرمندانه توصیف کرد و در آخر این که کن بار دیگر وظیفهای انجام داده که همواره خود را در قبالش مسوول و متعهد میدانسته و آن هم کشف استعدادها و معرفی آنها به سینمای جهان و شیفتگان آنهاست. 2 کار قبلی کانته بویژه منابع انسانیاش او را مستعد معرفی کرده است. امیدواریم کلاس بسیار فراتر از آن باشد.
- دوران خوشخوابی به آخر رسید!؟
حالا که دیگر حتی از نانی مورتی هم خبری نیست و برناردو برتولوچی و تورناتوره مدتهاست فقید شدهاند، سینمای ایتالیا به جای آنها یکی دو تا برگ برنده فعلا رو کرده تا بعدها چه پیش آید و چه در نظر افتد.
ماتیو گارونه (متولد 1968) و پائولو سورنتینو (متولد 1970) فعلا گل سرسبد سینمای ایتالیا معرفی شدهاند و این در حالی است که هیچ وقت بردن جایزهای از کن، ونیز و حتی تصاحب مجسمه طلایی اسکار تضمینی روی دور ماندن و مهمتر از آن تثبیت یک کارگردان نیست. اگر غیر از این بود، اسطوره اسطورهها یعنی کلینت ایستوود نازنین در 77 سالگی شال و کلاه نمیکرد و changeling(معاوضه) را به کن 61 نمیآورد.
اگر گارونه و سورنتینو سال بعد در کن حضور فعال داشتند و فیلمهایشان پرسروصدا بود، آنگاه میتوان امیدوارانه به حضور آنها دل بست. اما آنچه از سینمای ایتالیا و سهم سینمای جهان برمیآید، فعلا آنها را میتوان بیمار محتضری دانست که در بدترین شرایط به ناگاه علائم حیاتیاش سیگنالزده و در این احوال است که میگویند بیمار باید بیشتر تحت مراقبت باشد و یکی از مهمترین و معتبرترین مراقبتها همین جشنواره کن و گل کردن سینمای ایتالیا در آن است، سینمایی که حداقل 10 تا 15 سالی است که نفسهایش به شماره افتاده بود.
اما ماتیو گارونه در آستانه 40 سالگی حدود 12سال است که درصدد بود نامش و نوع نگاهش به سینما را در میان اهالی سینما و تماشاگران به تثبیت برساند. او در 1998 با فیلم کمیک «مهمانها» در جشنواره ونیز بسیار تحویل گرفته شد و نانی مورتی او را آینده سینمای ایتالیا نامید.
در ادامه او فیلم «تابستان رمی» را 2 سال بعد ساخت، اما بهترین کارش را به نام «تاکسیدرمیست» در سال 2002 به اکران رساند. فیلمی که دست بر قضا در کن پنجاه و پنجم بشدت از سوی منتقدان مورد تقدیر قرار گرفت. «نخستین عشق» در سال 2004 و همین فیلم «گومورا» آخرین کارهای او هستند با ذکر این نکته که گارونه در سال 2006 در فیلم «تمساح» نانی مورتی ایفای نقش کرد و هم بازیاش در این فیلم کسی نبود جز «سورنتینو»؛ کارگردان جوانی که دیگر موفقیت سینمای ایتالیا را در کن 61 با فیلم «ستاره»رقم زد. اگر چه او به مانند «گارونه» کارش را با دستیاری فیلمبرداری آغاز نکرد و از ابتدا به نوشتن پرداخت و تجربیات خود را با حضور در تلویزیون بیشتر کرد.
شروع کار او و مطرح شدن نامش البته دیرتر از گارونه اتفاق افتاد. سورنتینو در سال 2001 دوفیلم کارکرد و در سینمای ایتالیا به عنوان استعدادی ناب معرفی شد. کارهای او در این سال شامل یک فیلم 15 دقیقهای به نام «شب طولانی» و یک کمدیدرام بلند به نام «زیادی» است و جالب اینجاست که هم گارونه و هم سورنتینو هر 2 با ارائه کارهای کمدی در ابتدای حضورشان در سینمای ایتالیا درخشیدند.
سورنتینو تا قبل از همکاری با «نانی مورتی» و حضور در فیلم «تمساح» در سال 2006، فیلمهای «محصول عشق» (2004) و شنبه، یکشنبه، دوشنبه (2005) را ساخته بود. «دوستان خانوادگی» محصول 2006 آخرین کار او قبل از «ستاره» است. با ذکر این نکته که سورنتینو، کمی تا قسمتی بیشتر از دوست و همکار صمیمیاش گارونه، در کن حضور داشته و حتی برای «محصول عشق» و «دوستان خانوادگی» از شانسهای پر امید کسب نخل طلای کن در دورههای پنجاه و هشتم و پنجاه و نهم بود.
اما فیلمهای این 2 نفر در کن 61 اگر چه از ابتدا از سوی منتقدان و تقریبا تماشاگران از شانسهای دوم و سوم نخل طلا محسوب میشدند اما سرانجام ماتئوگارونه برای درام جنایی مافیاییاش یعنی «گومورا» برنده جایزه بزرگ هیات داوران شد و «پائولو سورنتینو» نیز به جایزه هیات داوران رسید (جایزه بزرگ یا ویژه همانطور که از اسمش برمیآید جایزه اصلی هیات داوران جشنواره کن و جایزهای رسمی است).
باید تا کن 62 (در می سال آینده) صبر کنیم و آثار خوب دیگری را از این 2 کارگردان سینمای ایتالیا ببینیم. سالی که میتواند برای آنها سال سرنوشت و تثبیت باشد و همچنین زنده شدن یادهای خوش گذشته.
- فعلا نوبت متوسط هاست
اول ژوئن 2008 است و اگرچه یک هفته پیش سینمای فرانسه از سوی لورانت کانته توانسته باز هم نخل طلا را نزد صاحبخانه نگه دارد؛ اما کیست که نداند این نخل طلا مانند آبی است که به صورت یک مرده خورده که نه حالش را بهتر میکند و نه بدتر. سینمای جهان دیگر سالهاست به جلو راندن را بدون فرانسویها باور کرده و هیچ خبری هم از مسیو و مادامها نیست.
اما میشود کمی خوشبینانه هم به قضیه نگریست. اگر چه این نگاه میتواند امیدوارکننده باشد، لیکن دمیده شدن روحی در کالبد سینمای فرانسه با اما و اگرها ممکن نیست. جایی که آلون دلون اسطوره سینمای فرانسه 10 سال پیش در کن پنجاه و یکم اعلام کرد: خود ما حرفهایها باید روحی پر از طراوت و شادابی به سینمای ملیمان بدمیم و این کار از هیچ کس دیگری بر نمیآید... معلوم بود کار سختتر از این حرفهاست. با این حال، تاریخ نشان داده هر وقت فرانسوی جماعت به نخل طلا رسیده، اوضاع روبه بهبود نرفته است.
نخل طلای اول آنها که به مدد کلود للوش به دست آمد، هنگامی بود که اوضاع روبهراه بود، اما خود للوش هم در سالهای بعدتر بیکار ننشست. او پس از دریافت نخل طلا و از سال بعدش تا پایان هزاره دوم تقریبا 27 فیلم ساخت که تمامی آنها در آمریکا اکران داشتهاند.اما حقیقت اینجاست که 17 فیلم از این آثار در سالهای 1967 تا 1979 ساخته شدهاند و 10 تای باقیمانده مربوط میشود به سالهای 1984 تا 2000 و از این 10 تا غیر از بینوایان (1995)، مردان، زنان، دستور عمل (1996) بقیه کارهایی سطحی هستند.
فیلم «و حالا خانمها و آقایان» (2002) نیز فیلمی نبود که دوستداران او را امیدوار کند. داستانی درباره یک تبهکار انگلیسی (با بازی جرمی آیرونز) که برای فراموش کردن گذشته تصمیم میگیرد با قایق به سفر دور دنیا برود. به هر روی، دوران طلایی کلود للوش محصول رونق سینمای فرانسه و موج نوی آن بود، اما اوضاع برای برنده نخل طلای دوم جور دیگری است.
موریس پیالا تا ساختن زیر آفتاب شیطان (1987) 3 فیلم ساخته بود به نامهای لولو (1980)، به عشقهای ما (1983) و پلیس (1985) که هر سه به نوعی داستان زندگی زنان بود. در زیر آفتاب شیطان او نیز نقش زن بسیار پررنگ است و این روند حتی در ون گوگ (1991) قابل مشاهده است.
با این حال، نه سینمای فرانسه با فیلمهای پیش از نخل طلای او به صدر رسیده بود و نه با فیلمهای بعدیاش. به نحوی که اصلا موریس پیالا محو شد. هرچند حضور یکی دو ستاره در فیلمهای پیالا و قدرت رهبری او در بلوغ حرفهای این بازیگران بویژه ژرار دوپاردیو قابل انکار نیست.
دوپاردیو اول بار در فیلم لولو محصول 1980 برای پیالا بازی کرد و این روند را در فیلم پلیس حدود 5 سال بعد نیز ادامه داد تا این که در 1987 نیز در نقش اصلی فیلم زیر آفتاب شیطان در کاراکتر کشیش سادهدل ظاهر شد.
روندی که کلود للوش برای سالهای سال انجام میداد و از بازیگران به اصطلاح خودش استفاده میکرد و اسامی بلندآوازهای مانند میشل پیکولی، شارلوت رمبلینگ، ژان لویی ترینتینان از آن جملهاند.
بین فاصله پیالا تا کانته، بجز لوک بسون، چندتایی دیگر هم معرفی شدند و زود فید گشتند و حالا باید دید تاریخ تکرار میشود و کانته هم محو میشود یا در خوشبینانهترین حالت مانند پیالا و للوش میماند و به صرف حضور دل خوش میکند. این دلخوشی برای پیالا 3 تا 4 سال و البته برای کلود للوش که قابل مقایسه با این دو نیست، بیش از یک دهه ادامه یافت. آنچه معلوم است در سینمای فرانسه فعلا متوسطها حضور دارند و حتی همین تعداد گویا برای آنها ایدهآل است.
- چگونه نخل طلا در خانه ماند
سینمای فرانسه در سالهای 1960 تا اواسط 1970 در عرش سیر میکرد. موج نوییها جولان میدادند و هر منتقدی حتی در ینگه دنیا میتوانست سرضرب نام 5 غول سینمای فرانسه را بشمارد. پس از مطرحشدن امثال ژان لوک گدار و فرانسوا تروفو؛ کلود للوش با کسب نخل طلای کن در سال 1966 و همچنین دریافت اسکار همانسال به خاطر فیلم «یک مرد، یک زن» دیگر کارگردان فرانسوی بود که در آستانه 30 سالگی از سوی فرانسویها به عنوان استعداد ناب و جدید سینما به همگان معرفی شد.
21 سال بعد وقتی موریس پیالا توانست بار دیگر نخل طلا را نزد صاحبخانه نگه دارد؛ اما اوضاع دیگر مانند سال 1966 و چند سال پس از آن نبود. سینمای فرانسه به خواب رفته بود و نسل جدید بازیگران در همان ابتدای بلوغ حرفهایشان به آمریکا کوچ کرده بودند. کسانی به سردمداری ایزابل آجانی و یکی دو سال بعد به رهبری ژان رنو. حتی فرانسویهای فیلمساز که دو سه سالی بود گل کرده بودند رهسپار هالیوود شدند و تعدادی نیز از جمله لوک بسون با سلام و صلوات و دعوتنامه عزم رفتن کردند.
در هر صورت موریس پیالا و نخل طلایش برای فیلم «زیر آفتاب شیطان» یک اعاده حیثیت چند هفتهای برای سینمای فرانسه به حساب میآمد. حالا 20 سال دیگر گذشته و این بار یک فرانسوی دیگر به نام لورانت کانته نخل طلای کن را در خانه نگه داشته و این در حالی است که از دفن سینمای فرانسه سالها گذشته است.
نه از آن جذابیتها و آقایی کردنهای موج نوییها در دهه 1960 خبری هست که کلوش توانسته بود برای اولینبار فرانسویها را صاحب نخل طلا کند و نه از دهه 1980 خبری بود که در آن ایام نخل طلای پیالا را بر سر و صورت هر منتقدی میکوبیدند تا ثابت کنند نهتنها سینمای فرانسه در کما نیست که بسیار سرحال و قبراق با لپهای گلانداخته هنوز هم در سینمای جهان سری میان سرها دارد.
نظر شما