نه کارتون پت پستچی دیده و نه اهل داستان خواندن است. فیلم علمی تخیلی هم دوست ندارد که بخواهیم به این ربطش بدهیم.
فوقش چندتا فیلم اکشن و پلیسی دیده. محسن اما عاشق جزییات است. عاشق داستان است، حتی اگر خودش نداند. بخش پستی «گمرک امانات خارجه» را دوست دارد چون تویش پر است از داستان.
دلش میخواهد بداند آدمها برای هم چه میفرستند. دوست دارد ببیند خواهری که آن سر دنیا زندگی میکند، عیدی برادرش را چه انتخاب میکند و پدرومادری که از بچهشان دورند، چه چیزهایی را برای پست کردن ضروریتر میدانند.
محسن عاشق همین جزییات است. همین داستانی که بین بستههای پستی جاری است و او اسمش را «تنوع کاری» میگذارد. محسن یک پستچی است. یک پستچی تحصیلکرده.
لیسانس دارد اما دلش بیشتر از کار پشت میزی، ماجراجویی میخواهد و هیجان. توی دنیایی که برای خودش ساخته زندگی میکند و برایش مهم نیست آدمها از بیرون چه دربارهاش میگویند.
مهم نیست که میگویند تو لیسانس داری و نباید پستچی باشی، مهم نیست که میگویند اگر میخواهی پستچی باشی، باید با مدرک دیپلمت کار کنی، مهم این است که او دارد بین بستههای پستی دنبال قصهها میگردد.
میخواهد همیشه بین همین قصهها زندگی کند و به همین خاطر به نامهرسان بودن راضی است. چون اینجا جای اوست؛ جایی پر از ماجرا، هیجان و «تنوع کاری».پررنگترین خاطرات محسن، از روزهای دانشگاه به بعد شروع میشوند. خاطراتش سه بخش دارند که همهشان از سال ۸۵ به بعد شکل گرفتهاند؛ دانشگاه، سربازی و پست.
«رشتهام انسانی بود. سال ۸۵ فوقدیپلم مدیریت بازرگانی قبول شدم؛ دانشگاه شهرقدس. همان سال کنکور سراسری هم امتحان دادم. رتبهام هم فکر کنم ۵ هزار شد اما چیزی قبول نشدم. فوقدیپلم را سریع گرفتم و بعدش هم به سرعت کارشناسی ناپیوسته شهر سلماس قبول شدم.
توی سلماس هوا سرد بود و شرایط سخت. چهار ترمه درسم را تمام کردم که سریع برگردم تهران.» سرمای هوا که بهانه است، بعدا یخش که آب میشود، بین حرفهایش میگوید که دوری سختتر از سرما بود.
ترم چهار با همکلاسی خواهرش نامزد کرد و دیگر مگر میتوانست توی سلماس آرام و قرار بگیرد؟ دانشگاه که تمام شد، به سرعت دفترچه سربازی را پست کرد.
«آموزشیام ۰۱ نزاجا بود. همین افسریه. جای خیلی خوبی بود. نخبهها آنجا بودند. آخرهای آموزشی گفتند خودتان را برای گذراندن دوره کد آماده کنید. ناراحت بودم چون چند ماه باید میرفتم شیراز.
باز هم دوری. باز هم یک شهر دیگر.» همان روزها اما مرکز آمار و سرشماری، از ارتش درخواست نیرو کرد. توی صبحگاه بود که اعلام کردند یک عده را برای آمار و سرشماری میخواهند.
چشمهایش برق میزند. آرام سرش را میآورد بالا و میگوید که پرید! شیراز پرید و او توانست همین جا، توی تهران، کنار خانواده و نامزدش بماند. آنقدر این نقطه از زندگیاش، این ماندن در تهران پیش خانوادهاش توی زندگیاش مهم است که خاطره آن صبحگاه و آن روزها و آن آرامش را دقیق به یاد دارد.
- مدیر، باید کارگری کند
بابا بازنشسته پست است. قسمت تجزیه و مبادلات. محسن از بچگی با فضای پست و نامه و مرسوله و... آشنا بود. حتی قبل از دانشگاه، مدتی توی قسمت «پست گمرک امانات خارجه» کار کرده بود.
آنجا نیروی خدماتی بود. همان روزها بود که جذب فضا شد. بعد از سربازی هم مدتی رفت توی کارگاه کوچکی که بابا بعد از بازنشستگی راه انداخته بود. کلا اهل کار است. برایش فرقی نمیکند چه کاری باشد.
دلش میخواهد تجربه کند. «موقعی که تهران درس میخواندم، توی یک کارگاه کار میکردم. قبل از اینکه بابا کارگاه خودش را راه بیندازد. کارش کمی کارگری بود. مادرم ناراحت میشد. میگفت تو چرا میروی اینجا؟ میگفتم بابا یک مدیر، اگر بخواهد واقعا مدیر بشود، باید چم و خم کار زیردستهایش را بداند. باید بفهمد حسابدارش چکار میکند.
فکر میکردم باید سختیها را بگذرانم.» آخرهای سال ۹۱ عروسی را که گرفت، افتاد دنبال کارهای پست. دلش میخواست برود جایی که از بچگی باهاش خاطره داشت.
با لیسانس مدیریت استخدامش نمیکردند. آن روزها میگفتند ما فقط پستچی نیاز داریم؛ آن هم با مدرک دیپلم. میآیی؟ «برج ۵ پارسال بود که گزینشم کردند. برای مصاحبه که آمدم پست، گفتند تو لیسانس هستی.
میتوانی نامهرسان شوی؟ سرما دارد، گرما دارد، سختی دارد. گفتم من علاقه دارم. موقعی که کوچک بودم با پدرم میآمدم پست. همیشه هم دوست داشتم ببینم توی آن بستههایی که از خارج کشور میآید چی هست؟ مردم به هم چه میدهند؟ گفتم بهشان که این چیزها را دوست دارم.»
یادش هست که توی آن مدت، توی آن روزهای کار در گمرک امانات خارجه، همان چند سال پیش، بستهها را برای قیمتگذاری ارزیابی میکردند. «همه چیز تویشان بود.
از پوشاک و کتاب گرفته تا مواد غذایی. یادم هست یک مدت، یکسری بسته از ژاپن میآمد که وکیوم ماهی کوچک بود و فوق العاده بو میدادند. خیلی برایم جالب بود که این را چطور میخورند.
این چیزها را دوست داشتم. شاید یک چیزهای این کار سخت باشد اما فقط آن لحظه برایت سخت است. من سختی بیشتر از این را توی خدمت دیدهام و تحملم بالا رفته.»
- حرف بايدمنطقي باشد
گواهینامهاش را همان سال ۸۵ گرفته بود اما پشت موتور ننشسته بود. موقع استخدام اما بهش گفتند یک پستچی است و موتورش. «همان موقع رفتم و موتور هم خریدم.
الان یک سال و نیم گذشته از آن روزها. روز اول سخت بود واقعا. روزی ۱۰ تا نامه داشتیم. الان اما دیگر سخت نیست؛ یعنی به شرایط عادت کردهام. سختی دارد اما خوشی هم دارد.
اول صبح که میآییم، مسئول مربوطه نامهها را مشخص میکند. یکسری نامه داریم که همان روز تا ساعت ۱۲ باید توزیع شود. بعدش برمیگردیم اداره و نزدیک ساعت دو شیفت بعدی شروع میشود و تا حدود ساعت ۵ عصر طول میکشد.» حالا که یک سال و نیم گذشته، میگوید روزهای خوبی که داشته، خیلی بیشتر از روزهای سختش است.
کارش را دوست دارد اما هنوز دلش پیش همان قسمت پست گمرک امانات خارجه است. «من زیاد اهل بلندپروازی نیستم. خصلتم این است. اهل چیزهای بزرگ نیستم. قانعم.
الان هم دنبال این نیستم که به یک پست بالا برسم. همین کاری که دارم را دوست دارم.» این روزها بیشتر توی فکر ادامه تحصیل است. مدرک کارشناسیاش را قبول نکردهاند اما باز هم دلش میخواهد یک مقطع برود بالاتر.
«لیسانسم را که قبول نکردند، خیلی ناراحت شدم. گفتم من نه حقوقش را میخواهم، نه سمت خاصی. فقط همین که مدرک کارشناسیام آنجا باشد، برای من کافی است.
اما نشد.» قبل از اینکه دانشگاه برود ورزش هم میکرد. دروازهبان فوتسال بود. یک دورهای هم توی تیم فوتسال استقلال بازی میکرد. «توی استقلال شرایط پیشرفت هم داشتم. اما کسی پشتم نبود.
کشتی هم دوست داشتم. بعد از فوتسال رفتم سراغ کشتی. در دو سال دوره کاردانی هم کشتی کار میکردم. منتها آن را هم گذاشتم کنار. بعدش فقط درس بود و کار.» با این مدرک که آمدی پستچی شدی، دوست و آشنا و همکار نگفتند جای تو اینجا نیست؟ ناراحت نمیشدی از برخوردها؟ «زیاد میگفتند.
من اما این حرفها رویم تاثیری ندارد. میدانید چرا؟ من فقط حرف منطقی را قبول میکنم. خودم کارم را دوست دارم. لذت میبرم.» برای او همین کافی است.
همین که روزها جایی است که از بودن در آن لذت میبرد و عصرها، با همسرش، ترک همین موتور دور میزنند و تفریح میکنند. تصویر زندگی ایدهآل او همین است. یک پستچی موفق. در کنار خانواده.
منبع:همشهريجوان
نظر شما