بهار مهرنژاد: زندگی چیزی شبیه به خود پاییز است؛ صدرنگ اما خوش‌رنگ! ضربان برگ‎های رنگی خشک روی زمین خیس، از یک سو مهربانی باران را به یاد می‎آورد و از سوی دیگر خشم هولناک باد که در گوش درختان زوزه می‎کشد و آسمان و زمین را به جنگی نابرابر فرامی‎خواند.

khorshid

زندگی هم مهر است و هم کین. زشت است و زیبا. پر از امید است و فراز و فرود. آفتابش سایه دارد و باران سخاوتش در پس تنوره خورشید، زشتی‎ها را می‎شوید و می‎روبد و پاک می‎کند و خوشا به حال آنان‌که امیدوارانه چشم به آسمان دوخته و انتظار باران را می‏کشند تا مشامشان درآمیزد با عطر دوباره زندگی.

  • در جست‌وجوی خورشید

در مرکز ایران، جایی در میانه پایتخت، سرزمینی وجود دارد که اهالی‎اش در جست‌وجوی خورشید، روز و شب را به هم می‎دوزند و فصلی نوین را انتظار می‏کشند؛ فصلی برای رها شدن و پرواز دوباره به سوی نور. این‌جا «سرزمین خورشید» است، پناهگاهی آرام برای زنان بی‎پناه پایتخت که خسته از پرسه‌زنی در کوچه‎های تاریک فقر به دل این خانه پناه آورده‎اند و امید شکفتن دوباره را دارند.
«سرزمین خورشید» در محله شوش، انتهای خیابانی که روزگاری به دروازه غار معروف بود و امروز تابلوی شهید هرندی را برخود دارد، واقع شده است. این خانه، امید زنانی تنها، فراموش و رهاشده است. زنانی بدون سایه‎ سر که حتی شناسنامه هم ندارند چه برسد به سرپناهی برای خواب. زنانی که بارها خودکشی ناموفق داشته‌اند و حالا همه هویتشان خاکستری شده است، دود شده در هوای اعتیاد!

  • جشن رهایی

چندی پیش به بهانه گزارش از مناطق پرآسیب و حادثه‌خیز پایتخت، همراه با حمید صادقیان، مدیر اجتماعی ناحیه 4 شهرداری منطقه 12 در یک ظهر دم کرده پاییزی، روانه خانه خورشید شدم و با اهالی این خانه به گفت‌وگو نشستم. در این خانه به روی همه باز است. اولین نفری که با خوش‌رویی و متانت به استقبالت می‎آید و دستانت را به مهر می‏فشارد، لیلا ارشد است. مددکاری ایثارگر که سال‌هاست خود را وقف زنان و کودکان کرده و از هیچ تلاشی برای سلامت و بهبود آنان فروگذار نمی‌کند.
خانه خورشید، اولین(DIC) مرکز گذری کاهش آسیب اعتیاد زنان بوده که به همت این بانوی ارشد، درسال 1385 تاسیس شده است.

روزانه 100 زن تنها یا با کودکان قد و نیم قدشان به خانه خورشید می‎آیند تا دارویی بنوشند. شربتی که این زنان روزانه به آن نیاز دارند و اصلی‌ترین بهانه ورودشان به خانه خورشید نیز نوشیدن آن است که حکم کیمیا را برایشان دارد.

جلوی در ورودی این خانه، پرده‌ای آبی‌نصب شده و پشت پرده راهروی باریكی است كه به حیاط منتهی می‌شود. در دیوارهای راهرو پوسترهایی برای هشدار در مورد بیماری ایدز و هپاتیت به چشم می‌خورد و پوسترهای دیگری كه فرد مراجعه كننده را تشویق می‎کند تا با اراده و پشتکار رهایی از اعتیاد را جشن بگیرد.

در همین راهرو دو اتاق کنار هم قرار گرفته كه یكی از آن‌ها دفتر مشاوره و درمان و دیگری دفتر مدیر موسسه است. چیزی که بیش از همه در دفتر مدیر جلب توجه می‎کند، انبوه عروسك‌هایی است كه مددجویان مرکز خودشان بافته‌اند.

  • سرپناه امن

هنگام ظهر است و آفتاب خسته بیمار، سایه‎اش را بر سر حیاط كوچك مركز انداخته. زنان 2،3 نفری مشغول صحبت در سایه كنار دیوارهای حیاط هستند. كنار درخت انگور پیچیده روی داربست كه نیمی از حیاط را پوشانده، سالنی است كه در آن حدود ۱۵ نفر از زنان پس از صرف ناهار مشغول تماشای فیلم هستند. روی دیوارهای این سالن هم پوسترهایی با پیام‌های تندرستی دیده می‌شود و در گوشه دیگر سالن، كتابخانه‌ای برای استفاده این زنان گذاشته شده است.

خانه خورشید را شهرداری منطقه 12 در اختیار زنان آسیب پذیر منطقه گذاشته است. 9 صبح می‎آیند، تحت نظر پزشک متخصص دارو دریافت می‎کنند، چکاپ می‎شوند، با روان‌شناس مستقر در مرکز گفت‌وگو می‎کنند، آموزش می‎بینند، چای می‏خورند و با یک وعده غذای گرم پذیرایی می‎شوند. ساعت 4 بعدازظهر که می‎شود، غم غریبی بر دلشان سنگینی می‎کند. باید بروند. اما کجا؟!

لیلا ارشد، مدیرعامل خانه خورشید می‎گوید: مهم‎ترین مشکل همین است. وقتی مرکز ساعت 4 تعطیل می‎شود، چون خیلی از زنانی که به مرکز می‎آیند فاقد سرپناه بوده و چون جا و مکانی ندارند، سرگردان در پارک و خیابان شده یا دوباره به خانه‎ای می‎روند که پاتوق پدر و شوهر معتادشان است و در مواجهه با بساطی قرار می‎گیرند که از آن فرار کرده‎اند و همین موضوع سلامت آن‌ها را تهدید می‌كند. البته چندسالی است وجود گرمخانه‏هایی که شهرداری ساخته، این مشکل را برطرف کرده و برخی از زنان بی‎سرپناه بعد از ساعت4، به طور مستقیم به این گرمخانه‌ها می‎روند.

  • نیاز به حمایت

مقوله اعتیاد زنان بسیار متفاوت از اعتیاد مردان است. به گفته ارشد، اعتیاد تنها با دارو دادن و مشاوره قابل درمان نیست. او می‌گوید: باید حمایت همه‌جانبه‌ای از این زنان صورت گیرد. بسیاری از این زنان شناسنامه ندارند، چرا كه شناسنامه‌های خود را گرو گذاشته، یا گم كرده و فروخته‌اند. باید این زنان تحت حمایت‌های قانونی قرار بگیرند و به آن‌ها حرفه‌آموزی شود تا بتوانند سلامت خود را حفظ کنند.

همه خدماتی که در این مرکز ارائه می‎شود رایگان است. لیلا ارشد درباره خدمات این مركز توضیح می‌دهد: برای این‌كه بتوانیم زنان را ساعت‌های بیشتری در این‌جا نگه داریم، معمولا فیلم‌هایی سرگرم‌كننده و آموزشی برایشان نمایش می‌دهیم و گاه خدمات مشاوره، مددكاری و روان‌شناسی به آن‌ها می‌دهیم. در عین حال آن‌ها را تشویق می‌كنیم تا آزمایش‌های مربوط به ایدز و هپاتیت را هم بدهند تا از وضعیت سلامت خود باخبر شوند. هر چند آن‌ها را مجبور نمی‌كنیم. این مرکز همچنین آموزش تزریق ایمن، رفتار جنسی سالم و راه‌های پیشگیری از ابتلا به ایدز و هپاتیت را در دستور كار دارد.

اتفاق دیگری که چندی است در خانه خورشید رخ می‌دهد و مورد استقبال مسئولان منطقه 12 از جمله شهردار منطقه، مهندس علی کفایی محمدنژاد قرار گرفته، حرفه‌آموزی و آموزش مهارت‎های زندگی به زنان است. در طبقه زیرین خانه خورشید و کنار اتاق بازی و اتاق مددکاری، چند خانم پشت یک میز نشسته‎اند، سرشان پایین است و همچنان که گرم گفت‌وگو هستند، تندتند قلاب‌بافی می‎کنند. چندی پیش شهردار منطقه در جریان بازدید از مرکز و تماشای دستان هنرمند این زنان، به آن‌ها قول برگزاری یک بازارچه را داد و حالا این زنان که دوست دارند طعم استقلال مالی و آزادی را از دست‌رنج خود بچشند، تندتند کار می‎کنند، قلاب می‎زنند و سر و تن عروسک‎های بافته‌شده‌شان را به هم می‎دوزند.

یکی از عروسک‌باف‎ها، خدیجه نام دارد. 42 ساله است و یک سال و چهار ماهی می‎شود که به زنان سرزمین خورشید پیوسته. 10 سال تمام هرویین مصرف می‎کرده است. همین‌طور که پاپوش عروسک را می‎بافد، ماجرای اعتیادش را تعریف می‎کند: شوهرم اعتیاد داشت، هر ساعت بساطش پهن بود. بچه‌ام مرد. اوضاعم به هم ریخت. داشتم نابود می‎شدم. برای این‌که حالم خوب شود و از آن وضعیت نجات پیدا کنم، شوهرم گفت بکش روبه‌راه می‎شوی. کشیدم تا به این‌جا رسیدم.

خدیجه در این یک سالی که از حضورش در خانه خورشید می‎گذرد، سرو سامان پیدا کرده و حالش رو به بهبود است. مصرف متادونش روزانه به 3 سی سی رسیده و قوت و بنیه‎اش هم نسبت به گذشته بهتر شده است. در عروسک‌بافی تبحر خاصی پیدا کرده، کیسه نایلونی پر از عروسکی را روی میز می‎گذارد و با شادی که در چشمانش ولوله می‌کند، می‎گوید همه‎اش را خودم بافتم. خدیجه و دیگر دوستانش مشتاقانه منتظر روزی هستند که وعده شهردار منطقه عملی شود. دیدن چهره امیدوار خدیجه همچون یک تابلوی نقاشی در ذهنم ماندگار می‎شود و بیشتر از همه خوشحال می‎شوم وقتی که می‎شنوم او بعد از ساعت 4 و تعطیلی خانه خورشید، آواره نیست و به خانه دختر 24 ساله‎اش که ازدواج کرده می‎رود و مجبور نیست در تنهایی و زیر نور ماه، شب را به صبح برساند.

 

  • زیر سایه امن آفتاب

ساعت حوالی 3 بعدازظهر است. نور آفتاب پاییزی بر اهالی خانه خورشید سایه افکنده. سکوت غریبی بر فضا حاکم است. زنان سرزمین خورشید هر کدام در گوشه‎ای نشسته و گوش سپرده‎اند به آواز تیک‌تاک عقربه‏های ساعت که هرلحظه به 4 نزدیک ‎می‎شود و ساعت خداحافظی را اعلام می‎کند. اما هنوز چراغی روشن است. در این سرزمین، آفتاب هیچ‎گاه نمی‎میرد. امید و زندگی و نور در لحظاتش جاری است و زنان سرزمین خورشید می‎روند که جوانه زندگی را زیر سایه امن آفتاب، سبز کنند.

 

  • سایه مهر بر زندگی زهرا

در گیرودار گفت‌وگویم با اهالی سرزمین خورشید، مدام صدای پسرک کوچکی را می‎شنوم که بسیار شیطان است و از در و دیوار بالا می‎رود. امیرعلی است، پسر سه ساله‎ای که این روزها توجه ویژه‎ای به او می‌شود؛ به‎خصوص از طرف مدیران شهرداری منطقه 12. دلیلش را از فرناز آقاطاهر، روان‌شناس مرکز می‎پرسم:« پدرش معتاد است و آن‌قدر کتکش زده و به این طرف و آن طرف پرتابش کرده که چشمانش آسیب دیده و حالا قرار است به یاری شهرداری منطقه 12 در بیمارستان طرفه تحت عمل جراحی و مداوا قرارگیرد.» سراغ مادر امیرعلی را می‏گیرم. او هم در مرکز اقامت دارد. اسمش ام‌البنین است و 22 سال دارد. 12 ساله بوده که شوهرش می‎دهند به همان مردی که امروز پدر امیرعلی است. بختش از خانه شوهر، نشئگی بوده است و دوا و دوا یعنی هرویین. ام‎البنین لاغر است و رنگ پریده، دندان‎های جلویش را از فرط اعتیاد از دست داده و حالا می‎رود که کودکش را هم از دست بدهد:« امیرعلی که عمل شه، می‌ذارمش بهزیستی. از پس بزرگ کردنش برنمیام.»

این جمله‌ها را با اندوهی کشدار به زبان می‎آورد و درحالی‌که چشمانش از اشک تر می‎شود، امیدوارانه آرزو می‎کند که بتواند کار کند و زندگی جدیدی را از سر بگیرد:« اگه خدا کمکم کنه، می‎خوام از نو شروع کنم. کار کنم و خرج زندگیم رو دربیارم.» ام‎البنین در حال حرف زدن است که امیرعلی بدوبدو می‎آید و محکم او را درآغوش می‎گیرد. بهانه می‎گیرد، انگار گرسنه باشد، مادر جوان می‎رود که بچه را غذا بدهد. من می‎مانم و دلگیری کودکانه امیرعلی. عجب روزگاری است. چه حکایت‎هایی دارد برای خودش! ام‎البنین و مهر مادری‎اش را به حال خود می‎گذارم و به اتاق مشاوره می‎روم که شلوغ است. زهرا روی صندلی نشسته است. صحبت‎هایش را با پزشک به پایان می‎برد و برایم از زندگی‎اش می‎گوید. 42 سال دارد و سال‎ها از ازدواجش می‏گذرد. دو پسر 9 و 12 ساله دارد که پیش پدرشان زندگی می‎کنند. تا دو سال پیش تریاک مصرف می‏کرد اما الان دو سال است لب به آن نزده و روزانه 11 سی‎سی متادون دریافت می‏کند.

حکایت زندگی‎اش را که تعریف می‎کند یاد این ترانه زنده‎یاد فرهاد می‎افتم که خنجر از پشت می‎زنه، اون‌که همراه منه... «از شوهرم که جدا شدم، حقوق پدرم رو می‏گرفتم. توی یک سال و نیمی که برای ترک رفتم کمپ، خواهر و برادرم حساب بانکی پدرم رو خالی کردن و هیچی پول برام نذاشتن. از کمپ که اومدم بیرون جایی برای موندن نداشتم. توی پارک می‎خوابیدم تا این‌که دزد بهم زد و همه مدارکم رو دزدید. نه شناسنامه دارم و نه هیچ مدرک دیگه‎ای. هیچ جایی نداشتم. برای این‌که کسی توی پارک به سراغم نیاد، مجبور شدم شیشه مصرف کنم تا بتونم از شب تا صبح بیدار بمونم.» زهرا مدتی است که به خانه خورشید آمده و به یاری دست‌اندرکاران شهرداری منطقه 12 به‎زودی شناسنامه‎اش را هم دریافت می‎کند. دیگر پارک‌خوابی نمی‎کند. صبح تا ظهر در خانه خورشید خیاطی می‏کند، عروسک می‎بافد و عصرها به گرمخانه می‎رود. حسابی عزمش را جزم کرده تا زندگی‎اش را بسازد. «باید حسابی پول‎هام رو جمع کنم تا بتونم بچه‎هام رو بیارم پیش خودم. دارم همه چی رو برای زندگی با پسرام آماده می‏کنم. از این‌جا هم می‎رم کمپ برای ترک شیشه. 20 روزه ترک می‎کنم بعد می‎رم سراغ زندگی.» امیدواری زهرا به زندگی و دلگرمی او به پسرانش و عشقی که به آن‎ها دارد، دل‌انگیز است. ‏برایش آرزوی سلامت و مهر می‎کنم و با معصومه که بعد از او پا به اتاق مشاوره می‎گذارد، گفت‌وگو می‎کنم. معصومه 43 سال دارد. چهره‎اش بیشتر از سنش نشان می‏دهد. صورتش آرام است و غم غریبی در چشمانش موج می‎زند. سر پایش بند نیست. استخوان لگنش آسیب دیده و نمی‌تواند درست راه برود. قصه

زندگی‌اش تلخ است و دردناک: « 15 ساله بودم که شوهرم دادند. پدرم ارتشی بود و سختگیر. انگار تو پادگان زندگی می‏کردیم. بابام یه سیگار تلخ هم نمی‎کشید اما شوهرم معتاد بود. عاشقش بودم. منم معتاد شدم. تریاک و شیشه.» معصومه 8 سال است که به زندگی جدید برگشته، در حال ترک تریاک است و روزانه 18 سی سی متادون دریافت می‎کند. چشم امیدش به اهالی خانه خورشید است که بتواند کاری بیابد. سه تا دختر دارد که دوست دارد برایشان مادری کند اما امکانش را ندارد:« دست و بالم خالی است. بچه‎ها توقع دارن اما از دست من کاری برنمیاد.» معصومه به یاد گذشته که می‎افتد رنگ از رخسارش می‎رود. حالا راز چشم‎های غمگینش را می‎فهمم. او را با مشاور تنها می‏‌گذارم.

  • منبع: هفته نامه تهران شهر
کد خبر 277063

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha