از غواصي صحبت ميكنم كه خيليها فكر ميكنند كه ورزش است و تفريح و البته در مورد گروهي از مردم هم همينطور است ولي بايد از نزديك غواصان صنعتي و عملياتهايي كه در دريا انجام ميدهند را ببينيد تا باورتان شود كه اين كار يكي از سختترين و خطرناكترين مشاغل دنياست. وقتي از غواصي حرفهاي و صنعتي در ايران صحبت ميشود تمام نگاهها ميرود سمت غواصان شركت فلات قاره؛ كساني كه كارشان عملياتهاي سخت و خطرناك در اعماق آبهاي خليجفارس است؛ كساني كه در توفان و موجهاي چند متري خليجفارس هم بايد كارشان را بكنند چون هر لحظه توقف كار يعني نشت نفت به دريا و از بينرفتن محيطزيست و سرمايهاي كه براي تك تك مردم ايران است. براي اينكه سركي بهكار غواصان شركت فلاتقاره بكشيم، وسايلمان را جمع كرديم و راهي جزيره لاوان شديم تا راوي خرده مشاهدات و گفتههاي بچههاي تيم غواصي شركت نفت فلات قاره باشيم.
روايت اول: از آخر
از زير آب كه بالا آمد سريع طناب كنار قايق را گرفت. دهاني غواصي را از دهانش درآورد و چند نفس عميق كشيد. مانند نوزادي بود كه تازه متولد شده باشد با اين فرق كه به جاي گريه لبخند ميزد.
روايت دوم: سفر به مقصدي نامعلوم
توي بندرگاه جزيره لاوان يدككش« العمار» منتظر ماست كه سوارش شويم تا راه بيفتد. مقصد براي ما نامعلوم است ولي ناخدا و بچههاي تيم غواصي دقيقا ميدانند كه داستان از چه قرار است و كجا ميخواهند بروند. وارد كه ميشويم هركسي دارد كاري ميكند. سرتيم گروه ميآيد استقبالمان. اسمش آقا رضاست و اصطلاحا استخوان خرد كرده غواصان است. با بقيه بچههاي تيم هم درحاليكه دارند كارهايشان را انجام ميدهند سلام و عليكي ميكنم. 4 نفر از بچههاي تيم، لباس غواصي تنشان است و دارند وسايلشان را چك ميكنند و بعد هم شروع ميكنند به نرمش. بقيه هم دارند وسايل و تجهيزات غواصان را آماده ميكنند. يدككش هم راه افتاده است و هر لحظه داريم از جزيره دورتر ميشويم.
روايت سوم: جرياني كه كل عمليات را به هم ريخت
روي عرشه يدككش قايق كوچك بادياي قرار دارد كه دارند آن را با جرثقيل ميآورند پايين. يكي از بچههاي تيم هم داخلش است. جرثقيل قايق را بلند ميكند ميگذارد داخل آب. سكاندار قايق دنده عقب ميگيرد و دوري ميزند و پهلو به پهلوي يدككش ميايستد. آقارضا جستي ميزند و ميپرد داخل آن و راه ميافتند. حدود 200متري از يدككش فاصله ميگيرند و قايق وسط آب ميايستد. با دوربين ناخداي كشتي نگاهشان ميكنم. آقارضا دارد داخل آب را نگاه ميكند. يك گوي نارنجي را روي آب رها ميكند كه محل عمليات دقيقا مشخص باشد و دوباره راه ميافتند سمت يدككش. بقيه بچهها هم دارند وسايل كار را به كنار يدككش ميبرند. قايق كه ميرسد آقارضا ميآيد بالا و به بچهها ميگويد وسايل را بريزند داخل قايق موتوري كوچك. وسايلشان هم جالب است. گويهايي كه داخل آن بتن ريخته بودند و وزنشان حدود 30كيلو بود و كلي ابزارآلات و آچار. وقتي قايق پر شد آقارضا وسايل را چك كرد و گفت: «گويها رو ببريد و بندازيد اون قسمتي كه مشخص كردم. حالا به آب نميزنيم. هر وقت جريان آب كمتر شد ميريم براي كار». قايق راه افتاد. رفتم سمت آقارضا به او گفتم دريا كه آرام است، چرا عمليات را انداختيد عقب؟ گفت: «همين موجهاي كوچك را كه ميبيني آنقدر قدرت دارند كه ميتوانند كل عمليات را به هم بزنند و حتي غواصهاي ما را به كشتن بدهند. الان به همين يدككش نگاه كن. وقتي لنگر انداخت، دماغه سمت جزيره بود ولي الان دماغه پشت به جزيره است. موقعي كه جريان آب ميتواند يك يدككش چند ده تني را اينطور جابهجا كند ديگر ما غواصان كه جاي خود داريم».
روايت چهارم: آقا رضا
اين تأخير، سبب خير شد تا بتوانيم با بچهها گپي بزنيم. چون قبل از آن همگي درگير كار بودند و من هم سعي ميكردم زياد توي دست و پايشان نروم. با آقارضا پشت ميزي كه در عرشه بود، نشستم. يك چشمش به من بود و يك چشمش به دريا. از او پرسيدم چه شد كه اين شغل را انتخاب كردي؟ لبخندي زد و گفت: «از بچگي عاشق آب بودم. هرجا آب ميديدم سريع ميپرديم داخلش. همين هم كار دستم داد و آمدم شركت نفت و اداره تعميرات زيرآبي و شدم غواص» و ميزند زير خنده. از او پرسيدم از اين كار راضي هستي؟ نگاهي به دريا ميكند و ادامه ميدهد: «من اصلا نيازي به پول اينجا ندارم. من خودم در شيراز گلخانه پرورش گل دارم. شايد باورتان نشود ولي عاشق كارم هستم. در اين 28سال غيراز چندبار كه داخل توفان بودم هيچ وقت از آمدنم به اين كار پشيمان نشدم». پرسيدم توفان؟ گفت: «بله» و ادامه صحبتش را گرفت كه «دريا در حالت عادي خيلي زيباست ولي بايد وسط آب باشيد و توفان دريا را ببينيد تا آن وقت با خودتان بگوييد كه اگر زنده برگشتم، دور اين كار را خط ميكشم. وقتي توفان ميشود اين يدككش با تمام بزرگياش مثل يك پر كاه كه روي هوا معلق است، اينوروآنور ميشود ولي باز وقتي كه پايت را روي خشكي ميگذاري و خيالت راحت ميشود (باخنده) دوباره فردايش ميروي دريا و روز از نو و روزي از نو». آقارضا حرف براي گفتن بسيار داشت. گفتم خاطرهاي از عملياتهايتان داريد؟ كمي فكر كرد و شروع كرد به تعريف كردن؛ « يك روز قرار شد، لوله نفتي را در عمق 40متري دريا ببريم و آن را عوض كنيم. در عمق 40متري رنگ آب مثل شيرقهوه است و كدر. شما تا فاصله 20سانتيتان را بيشتر نميتوانيد ببينيد. با يكي از بچه رفتيم و شروع كرديم به كار. لوله را بريديم. براي جدا كردن لوله مجبور بوديم با پتكي كه حدود 15كيلو وزنش بود روي لوله ضربه بزنيم. من لوله را گرفتم و دوستم هم شروع كرد به زدن ضربه. به قدري محدوده ديد كم بود كه اين بنده خدا نميديد كه دارد روي دست من ميزند. شدت ضربهها به حدي بود كه دستم پاره شد و استخوانهايم شكست و اين دوست من هم داشت كماكان كارش را ميكرد. چند ضربه بهش زدم و اشاره كردم بريم بالا. تا عمقي كه ديد بهتر ميشد بالا آمد. تازه آن موقع بود كه متوجه شد به جاي لوله با پتك زده روي دست من.» بعد قهقههاي ميزند و دستش را نشانم ميدهد كه زخم كهنهاي روي آن معلوم است.
روايت پنجم: اصلا كار آنها چيست
قبل از اينكه بروم سراغ غواصها از بچههاي آشنا با كار سؤالاتي درباره كار غواصها پرسيده بودم. بعد از گپي كه با آقارضا زدم اصل كارشان را از او جويا شدم. آقارضا درباره كارشان ميگويد: «تيم غواصي فلاتقاره يكي از زيرمجموعههاي واحد تعميرات زيرآبي است. كار ما اينجا مربوط به هر تعميري است كه زير آب قرار است انجام شود. تقريبا هر كاري هم انجام ميدهيم؛ از جوشكاري خطوط لوله و تاسيسات زير آبي مربوط به نفت و عمليات پهلو دهي و جداسازي نفتكشها بگيريد تا عملياتهاي بزرگ مثل اصلاح و تعميرات و تعويض خطوط لوله نفت كه زير آب كشيده شده است.» پس بهعبارتي بچههاي تيم غواصي فلات قاره بازوي اجرايي تعميرات زيرآبي مجموعه نفت هستند. در عملياتي هم كه من همراهشان هستم قرار است خط لوله آبي كه از جزيره لاوان به روستاي نخيلو در ساحل خليجفارس كشيده شده و آب مردم روستا را تأمين ميكند تعمير شود و قسمتي از خط را كه بهخاطر برخورد لنج صيادان شكسته است تعويض كنند تا مردم روستاي نخيلو هميشه از اين غواصان بهعنوان قهرمانان زندگي خودشان ياد كنند.
روايت ششم: خدا همسرم را سلامت نگه دارد
آقارضا بيست و اندي سال است كه در همين مجموعه كار ميكند. البته نه مثل كار ما آدمهاي داخل شهر كه ساعت كاريمان به هر صورتي هم كه باشد شب سر خانه و زندگانيمان هستيم. آقارضا و امثال آقارضا اقماري كار ميكنند؛ يعني 14روز، شبانه روزي محل كارشان هستند و 14روز هم خانه؛ با يك حساب سرانگشتي تمام آدمهاي مثل او نيمي از عمرشان را سركار هستند. آقارضا هم با همين منطق 10سال و اندي است كه سركار بوده، آن هم شبانهروزي. به او ميگويم خانواده گلهاي از شغل شما ندارند؟ لبخندي ميزند و ميگويد:« مگه ميشه گله نداشته باشن. به هر حال من نصفي از سال را خانه نيستم. البته الان ديگه عادت كردن و با كارم كنار اومدن، بهخصوص بچهها كه وقتي كم سن و سالتر بودن رفتنهاي من بدجوري رو به هم ميريخت. البته خدا خانومام رو هميشه سالم و سلامت نگه داره. تمام كاراي خونه و بچهها افتاده گردن اون بنده خدا. اصطلاحا هم پدر بچههاست و هم مادر. ما هم كه ميريم خونه مثل تازهداماد ها تحويلم ميگيره. واقعا نميدونم اگه همسرم كنارم نبود من بايد چه كار ميكردم.» آقارضا درباره خانوادههاي بچههاي اقماري خيلي صحبت كرد و از مشكلات آنها بسيار برايم گفت؛ از مريضي بچههاي كاركنان و اينكه آنها نميتوانند كنار فرزندانشان باشند گرفته تا لحظههاي خداحافظي با خانوادهايشان كه غمانگيزترين بخش زندگي آنهاست. البته آقارضا تنها متاهل اين جمع از غواصان است و بقيه هنوز جوانند و ازدواج نكردهاند. با اين اوصاف، آقارضا ميتواند تجربههاي خودش از كار اقماري و زندگي متاهلي را براي اين بچهها روي دايره بريزد و البته مشاور خوبي براي آنها باشد.
روايت هفتم: خانهاي به نام دريا
قد كشيدهاي دارد و چهره و لهجهاش شبيه جنوبيهاست. چايي ميآورد و ميگذارد جلويم. بعد كلي عذرخواهي ميكند كه وسايل پذيرايي موجود نيست. دائما لبخند ميزند. ميپرسم جنوبي هستي؟ ميخندد و ميگويد: «خيلي تابلوه؟»، لبخندي ميزنم و ميگويم «كم نه». اسمش محمود است و بچه جزيره خارك. برايم از علاقهاش به غواصي گفت و اينكه، غواصي در خانوادهاش يك ميراث قديمي است ؛ «از وقتي كه فهميدم دور و برم چه خبر است داشتم غواصي ميكردم». البته اين موضوع هم دليل دارد. تمام خانواده محمود غواص هستند. او ميگويد: «پدرم، مادرم، برادر و خواهرم همه غواص هستند. پدربزرگم هم قديمها از راه غواصي زندگياش را ميگذرانده. دريا و غواصي همهچيز من است». برايم خيلي صحبت كرد. از سختيها و اتفاقاتي كه برايش افتاده و اينكه چندبار مرگ را به چشم ديده. وقتي صحبت مرگ شد انگار كه بارها آن را لمس كرده باشد، كمي اشك داخل چشمانش جمع شد و بدون مقدمه برايم يكي از آن اتفاقات را تعريف كرد؛ «يكبار توي عمق 30 متري داشتم كار ميكردم و اصلا حواسم به اكسيژن نبود. يكهو احساس كردم نفس كشيدن برايم سخت شده. به ساعتم نگاه كردم و فهميدم كه اكسيژنم تمام شده. از عمق 30متري بالا آمدن بدون اكسيژن و البته خطر بيماري فشار، كار خيلي سختي است. راه افتادم سمت بالا. با خودم گفتم هرطور شده خودم را ميرسانم سطح آب، حتي اگر مجبور شوم بروم داخل اتاق فشار. هرچي پا ميزدم به بالا نميرسيدم. واقعا بريده بودم. اين چند لحظه برايم به اندازه يك عمر گذشت. كل زندگيام از بچگي تا همان لحظات، جلوي چشمام آمد. زير آب داشتم هقهق گريه ميكردم. چشمانم پر از اشك شده بود. شايد متوجه نشيد من چي ميگم ولي خيلي سخت بود. تا اينكه يكي از بچهها آمد و نجاتم داد». صحبتش كه تمام شد سكوت كرد و چند ثانيهاي رفت توي فكر و بعد نگاهي به دريا انداخت و لبخندي زد و گفت: «به هر حال دريا خانه من است».
روايت هشتم: غواصي همه زندگي من است
آقارضا صدايم كرد و گفت: «دوست داري با قايق موتوري چرخي داخل آب بزني؟» من هم از خدا خواسته گفتم چرا كه نه. سوار قايق شدم. آقارضا بلند به سكان دار گفت: «تامي مراقب باشيها. آروم برو». نشستم و قايق حركت كرد. گفتم تندتر نميري؟ گفت: «آقا دستور داده و دست و بالم رو بسته. ايشالا بيا بندر انزلي اونجا ميريم تالاب و يه چرخ اساسي ميزنيم». بعد دوري زد و آمد كنار يدككش و پياده شديم. گفت چطور بود؟ گفتم خوب بود دستات درد نكنه. با هم نشستيم به گپ. بچه بندر انزلي بود و اسمش طهمورث ولي بچههاي تيم به او تامي ميگفتند. تقريبا يكي از جوانهاي قديمي آنجاست و البته خيلي خوشمشرب و خوش صحبت. امروز آقارضا، او و محمود را براي عمليات انتخاب كرده. از همهچيز صحبت ميكند از گير كردن داخل درياي توفاني تا فلج شدن بعد از غواصي بهخاطر بيماري فشار؛«غواصي اصول دارد. وقتي داخل عمق هستيد نميتوانيد يكهو بياييد بالا. هر 10متر، بايديك ايستگاه براي خودتان درنظر بگيريد تا وقتي به بالا ميرسيد دچار بيماري فشار نشويد». از او پرسيدم داستان اين بيماري فشار چيست؟ ميگويد: «يك نوشابه رو وقتي تكان ميدهيد داخلش پر از حباب ميشود. بيماري فشار هم مثل همين است. وقتي غواص سريع بالا بيايد داخل خونش پر از حباب ميشود و باعث فلج مقطعي. براي من هم اتفاق افتاده. دم يكي از سكوها طبق زمانبندي بالا نيامدم و دچار بيماري فشار شدم. روي سكو كه رسيدم تمام بدنم لمس شد و افتادم. وقتي به اين حالت در ميآييد بدنتان هم بهشدت درد ميگيرد». تامي برايم از يكي از غواصها، گفت كه براي از بين رفتن اين حبابها 6ماه را داخل دستگاه فشار بوده و حتي يك لحظه از آنجا خارج نشده بود. ولي باز با اينكه اين تجربهها را داشت ميگفت: «اگر يك روز غواصي نكنم حالم بد ميشود. غواصي همه زندگي من است.»
روايت نهم: كار ما برادر مرگ است
«توي تور گير كرده بودم و داشتم خفه ميشدم. اكسيژنم تمامشده بود و هر چه تقلا ميكردم آزاد نميشدم»؛ اينها را پيام ميگويد، يكي از بچههاي تيم و ادامه صحبتش را ميگيرد؛ « وقتي توي يك چنين موقعيتي گير ميكنيد هر كاري ميكنيد تا زنده بمانيد. كار ما با خطر و مرگ برادر است». گفتم خب ماجراي گير كردنت چي بوده؟ گفت: «هرچه تقلا ميكردم فايده نداشت. چاقويم را درآوردم تا تور را پاره كنم. مغزم كار نميكرد. تا اينكه يكي از بچهها آمد و تور را بريد و اكسيژنش را نوبت به نوبت به من داد تا زنده بمانم». حرفش كه به اينجا رسيد قايق موتوري كوچكي كنار يدككش ايستاد و پيام و بقيه بچهها رفتند ببينند آنها چه ميخواهند. صحبتي كردند و پيام و محمود سريع رفتند داخل كابين و لحظهاي بعد با چند بسته نان و چند آب معدني آمدند و آن را دادند به سرنشينان قايق. انگار صياد بودند. آنها هم در عوض چند ماهي دادند به بچههاي تيم و كلي تشكر كردند و رفتند. محمود آمد سمتم و گفت حالا ميتونم از خجالتتون دربيام. بعد رفت چاقو آورد و شروع كرد به پاك كردن ماهيها و رفت آشپزخانه تا آن را بپزد و بياورد. از پيام پرسيدم داستان اين ماهيگيرها چه بود. گفت: «اين بندگان خدا بچههاي قشم بودند. آذوقهشون تمامشده و آب هم نداشتند. ما هم وظيفمون بود كه كمكشون كنيم. دريايعني همين». پيام راست ميگفت آدمها توي دريا يك عهد نانوشته براي كمك به هم دارند. اصلا انگار ويژگي درياست كه آدمها را هم مثل خودش ميكند؛ بزرگ و وسيع و صاف و آبي؛ مثل همين بچههاي تيم غواصي كه از آذوقه خودشان به اين ماهيگيران دادند و به قول پيام، دريا يعني همين.
روايت دهم: آغاز عمليات
دريا آرام شده. اين آرامش به قدري است كه از بالاي يدككش به راحتي ميتوانيد كف دريا را در عمق 15متري ببينيد. حالا وقت عمليات است. آقارضا بچهها را جمع ميكند و وسايل را داخل قايق ميگذارند. من هم سوار ميشوم و راه ميافتيم. غواصها دارند وسايلشان را كه بارها چك شده دوباره بازديد ميكنند. ميرسند به نقطه عمليات. قرار است لولهاي را كه شكسته تعويض كنند. تامي و محمود آماده شدهاند. هركدام وزنههاي 10 كيلويي بهخودشان ميبندند. آقارضا كه سرتيم گروه است دوباره وسايل بچهها را چك ميكند. مراحل عمليات را دوباره با بچهها هماهنگ ميكند و ميگويد، خيلي مراقب باشيد و نخستين نفر خودش به آب ميزند، بعد تامي و آخر از همه هم محمود كه وسايل و ابزار را بايد ميبرد با خودش پايين. در آن لحظه تنها چيزي كه نظم يكدست دريا را به هم زد، شيرجههاي از پشت غواصان بود و چند لحظه بعد دوباره سكون و آرامش. از تيم غواصان تنها نقطههايي سياه رنگ در كف آب معلوم بود.
روايت يازدهم: نوزادي تازه متولد شده
حدود يك ساعتي گذشت كه آمدند بالا. نخستين نفر محمود بود. از زير آب كه بالا آمد سريع طناب كنار قايق را گرفت. دهاني غواصي را از دهانش درآورد و چند نفس عميق كشيد. مانند نوزادي بود كه تازه متولد شده باشد با اين فرق كه به جاي گريه لبخند ميزد. بعد تامي و آخر از همه هم آقا رضا. كارشان تمام شد. همه آمدند بالا و وسايلشان را درآوردند و قايق حركت كرد سمت يدك كش. بالا كه آمدند تامي دستانش را به حالت شيرجه زدن درآورد و به آقارضا گفت اجازه ميدهيد؟ آقارضا لبخندي زد و گفت: «با حفظ ايمني مشكلي نداره». بچههاي تيم رفتند طبقه دوم يدككش و يكي يكي شروع كردند به شيرجه زدن داخل آب. توي اين بيكران آبي كه نقطه تلاقي دريا و آسمان معلوم نبود، تنها چيزي كه اين درياي راكد را به خروش ميآورد همين غواصان بودند كه انگار خوشحال از اينكه بارديگر ميتوانند دل به دريا بزنند، سكون پهنه آبي دريا را بازي گرفته بودند.
نظر شما