تا خواهر نباشي نميتواني بفهمي كه به خاطر برادر، بر دل «زينب» چهها گذشته است. 7 سالي ميشود كه صاحب «كفشهاي مكاشفه» كفشهاي مكاشفهاش را به ديوار اتاق آيسييوي بيمارستان امام رضا(ع) شهر كرمانشاه آويخته و سكوت تلخ بيماري، زبانش را بسته و پاي مكاشفهاش را بيرمق و بيجان بر بستر نشانده است. نيمه اسفند 1386 بود كه «شاعر ياسها» بر اثر عارضه فشارخون بالا به كما رفت و پس از ماهها بيهوشي هنگامي كه چشم باز كرد ديگر نه توانست حرفي بزند و از ياسها بسرايد و نه از بستر بيماري برخيزد.
احمد شاعر معاصر ايران، بدنش ديگر در اختيارش نيست. همه عضلاتش تحليل رفته، دستهايش ديگر نميتوانند با ارادهاش حركتي انجام دهند. شايد مونس تنهايي و لب فروبستگيهايش راديويي است كه هميشه كنار بسترش روشن است و تعريفها، شوخيها و قربانصدقه رفتنهاي زينب كه جز ابراز احساسات آرام و بيصداي احمد بهصورت قطرات اشكي كه از چشمانش جاري ميشود و يا لبخندي كه بر لب مينشاند و گاه هم تلخي ميكند، پاسخي نميگيرد. در تمام اين مدت، زينب برادر بيمار را هرگز تنها نگذاشته؛ «كنارش كه نباشم رويش تأثير منفي ميگذارد. ما 4 خواهر و 3برادر هستيم و او با همه ما فرق دارد. من 18 ماه از احمد بزرگترم و از كودكي حسي مادرانه نسبت به او داشتم. احمد از همان كودكي هوش سرشاري داشت، طوري كه قبل از رفتن به دبستان، خواندن و نوشتن را بدون داشتن معلم و تنها از روي كنجكاوي و تأمل و دقت از نوشتههاي روي تابلوها و اسامي خيابانها و... به خوبي فرا گرفت. مدرسه كه رفت معلمهايش نزد پدرم ميآمدند و ميگفتند ما چيزي بيشتر از آنچه احمد خودش ميداند، نداريم كه به او بياموزيم.» اين را زينب، خواهر بزرگتر احمد عزيزي كه چند سالي است نديم روز و شب احمد در بخش آيسييوي بيمارستان امامرضا(ع) شهر كرمانشاه شده است، ميگويد؛ خواهري كه اندوه از دست دادن فرزند دلبند خود را هم در سينه پنهان ميكرد تا برادر بيمار متوجه نشود و غصهاي بر غصههايش نيفزايد. ميگويد: «همين 4سال پيش پسرم را از دست دادم. برايم ضربه بزرگي بود. رابطه بسيار نزديكي با احمد داشت. درست است كه احمد خيلي بيمار است و قادر نيست حرف بزند اما اتفاقات و اخبار او را تحتتأثير قرار ميدهد و ما در اين مدت همه اتفاقات ناگوار را از او پنهان كردهايم».
پدر سال 83 از دنيا رفته و غم احمد، مادر را هم زمينگير كرده است و با سختيهاي فراوان او را به ديدار فرزند ميآورند. زينب ميگويد: «مادرم اخيرا با واكر، درون منزل افتاد و دستش هم از چند جا شكست بنابراين نميتوانيم او را ديگر به عيادت برادرم بياوريم اما هميشه تلفن ميزند و گوشي را كنار گوش احمد ميگذاريم. مادر كه به او محبت ميكند و قربانصدقهاش ميرود برادرم روحيه ميگيرد و شاد ميشود و اين سوي خط واكنش عاطفي نشان ميدهد ما هم عكسالعملهايش را براي مادر توصيف ميكنيم. پدرم فوت كرده اما هنوز هم هروقت نامش ميآيد احمد به يادش اشك ميريزد».
ياس بوي مهرباني ميدهد
احمد عزيزي، نويسنده و از شاعران معاصر ايراني و ارائهدهنده سبك جديد مثنوي (بنيانگذار مثنوي و شطحيات جديد) در 4 دي ماه 1337 در سرپلذهاب كرمانشاه به دنيا آمد. وي آثار شعر و نثر ادبي متعددي دارد و شاعري با سبكي منحصربهفرد است كه اين سبك بهصورت مثنوي در- كفشهاي مكاشفه- جلوه كردهاست. تمايل سبك وي به معنويت و عرفان اسلامي با فرم جديدي از مثنوي- ملهم از مثنوي مولوي- در شعر معاصر بينظير است. اين سبك تأثير بسيار زيادي در شعر معاصر گذاشتهاست. اشعار عزيزي با عرفان اسلامي آميختگي دارد و تمجيد از اهلبيت در بيشتر آثارش موج ميزند. وي از مولوي و سهراب سپهري اثرپذيرفته است. بيپروايي خاصي در زندگي و شخصيت احمد عزيزي كه ميان اهالي شعر معاصر به شاعر ياسها معروف است ديده ميشود. او از جمله شاعراني است كه بيشتر او را با مثنويهاي درخشانش ميشناسيم؛ مثنويهايي كه باطراوت، جاندار و «از جنس زمان» سروده است. وي با مجموعه شعر كفشهاي مكاشفه در دهه60 به شهرت رسيد و به شايستگي توانست خود را بهعنوان شاعري توانمند، جسور، خلاق، نوآور و مضمون ياب به جامعه ادبي معرفي كند. شاعرانگي عزيزي با چاپ مجموعه شعرهايي چون «روستاي فطرت» و «شرجي آواز » نيز سير صعودي خود را ادامه داد. پدرش، مهديخان عزيزي، شهردار «سرپلذهاب» در قبل از انقلاب بود. بعد از اينكه سرپلذهاب مورد حمله عراق قرار گرفت به كرمانشاه مهاجرت كردند و احمد از كرمانشاه بلافاصله (2هفته از مهاجرتشان نگذشته بود) به همدان و از همدان هم به تهران رفت و در تهران هم ماندگار شد اما يك روز از روزهاي اواخر اسفندماه 86 به قصد ديدار مادر و خواهرها و برادرهايش عزم ديار كرد. چندروزي در كرمانشاه ماند اما همان روزي كه قصد بازگشت به تهران را داشت در اثر پرفشاري خون و تأخير در مداوا به كمايي رفت كه خواب چند ماههاش را رقم زد و پس از آن مهمان ساكت چندساله بيمارستان شد.
اولين شعر و مديحه
زينب ميگويد: «احمد از كودكي ذوق و قريحه و استعدادهاي شاعرانه و صداي بسيار زيبايي داشت و شعرهايي در خفا مينوشت اما دور ميانداخت. من هم گاه گاهي چيزهايي مينوشتم. روزي برگه دور انداخته شعر احمد را پيدا كردم و ديدم خيلي بهتر از شعر من است. بچه بودم و نميفهميدم و به خيال اينكه احمد شعرش را دور انداخته پس آن را نميخواهد، من ميتوانم به نام خودم بنويسم و اين كار را هم كردم و شعرهايي را كه دور ميانداخت به نام خودم مينوشتم. وقتي احمد فهميد به شوخي كنايهام ميزد كه اين اشعار مال خودت است؟! متأسفانه نميدانم چرا شعرهايش را جمع نميكرد. يادم هست يك روز با احمد كه آن موقع 12سالش بود و من 5/13سال، رفته بوديم بقعه احمدبناسحاق در سرپلذهاب. احمد هميشه براي گفتن اذان به بقعه ميرفت و اذان ميگفت اما آن روز بهخاطر محرم دستجات عزاداري از كرمانشاه هم آمده و آنجا جمع شده بودند و نوحهسرايي و عزاداري ميكردند. متن نوحه خوب يادم نيست اما مضمونش اين بود كه امام حسين از شمر تقاضاي كمك كرده: «زير خنجر گفت شاه لب تشنه/ مهلتياي شمر، تشنهام تشنه/ در جوابش گفت شمرذيالجوشن/ من به خون تو تشنهام تشنه/...»
احمد به من گفت زينب اينها دارند به اشتباه شعر ميخوانند امامحسين(ع) مظهر آزادگي است و هرگز از كسي مثل شمر كمك نخواسته و چنين چيزي نگفته است. درست يادم هست آنموقع فيالبداهه اين شعر را با صداي بلند گفت و نوحهخواني و سينهزني كرد: «كعبه قربانگه گوسفندي است/ كربلاي تو راهي مردي است/ اي حسيناي شاه جاودان/ زندهاي، زندهاي در جهان/...» مداحان كه اين را شنيدند او را روي دوش خود گذاشتند و ميكروفن به دستش دادند تا او به جاي آنها نوحه سردهد و احمد ساعتها فيالبداهه براي امام حسين(ع) شعر گفت آن هم اشعار پرمحتوا و با معني.
سير بيماري
زينب درمورد چگونگي بيمار شدن برادر ميگويد: «احمد ساكن تهران بود و قرارشد بيايد و براي نوروز 87 كرمانشاه باشد. روزهاي آخر زمستان 86 بود كه آمد چندروزي ماند و يكباره تصميم گرفت براي كاري به تهران بازگردد. بليت هواپيما را براي ساعت 6عصر آنروز گرفت. ظهر را منزل خواهرم بود گفته بود خستهام و ميخواهم كمي استراحت كنم، مرا ساعت4 بيدار كنيد كه دوش بگيرم و بروم. خواهرم ميگفت كه ساعت4 رفتم كه بيدارش كنم ديدم جواب نميدهد و صورتش گر گرفته و برافروخته شده است و ميگويد سوسن تو را نميبينم. عينكش را دادم بازهم خيلي تار ميديد. با همسرم تماس گرفتم كه او را نزد چشم پزشك ببريم.» زينب ادامه ميدهد: «احمد با پاي خودش به مطب چشم پزشكي رفته بود و آنجا خيلي معطل شد. چشم پزشك بعد از معاينه گفته بود كه چشمهايش سالم است. «او را به درمانگاه امام رضا(ع) ميبرند. پزشك كشيك درمانگاه فشارخونش را كه چك ميكند متوجه ميشود فشارخون احمد روي 25 است. به سرعت او را به بيمارستان امامعلي(ع) ميرسانند آنجا تا كارهاي پذيرش انجام و بستري شود ساعت به 11 شب رسيده بود و احمد نيم ساعت بعد به كما رفت. «پزشك معالجش گفت كه احتمال سكته مغزي ميرود. همه ما بيقرار و نگران بوديم. مدتي در بيمارستان امامعلي(ع) ماند و بعد به خاطر وضعيتش به بيمارستان امام رضا(ع) انتقال يافت.»
برزخ مرگ و زندگي
احمد عزيزي ماهها در كما ماند و هنگامي كه چشم از اين خواب طولاني گشود ديگر آن احمدِ سابق نبود. زينب ميگويد: «احمد مشكلات زيادي را ازسرگذرانده خيلي وقتها دچار عفونتهاي بيمارستاني ميشد. بهخاطر عفونت ريوي و مشكلات شديد تنفسي ناچار به تراكئوتومي او شدند. به بيماري زونا هم مبتلا شد. پزشكان به ما ميگفتند كه نبايد با او تماسي داشته باشيم تا مبادا به ما هم سرايت كند اما نميتوانستيم برادرمان را تنها بگذاريم. در تمام اين سالها حتي در اعياد و تعطيلات هم تنهايش نگذاشتهايم و تنها از خدا ميخواهيم كه احمد را به ما بازگرداند. اخيرا هم مصرف آنتيبيوتيكهاي قوي و روزهاي متوالي NPO بودن و خالي ماندن معدهاش، باعث شد كه احمد خيلي ضعيف شود. چندي پيش متوجه شدم وقتي به او غذا ميدهم بيقرار ميشود و ريتم قلبش به هم ميريزد و فشار خونش بالا ميرود. در شرايط و رژيم غذايياش تغييراتي داده شد اما اثر نكرد و همچنان بيقرار ماند. پزشكان برايش آندوسكوپي انجام دادند و متوجه شدند التهاب معده و مري پيدا كرده و براي اين مشكل تغييراتي در داروهايش داده شد.» حالا 7 سال است كه احمد در برزخ مرگ و زندگي روزگار ميگذراند. 7سال است كه گلويش خاموش مانده و به سرايش شعري تازه، گشوده نشده و زندگي براي خانوادهاش در طبقه هفتم بيمارستان امام رضا(ع) خلاصه شده است.
عيادت مقام معظم رهبري
مقام معظم رهبري در ۲۸ مهر ۱۳۹۰ در سفرش به كرمانشاه از احمد عزيزي در بيمارستان ديدار كرد و يكي از خاطرات به يادماندني زينب، عيادت رهبرمعظم انقلاب از برادرش است. ميگويد: «آن روز را هرگز فراموش نميكنم. از قبل به احمد گفتم كه آقا به عيادتش ميآيد خيلي خوشحال شد. تمام روز راديو را براي احمد روشن ميگذارم به محض اينكه سخنان آقا از راديو پخش ميشود و صداي ايشان را ميشنود اشك از چشمانش سرازير ميشود. لحظهاي كه آقا تشريف آوردند خيلي غيرمنتظره بود. من داشتم داروهاي احمد را تقسيم ميكردم. آقايي كه بعدا فهميدم جزو هيأت همراه ايشان بود، جلو آمد و گفت من نماينده مقاممعظم رهبري هستم. راستش را بخواهيد خيلي مأيوس شدم، گفتم حتما ديگر آقا تشريف نميآورند و از ديدارشان محروم ميشويم. به ايشان هم گفتم كه خيلي خوش آمديد ولي راستش خيلي از ديدن شما خوشحال نشدم چون شما كه آمدهايد، يعني ديگر خود حضرت آقا را زيارت نميكنيم ولي ايشان جواب داد كه آمدهام مژده بدهم كه مقاممعظم رهبري تا لحظاتي ديگر تشريف ميآورند. خيلي ذوقزده شدم حرفهاي زيادي داشتم كه بگويم و شعرهايي از خودم و احمد آماده كرده بودم كه موقع تشريف فرمايي ايشان بخوانم اما سرم را كه برگرداندم ديدم تشريف آوردند. آنقدر ذوقزده شدم كه همه حرفها و شعرها را فراموش كردم و حتي حرفهاي عاديام را هم با حالت دادزدن ميگفتم. باورم نميشد حضرت آقا به عيادت برادرم آمده است. ايشان دست احمد را در دست گرفتند و دستي به سرش كشيدند و با او صحبت كردند. احمد آرام شده بود. دستور دادند كه هركاري براي درمانش لازم است انجام شود و حتي درصورت صلاحديد و نياز براي رفع تنگي تراشه گلوي احمد اعزام او به خارج تسهيل و تسريع شود اما هنوز مشكل هوشياري دارد.»
نظر شما