به گزارش ایسنا، یونس شکرخواه در یازدهمین کنفرانس بینالمللی روابط عمومی ایران که یکشنبه 27 مهرماه در هتل المپیک برگزاری شد پس از دریافت جایزه دکتر نطقی و سخنرانی افرادی همچون حسامالدین آشنا و عباس آخوندی در سخنانی ضمن تشکر از عوامل برگزاری مراسم، با اشاره به کلیپی که از او پخش شد و بخش پایانی آن نمایی از سیگار کشیدن شکرخواه را نمایش میداد، گفت: از کارگردان کلیپ هم تشکر میکنم برای فیلم به جز قسمت آخر که بدآموزی داشت. این صحنه از من به صورت غافلگیرانه گرفته شد اما من در بازبینی دلم نیامد آن را حذف کنم.
شکرخواه در ادامه با اشاره به تقدیر از او گفت: اینها بهانه است. امروز من وقتی به حرفهای آقای آخوندی گوش میکردم یا وقتی سخنان آقای آشنا را شنیدم که با بغض نکاتی را میگفتند، متأثر شدم. دوستان، من بهانه بهانه بهانهام. همه ما به سید فرید قاسمی به خاطر کارهایش درباره تاریخ مطبوعات وامداریم. به دکتر فرقانی در زمینه گزارش و به دکتر نمکدوست در زمینه آموزش وامداریم. همچنین به سرکار خانم شهیندخت خوارزمی که من در محضرشان بسیار آموختم، وامداریم. امروز پیکرهبندی دانش تغییر کرده است و دیگر دانش از بالا به پایین نیست بنابراین افراد نمیتوانند معنا بیابند.
او افزود: شاید تنها چیزی که افراد را از یکدیگر متمایز میکند ميزان کاهش دردی است که به وجود میآورند. در این کاهش درد افرادی که کار اوريجینال انجام میدهند به دنبال حل یک مسئله واقعی میگردند. در این اوريجینال بودن ما به شناختهای واقعی میرسیم. دوستان من خواسته و ناخواسته در سخنانشان به افقی بودن دانش اعتراف کردند. من در جمع آنها رشد کردم و در کنار آنها معنا یافتم. اگر قدرت، پیگیری و لطافت دوستانم نباشد، من معنایی ندارم.
شکرخواه در ادامه با تأکید بر افقی شدن دانش اظهار کرد: نقش افراد بسیار پایین آمده است و افراد در یک بستر شبکهای، خانه به خانه و نقطه به نقطه معنا مییابند. به کاهش درد فکر کنید. سمینار به خاطر سمینار برگزار نکنید. کتاب به خاطر کتاب ننویسید، به خاطر ISI ننویسید. به شناخت فکر کنید.
او در ادامه در بازگویی یک داستان اظهار کرد: من در جایی خواندم که پیرمردی به خاطر تعمیرات در بخشی از پیادهرو؛ مجبور شد از خیابان رد شود و تصادف کرد. وقتی به بیمارستان منتقل شد گفتند باید از شما عکسبرداری شود. پیرمرد گفت عجله دارم باید با خانمم که در آسایشگاه سالمندان بستری است صبحانه بخورم. وقتی به او گفتند ما با ایشان تماس میگیریم گفت او کسی را نمیشناسد آلزایمر دارد. گفتند پس چرا هر روز با او صبحانه ميخوريد او که شما را نمیشناسد، پیرمرد در پاسخ گفت او مرا نمیشناسد من که او را میشناسم.
شکرخواه در پايان این داستان را با این جمله به پایان رساند: همدیگر را بشناسید دوستان.
نظر شما