وَ اَنَّهُ هُوَ اَضحَکَ وَ اَبکَی
و اوست که میخنداند و میگریاند. (سورهی نجم، آیهی 43)
از شبی ابری که هیچ ماه و ستارهای روشنش نمیکرد. من شبیه خیابانی بلند بودم که هیچ خط سفیدی در دلش نداشت. خیابانی بودم که نمیدانست تا کجا ادامه پیدا میکند.
مادرم، مرا نذر آیینهها کرد. مرا دخیل بست به روشناییهایت. لبخندهایم را پیش تو جا گذاشت و بغضهایم را با خودش برد. نذر کرد تا روزی که آیینههایت مرا پیدا کنند، بغضم را پس بیاورد و لبخندهایم را بگیرد.
و من اینچنین پایبند تو شدم. پایبند تویی که مرا، لبخندها و بغضهایم را شفا دادی. تو، خالق تمام معجزههای عالم بودی. معجزهها نشانههای کوچک و براق تو بودند. هر ستاره معجزهای بود. هر رود معجزهای، هر کوه نشانی از تو بود که گنجینهای در خود داشت.
برای دیدن معجزهی تو کافی است که سرم را رو به آسمانت بلند کنم. همهی ابرها معجزهی تو هستند. خورشید دارد از معجزهی انگشتان تو میسوزد و خود آسمان. ای وای خود آسمان که وسعت بینظیر آبیرنگی است.
تمام دنیا آینهای در برابر معجزات توست. آیینههایت بینهایت بودند. روشنایی از چهار سوی عالم میتابید. من آیینهها را دنبال کردم و به لبخندهایم رسیدم. مادرم بغضهایم را از روی طاقچه برداشت و به سوی تو آورد. بغضهایم را گرفتی و پیش خودت نگه داشتی.
من لحظه به لحظه روشنتر شدم و گره محكم دخیلی که بسته بودم، باز شد. لبخندهای من گل کرد. لبخندهای من نشانی تو بود. من شکفته شده بودم و ماه بر پیشانیام نشسته بود. من ماهپیشانی تو بودم. دختر مهربان و آرامی که معنی ماه را میفهمید و توی مشتش بذر ستاره داشت. آسمان مزرعهی من بود.
مادرم واسطهی میان من و تو بود. امانتدار بغضهای من بود. و رسالتش رساندن من به آیینههای تو بود. آیینههایی که سراسر دنیا را پوشاندهاند و مخلوقات تو را نشان میدهند. مخلوقاتی که بغضهایشان را پس گرفتهای و لبخند در سرنوشت آنها گذاشتهای.
از روزی که آیینههایت جان مرا شفا داد، مبلّغ مذهب روشنایی شدهام. با مخلوقاتت حرف میزنم و لبخندهایم را با آنها تقسیم میکنم. وعده دادهام بغضهایشان را پس میگیری و دلهایشان را آرام میکنی.
و من دلبستهی مذهب تو شدم. مذهبی که تمام عالم را فرا میگیرد و همه را بندهی تو میشمارد. مذهبی که انتهای راهش مانند آفتاب، روشن و دلگرم کننده است.
حالا روشن شدهام. نور دارم و روشنایی در ذاتم بیدار شده است. من تعبیر زیبایی از روزم. روزی که آفتابش تمام جهان را روشن میکند. من شبیه جادهی بلندی هستم که پر از تابلوهای راهنماست.
با تو این مسیر را خوب میشناسم. میدانم کجا مانع است. میدانم کجا جاده باریک میشود. حتی یاد گرفتهام این خیابان همیشه دو طرفه است و هیچ ترافیکی آن را یکطرفه نمیکند. در این راه آنهایی که دوستت دارند، در سفرند و تعداد بیشمار آنها جاده را شلوغ نمیکند. دلم روشن است لحظهای که به سمت تو میآیم، تو هم به سمت من در راهی. تویی که خدای مذهب نور و روشنایی هستی. تویی که خدای خندهها و بغضهای تمام عالمی. من با دلگرمی به تو، رسالتم را به انجام میرسانم.
نظر شما