آنها ميگويند پيش از آغاز همه كارهاي بزرگي كه انجام ميداد، با اذنالله، نور بر مسير پيشرويش ميافكند وقتي كار تمام ميشد به خاك ميافتاد. با عطش وافري كه به پيشرفت داشت، مطيع محض وليامر بود و هرگز و هيچگاه انديشه برتريجويي نسبت به دشمن، بالاخص رژيم صهيونيستي را از دايره روياهايش خارج نكرد؛ روياهايي كه بيشتر آنها را محقق ساخت. اهل تحليل و انديشه را اعتقاد بر آن است كه هر ملتي هرگاه فرزندي با چنين رويكردي داشته باشد قادر است پيشرفت كند. حاجحسن طهرانيمقدم، دانشمند پرافتخار ايران، بيترديد همچنان تا سالها از چهرههاي سرّي كشورمان باقي خواهد ماند. اگر انفجار ظهر بيستويكم آبان سال 1390رخ نميداد، او گمنام باقي ميماند. اينك تقدير، راه مسدود شده معرفي طهراني مقدم به دوستداران ايران را تا حدي گشوده است.
- صيحهاي كه زلزله بود
پنجرهها و پايههاي بزرگترين شهر ايران لرزيد، در آن ظهر شوم؛ تنها كرج نبود، تا شرقيترين نقطه تهران هم لرزيد. خيلي سال است تهرانيها منتظر زلزلهاند. خيليها صدا را كه شنيدند يا لرزيدن شهر را كه ديدند خيال كردند زلزله آمده، آن روز اما ماجرا چيز ديگري بود. صدا، صداي صيحه يك راز بود. يك راز بيتاب؛ آنقدر بيتاب كه نالهاش شهر را لرزاند. راز يك مرد؛ مردي سرسخت در مقابل هيولاهاي زمين، اژدهاي شُهرت، ديو مَنيَّت و ابليس كينهجو.
بسكه مردِ سرسخت، بر نور سجدهگاه و بر شميم خوش شُكرها و بر آواز عاشقانههاي شبانه، سرپوش نهاده بود، راز زخم برداشته بود. زخم، دردناك شده بود. راز؛ قصهها از كجفهميها را بارها با قلهها، غارها، خارها، سنگها، صخرهها، رملها و درهها، دامنهها و خاكريزها ميگفت. تا آن ظهر شوم هر چه ديد، رازداري كرد.
قصههاي شيرين و تلخ از رفتن شروع شده بود. رفتن به جبهه. شايد هم پيشتر، از يك مسجد 20متري؛ از خلوت يك چاه. چاه، گوهري كه نگه داشته بود، به نوجواني يك مرد سرسخت سپرد تا او صاحب سهمي از تأمين مخارج يك مسجد 20متري باشد. مقنيگري بچهها براي سرپا نگه داشتن يك مسجد كوچك، مسجد زينب كبري(س) در محله ميرزا محمودوزير غصهها و قصهها دارد كه بماند براي مجالي ديگر. قصه رسيده بود به آن شب، شب جواني مرد سرسخت.
مادر تا نيمهشب چرخ خياطي را ميچرخاند تا چرخ زندگي بچرخد. اينك آن ثانيهها و در و ديوار و پنجرههاي آن خانه كوچك محله ميرزا محمودوزير شاهدي براي امروز من و تو دارند: در آن شبِ جواني، مرد سرسخت قصه ما دعايي شبانه در پيشگاه مادر جاري ساخت؛ نجوايي كه تا هنوز شنيده ميشود؛ «خدايا همه بچههاي خانم فاطمه زهرا(س) شهيد شدهاند؛ تو كريمي، نعمت شهادت فرزند، به مادر ما كه اينقدر زحمت ميكشند، عطا بفرما.»
شايد آن دعاي شبانه كار خود را كرد. قصه رسيد به 3روز بيخوابي در عمليات طريقالقدس. خبر پيروزي كه پيچيد، مرد سرسخت تازه به حس بيخوابي رخصت داد. به تفنگ كه به ديواري گلي تكيه داده بود، سفارشها كرد و بعد انگار چشم برهم گذاشته باشد. موشكها يازهرا(س)هايي كه حسنآقا روي آنها مينوشت را به آن سوي آسمان بُردند. خبر آن بالا بالاها آنقدر پيچيد و پيچيد كه باران اشك ستارهها تا هزار روز قطع نميشد، تا آن روز رسيد. 21آبان 1390 سر انجام آمد. آن روز آن بالا هلهلهها و اين پايين رازي بود؛ رازي كه نه ناله، نه زار كه صيحه سرداد؛ صيحهاي كه منفجر شد.
شايد براي شما هم جالب باشد كه حسنآقا در آغاز جنگ به فرماندهي ادوات(خمپاره) سپاه بدون تجهيزات گمارده ميشود. او و گروهش با تجهيزات غنيمتي دشمن، ادوات را راه مياندازند. حدود يك سال بعد حسنآقا به فرماندهي توپخانه سپاه و باز هم بدون تجهيزات منصوب ميشود و باز هم خرج توپخانه بچههاي خطشكن را بر گردن صدام مياندازد. جالب آنكه توپهاي عراقي، روسي بوده و در ايران در آن ايام هيچكس كار با اين توپها را بلد نبوده و با ابتكار حسنآقا اسراي عراقي كار با توپ روسي را به بچههاي ما ياد ميدهند. خلاصه با نزديك به 150توپ عراقي حسنآقا توپخانه را هم راه مياندازد.
در اوج موشكپراني صدام و اطمينان صددرصدي او از اينكه ايران نميتواند جواب موشكهايش را بدهد (پاييز 1363 ) بهطور سري حسنآقا باز هم بدون تجهيزات به فرماندهي يگان موشكي گمارده ميشود. دوماهه تجهيزات بهطور سّري از ليبي وارد ميشود منتها قذافي اصرار ميكند كه مستشاران ليبيايي بايد موشكها را پرتاب كنند. حسنآقا و 13جوان باهوش و عاشق، بدون اطلاع ليبياييها دوره يكساله آموزش پرتاب موشك را دوماهه در سوريه سپري ميكنند. ايران با مستشاران كمتر از 10موشك پرتاب ميكند كه ناگهان مستشاران قطعات موشك را سرقت و قهر ميكنند. حسنآقا و آن 13جوان عاشق و باهوش كه در اين فاصله در ايران به 40مرد ديگر هم آموختههايشان را ياد داده بودند، مشكل قطعات سرقتي را حل ميكنند و خود فرايند دشوار و پيچيده پرتاب موشك را انجام ميدهند. حالا صدام و آمريكاييها، شوروي و اروپاييهايي كه قذافي را تحت فشار قرار داده بودند تا دست ايرانيها را بگذارند توي پوست گردو و خود قذافي و مستشارها، مات شده بودند. جالب آنكه كمتر از 10سال بعد، سردسته مستشارها به ايران ميآيد بلكه حسنآقا را راضي كند سوخت موشك ساخت ايران و به قول حسنآقا « made in shia» را خريداري كند.
حسنآقا از همان نخستين روزهاي دوران موشكي اين بار به جاي فكر استفاده از غنيمتهاي دشمن، روياي ساختن موشك در ايران را در سر ميپروراند. امروز همه ميدانيم او نه تنها روياي ساختن موشكهاي فوق پيشرفته را محقق ساخت بلكه اين باور را به مجاهدان حماس و حزبالله هم ارزاني كرد. سردار حسين سلامي، همرزم حاجحسن طهرانيمقدم درباره او ميگويد: مدتها همكار او بودم، آنقدر اعتمادبهنفس داشت كه زمان براي تحقق روياهايش كوچك بود.
ايدههاي فراتر از زمان در ذهن او جاري بود؛ مثلا اينكه موشكها پس از عبور از جو زمين تا چند برابر سرعت صوت، ميتوانند سرعت داشته باشند ما بايد حتما دانش ساخت اين موشكها را بومي كنيم؛ يا اينكه موشكي بسازيم كه از يك شناور در حال حركت پرتاب شده و ناوها را شكار كند. او اين ايده را محقق كرد. آنقدر تلاش كرد كه يك روز اين موشك در يك آزمايش عجيب هدف مورد نظر خود را با دقت صددرصدي و دقيق مورد اصابت قرار داد. البته بايد دانست آقاي مقدم در حوزههاي حساس علمي و صنعتي پيشتازيها كرده است و به همين سبب، تا سالهاي سال بخشي از خدمات او به اين آب و خاك، قابل بازگو كردن نيست.
در عين حال او انساني بهشدت گريزان از مطرحشدن بود، بهطوري كه با تيزهوشي، از صميميت وافري كه در محيط كار و خانه و با دوستانش داشت نيز براي بيشتر گم كردن نام و وجود خود، بهره ميبرد. آقاي مقدم در دهه آخر عمر به اتفاق تيمي از دوستان دانشمند قديمي و دانشمندان جوان، سرگرم به نتيجه رساندن پروژهاي سري و فوقپيشرفته بود كه بخشي از اين پروژه رسانهاي شده است. تا پيش از حادثه بيستويكم آبان 1390، پادگان مدرس، در منطقه ملارد كه محل اجرا و انجام امور كارگاهي و آزمايشهاي تيم آقاي مقدم بود، نزد مقامات ذيربط يك محل سري محسوب ميشد. تا مقطعي، نزديكان، خانوادهها و حتي همسران دانشمندان، تكنيسينها و ساير اعضاي تيم آقاي مقدم، از چند و چون و محل كار آنها اطلاع نداشتند. دانشمندان همكار آقاي مقدم هنوز هم از ايدهها و نبوغ آقاي مقدم كه در اين 10سال بهخصوص در 6سال آخر توانسته بيشتر آنها را عملي سازد، ابراز حيرت ميكنند.
به گفته آنها مهمترين ويژگي فعاليت علمي و عملياتي آقاي مقدم عبارت بوده است از طراحي و اجراي ايدههاي نو و كسب موفقيتهايي كه تا همين چند سال پيش روياپردازي قلمداد ميشده است. آنها معتقدند اين آقاي مقدم بود كه سبب شد پژوهشهاي علمي كشور در اين زمينه تخصصي، صرفا به توليد موشك مشابه آنچه در پيشرفتهترين كشور موشكي جهان يعني آمريكا وجود دارد، محدودنشود.
- پيشگيري از كشتار ميليوني ايرانيان
عمليات يگان موشكي در همان سالهاي جنگ باانگيزه بازدارندگي و نه جنگافروزي، صورت پذيرفت زيرا اين عمليات از بروز يك فاجعه فراتر از تصور و از ارتكاب جنايتي بزرگ در قالب عمليات كشتار ميليوني ايرانيان پيشگيري ميكرد. آقاي طهراني مقدم پيش از اين در مصاحبهاي در اين زمينه توضيحات واضحتري داده است: شايد تا اينك(اواخر دهه 80 شمسي) مصلحت نبوده كه يكي از كاربردهاي مهم شليك موشك به عراق در جنگ بازگو شود اما حالا زمان بازگو كردن اين حقيقت فرارسيده است. موضوع بسيار ساده است.
استراتژي موشك جواب موشك، از يك كشتار ميليوني ممانعت كرد. اين اتفاق در جنگ افتاد كه بهنظرم بهتر است درباره آن توضيح داده شود و مورد بحث قرار بگيرد. من به شما بگويم كه اگر آن تدبير حكيمانه امام(ره) و آن تصميم استراتژيك اين بزرگوار نبود، معلوم نبود آن توپهاي شيميايي كه به خط اول جبهه ما ميزدند، به جنگ شهرها كشيده نشود، معلوم نبود صدام ديوانه، جان چند ميليون نفر از مردم ما را ميگرفت و چه فاجعه بزرگي رخ ميداد. آنچه ميگويم فقط تحليل نيست، اينها خبر است. هيچكس نيامد اينها را براي مردم بگويد. هيچكس اين خبرها را به مردم در آن زمان و تاكنون نداد كه عراق برنامههايي براي تهاجم گسترده شيميايي به شهرها دارد. اطلاعات سري هم اين را تأييد كرد. حالا شما فرض كنيد اگر موشكهاي ما نبود و مقابله به مثل صورت نميگرفت چه اتفاقي ميافتاد؟
- نه! ايران نه!
چرا عراق، سوريه، ليبي و بسياري از كشورهاي منطقه موشك داشتند اما به ايران موشك ندادند؟ چرا در سال 63 ايران نياز به موشك را جدي گرفت و آن را برآورده ساخت؟ آقاي طهرانيمقدم اواخر دهه 80 مصاحبهاي انجام داده بود كه بعد از شهادت ايشان آن مصاحبه منتشر شد. در فراز بسيار كوتاهي از آن مصاحبه پاسخ به پرسش مزبور را ميتوان جست.
توجه كنيم كه در مسير خريد سلاح از خارج، دامنه انتخاب شما بهگونهاي است كه فروشنده براي شما تعيين ميكند چه بايد بخريد بدون آنكه خود متوجه باشيد. مسير حركت در جنگ بسيار پراهميت و حساس است زيرا حركت به سمت نخريدن سلاح از خارج، براي تعريف دكترين دفاعي به منزله شكلگرفتن يك استاندارد ايراني است. كوتاه بودن عمق نفوذ آتش پشتيباني، ضعف مهمي براي ما محسوب ميشد.
ما بايد با اين ضعف بزرگ مقابله ميكرديم. اين، همان جنگ اصلي بود كه زيرپوست جنگ در برابر تجاوز دشمن جريان داشت و ذات اين جنگ زير پوستي عنصر ضدجنگ هم درون خود دارد. اسناد موجود نشان ميدهد كه حكومتِ پيش از انقلاب، درخواست انواع راكتها و موشكها را از آمريكاييها داشته. جالب آنكه آمريكاييها هرگز حاضر نشدند شاه را به موشكهاي زمين به زمين مجهز كنند. سپهبد «مينباشيان»، مسئول تأمين اقلام عمده نظامي شاه بود. او بعدها اين وظيفه را به «توفانيان» واگذار كرد و خود، فرمانده توپخانه شاه شد. بنده در اسناد نظامي قبل از انقلاب كه مطالعه ميكردم، ديدم كه همين آقاي مينباشيان بارها موشك از آمريكا درخواست كرده است.
آمريكاييها اما پاسخ به درخواست ايران را عملي نساختند. من يادم هست در آن اسنادي كه مطالعه ميكردم، آمده بود كه شاه براي اينكه عزم و پافشاري خود بر اين درخواست را نشان دهد، ناگهان چرخش عجيب و غريبي در ارتباطات بينالمللي خود ايجاد ميكند، بهطوري كه به سوي روسها گرايش نشان ميدهد. حتي سلاحهاي روسي هم خريداري ميكند. شما ملاحظه ميكنيد كه موشكي شدن براي شاه چقدر مهم بوده است.
- خواستگاري با كفشهاي خاكي
خانم زينب طهرانيمقدم، دختر شهيد با مادرشان، خانم حيدري مصاحبه مفصلي انجام داده است كه در آن خاطرات خواستگاري آقاي مقدم از ايشان نقل شده است. آن خواستگاري پرماجرا چندينماه طول ميكشد كه عمدتا بهدليل گرفتاريهاي آقاي مقدم در جبهه، مراسم مثلا بلهبرون و حتي خواستگاري در دقيقه90 لغو ميشود.
خاطره نخستين نوبت خواستگاري را اينك از زبان خانم حيدري، همسر بزرگوار آقاي طهرانيمقدم با هم مرور ميكنيم. آن روز فقط حاجخانم، خانم لشگريان، مادر شهيد لشگريان و خود حاجآقا بودند. جوان 23سالهاي كه ظاهرش خيلي كمتر از اين نشان ميداد. اول رفتيم كفشهايشان را نگاه كرديم. ديديم يك كفش كتاني خاكي است كه بعضي از قسمتهاي آن رفته بود؛ خيلي خاكي و كهنه بود.
تعجب كردم كه اين چه دامادي است كه با كفش كتاني خاكي كه بعضي از جاهايش هم نخنما شده به خواستگاري آمده است. اين خيلي برايم جذاب بود كه بدانم چهره اين داماد چطوري است. در خانه ما پردهاي بين 2قسمت هال و پذيرايي قرار داشت. ما از گوشه پرده نگاه ميكرديم كه ببينيم داماد چه شكلي است.
يواشكي لاي پرده را باز كردم طوري بود كه آنها متوجه نميشدند. ديدم كه يك جوان لاغراندام با محاسن كم آنجا نشسته است. با لباس 4جيب طوسي خاكستري و آستين بلند اما دكمههاي آستينش باز بود. همان لحظهاي كه من ايشان را ديدم نيرويي با جذابيتي خاص به من گفت كه اين هماني هست كه دنبالش ميگردي.
تا اينكه نوبت به چاي آوردن من رسيد. بعد هم نشستيم به صحبت كردن. ايشان با نام خدا شروع كردند. گفتند كه من يك بسيجي هستم و كارم اين است كه در مواقع جنگ كه الان شرايط جنگي است و حالت فوقالعاده است به فرمان امام به جبهه بروم. از آنجا كه پيامبر سنت ازدواج را در مسير جوانان قرار داده و هيچچيز نبايد اين سنت را بشكند حتي جنگ، من به فرمان پيغمبرم وظيفه دارم كه اين سنت را هم انجام بد هم اما خب، جنگ است.
در مواقعي من يكماه يا 6ماه نيستم. اين مسير جانبازي دارد و ممكن است شهادت هم داشته باشد. در همان چند دقيقه مشكلات عديدهاي عنوان كردند. من اما مجذوب صداقت، پاكي و خلوص نيت ايشان شده بودم. من با يكيدو خواستگار قبلي كه صحبت كرده بودم، اصلاً اينجوري صحبت نكرده بودند. بعد حاجآقا گفتند اگر قرار باشد كه ما با هم ازدواج كنيم بايد در خانه مادريام زندگي كنيم چون من شرايطم طوري است كه بيشتر اوقات نيستم و شما نبايد تنها باشيد.
من خيلي صحبت نكردم. هر چه ايشان ميگفت تأييد ميكردم. گفتم در جامعهاي زندگي ميكنيم كه جنگ است و وظيفه ماست كمك كنيم. بايد شرايط جنگ را بپذيريم. اينطور نيست كه ما جنگ را ناديده بگيريم و فقط فكر خودمان باشيم. كوچكترين كاري كه من ميتوانم بهعنوان سرباز كوچك اين جامعه انجام بدهم اين است كه همراه شما باشم، به شما كمك كنم، به شما روحيه بدهم و شرايط را براي شما آماده كنم.
اين مطالبي كه شما عنوان ميكنيد، نبودن امكانات مادي يا زندگي كردن در يك اتاق يا نبودن شخص شما بهدليل حضور در جبهههاي نبرد، اينها براي همه كساني كه اين راه را انتخاب كردهاند مهياست و من خودم را آماده اين كار كردهام. ايشان ميگفت شايد مسئله جانبازي پيش بيايد، بعدها ممكن است من به اين صورت كه الان ميبينيد نباشم. ممكن است مسئله اسارت پيش بيايد. بعدها حاجآقا ميگفتند من هر كاري كردم، هرچه سنگ انداختم جلوي پاي شما، شما قبول كرديد. ايشان از اين بابت خيلي راضي بود كه من همهچيز را پذيرفته بودم.
- مراقب اين ترسيدن باش پسر!
ميخواستيم برويم آموزش صخرهنوردي. صخرهنوردي را بايد مرحله به مرحله ياد گرفت. حاجحسن به مربي گفت آخرين مرحله، ما را كجا ميخواهي ببري برادر؟ مربي گفت شروين و بعد مربي گفت شروين يك ارتفاع بسيار بلند است. وقتي شما به آن ديواره نگاه كنيد سرتان گيج ميرود. حاجحسن فورا گفت آقاي مربي عزيز همين اول كار بيا و ما را ببر شروين. رفتيم شروين. طناب را بستيم و آرام آرام حركت كرديم.
من و بقيه بچهها گفتيم ما نيستيم. خيلي وحشتناك بود. حاجحسنآقا اما رفت. او رفت. انگار پاره تن ما رفت. ما دست به دعا بوديم، بس كه ترسناك بود. عجب آدم نترسي بود اين مرد. اما ناگهان اتفاق عجيبي افتاد؛ اتفاقي كه براي من نشانگر آن بود كه هر چند حسن از ديواره شروين نميترسد اما او در اوج نترسيدن، از ترس ديگري در وجود خود محافظت ميكند. آري اين خيالات من بود كه بالا رفتن از آن ديواره مخوف براي حاجحسنآقا هنر بود.
نه، سخت در اشتباه بودم. هنر حاجي فراتر از اين بود. ما كه دعا دعا كرده و از اين پايين داشتيم حاجي را نگاه ميكرديم، يكهو ديديم حاجي وسط ديواره و درست در يك نقطه خطرناك، دارد طناب را باز ميكند. وقت نماز بود. حاجحسن در شرايط مرگ و زندگي بود. طنابش را باز كرد و در يك روزنه در صخره ايستاد و نمازش را به سختي خواند. تا كسي منطقه شروين را نبيند نميتواند بزرگي كار حاجي را در آن ظهر و آن اذان ظهر، درك كند. وقتي آمد پايين به او گفتم حاجحسن چرا آن لحظه در آن ارتفاع طنابت را باز كردي؟ گفت ناصر نماز اول وقت فضيلت است. هيچچيزي را به قشنگي نماز اول وقت نديدم.
ناصر شهسواري؛ همرزم دوران دفاعمقدس و همپاي ورزش حاجحسن طهرانيمقدم در سالهاي پس از جنگ
نظر شما