بابا دوتا بند نور را به طرف آسمان بسته بود. ستاره كوچولو روي آن نشسته بود. مثل غنچه ريزريز ميخنديد و تاب ميخورد.
همان موقع باد هوهوكنان از راه رسيد. باد با خودش ستارهكوچولو رو هول داد. ستاره كوچولو مثل گل باز شد و با صداي بلند خنديد. ولي يكدفعه آسمان پر از ابرهاي بزرگ و سياه شد.
بابا پشت ابرها ماند. ستاره كوچولو غمگين شد. خنده روي لبانش خشك شد. باد وقتي ناراحتي ستاره كوچولو را ديد نفس بلندي كشيد و هو هو هو فوت كرد. همهي ابرها رفتند. ماه درآمد.
ستاره كوچولو دوباره شكوفا شد. با لبخند گفت: «بابا جونم اومد.»
توي دست بابا يك فرفره بود. بابا از باد خواهش كرد تا نسيم شود و آرام فوت كند. باد خودش را نسيم كرد با فوتش فرفره را نوازش كرد. فرفره خوشش آمد. چرخيد و چرخيد.
دوباره صداي خنده و شادي ستاره كوچولو توي آسمان پيچيد.نسيم، صورت ستارهكوچولو را بوسيد، بعد هوهو كنان رفت.
ستارهكوچولو هم حسابي خسته شده بود، به همراه فرفره رفت اتاقش تا توي تختِ ابري و نرمش بخوابد.
منبع:همشهريبچهها
نظر شما