وقتی عباد با صدای انفجار از جا پرید، فقط چندماه بود که ما چهارنفر صاحبِ خانه شده بودیم؛ خانهای دوطبقه. طبقهی بالا سه اتاق و آشپزخانهای کوچک، طبقهی پایین سه اتاق و پلههایی که میرفت به حیاط.
کنار پلهها، گلهای یاس سفید و دورتادور حوض چهارگوش، گلدانهای شمعدانی. یک تاب رنگورورفتهی زنگزده هم زیر درخت آلبالوی گوشهی حیاط.
دوچرخههای من و برادر بزرگم تکیه داده شده بودند به دیواری پوشیده از برگ، برگهای گل چسب، مخفیگاه مارمولکها. زیرزمین، ده پله پایین حیاط بود، خنک و نمور، لانهی عقربها و اتاق زایمان گربهها.
مدتها سوار دوچرخه نشدم، بوی گلهای یاس را حس نکردم، ماهیهای حوض و شکوفههای آلبالو را ندیدم. عباد ما را توی درگاه رها کرد و رفت سراغ آرش، برادرم. من و پدر و مادر ماندیم و خانهای ساکت، نه حرفی، نه کاری.
در درگاه خانه نشسته بودیم و همدیگر را نگاه میکردیم. منتظر بودیم عباد بیاید، ولی او فقط به آرش فکر میکرد. عصرها پشت میز مینشست، انگشتها لابهلای موهای جوگندمی، سیگار با سیگار روشن میکرد تا جاسیگاری پُر میشد از خاکستر و تهسیگار، بعد همه را میریخت توی سطل، روی کاغذهای کاهی مچالهشده و باز سیگار، سیگار.
شبها دراز میکشید روی تخت، ساعد بر پیشانی با چشمان بسته فکر میکرد. گاه خوابش میبرد و با حرارتِ آتش سیگار که میرسید به بند میانی دو انگشت، از خواب میپرید. ملحفهی تخت، گُلهبهگُله سوراخ بود از آتش سیگار.
خیلی وقتها ما را میبرد بازار سنتی شهر. بازاری پُر ازگیوههای سفید و رنگی، شیرینی و طلا، پارچه و پیراهنهای رنگارنگ زریدوزی شده و سربندهای پولکدار. دامن و پیراهنهای زرد و نارنجی، سبز و آبی، با نسیم پیچ و تاب میخوردند.
انگار دختران جوان شهر بالای سر مردم سوار تاب شدهبودند. گاهی ساعتها بالای سر گیوهدوزها میایستاد و مسیر نخی را که با سوزن فرو میرفت توی چرم ته گیوه و بیرون میآمد، دنبال میکرد.
تابستانها غروب که میشد، میایستاد کنار سینی قنادها که تندتند خرما را توی خمیر میپیچیدند. هر وقت نان برنجی یا خرمایی میخرید، میگفت: «روغن خود کرمانشاس دیگه. روغن بیگانه که نکردی توش؟» زمستانها دم غروب به اولین شلغمفروش که میرسید، میایستاد کنار گاری چرخدارش و نمک میپاشید روی شلغمهای پخته و قاچ شدهی توی بشقاب، بعد اسکناسی میانداخت توی کاسهی مسی و بقیهی پول را نمیگرفت.
گاهی ناگهان جایی وسط خیابان میایستاد و فکر میکرد، بعد میرفت گوشهای و کف پا را میچسباند به دیوار، کاغذی میگذاشت روی ران و چیزی مینوشت.
ربطی به من نداشت، دربارهی آرش بود. شبهایی که من توی تاریکی نشسته بودم آرش مثل عقربههای فسفریِ ساعت، مدام توی ذهن او میچرخید و میدرخشید. من هیچ نداشتم و آرش هیچ کم نداشت.
از اینهمه فاصله حرصم میگرفت. اتاق رو به حیاط، گلهای یاس، آبی که مثل فشفشه از فوارهی وسط حوض میجهید بالا و مثل باران، قطرهقطره میچکید توی حوض، از پنجرهی اتاق آرش دیده میشد.
فقط او بود که تختخواب و کمد داشت. عباد حتی کتابهای توی کتابخانه را چیده بود. رمانهای چندجلدی، دفترهای شعر، کتابهای درسی و تستهای کنکور. اتاق آرش از همهجای خانه مهمتر بود و خودش از همهی ما.
عباد هر روز نقشهای برایش میکشید. تختخوابی را که گذاشته بود کنار پنجره، کشانکشان میبرد سمت دیوار، مجلهها را میچید روی طاقچه، کنار رادیوی لامپی. پردهی توری را برمیداشت، پردهی کتان آویزان میکرد.
شبی که آرش تستهای کنکور را نگاه میکرد، تا صبح دعا کردم دانشگاه قبول شود تا اتاقش برسد به من.
عادتها و آرزوهای عجیبوغریب آرش مثل اتاقش شکل میگرفت، ولی من و پدر و مادر فقط چند اسم و تصویر بودیم روی کاغذ کاهی. سه آدم داستان، بیشکل و بیهویت.
دربارهی من فقط نوشته بود آرزو، دختری یازدهساله. اینقدر بیاهمیت بودم که نه فکری برای قدوقوارهام کرده بود، نه معلوم بود نچسب و تلخام یا دلچسب و شیرین؟ شبی که سر بر زانو غصه میخوردم، پیرمردی نشست کنارم و گفت: «سخت نگیر. صبور باش. هیچ میدونی من چندساله منتظر آیندهام؟» گیوهدوز بود، مهمترین شخصیت داستانیِ عباد.
گفت از وقتی عباد یونیفورم سپاه دانش میپوشیده و میرفته روستا، با او زندگی میکرده تا حالا که شده دبیر ادبیات دبیرستان. شک نداشت عباد هنوز هم به او فکر میکند، ولی فعلا همهی صحنههای زندگیاش توی دود و مه پنهان شدهاند.
عباد تمام گذشتهی گیوهدوز را نوشته بود، چند فصل از حال، ولی آیندهاش روی هوا بود. ملامتش نمیکرد که نمیداند چه کند با زندگی گیوهدوزی که توی این سالها پیر شده است.
منبع:همشهري داستان
نظر شما