یادت هست زدی زیر آواز وقتی با فریدون، مهدی، حسن، مجید و احمد، آمده بودیم کنارت در اتاقت. تو به تلخی ما را از یاد برده بودی، انگار صورتهایمان را چسبانده بودی به دیوارهای آخرین راهرو حومه خاطرهها، فقط میخندیدی. یادت هست ما گریه کردیم و تو قطع نکردی.
ما روزهای مشترک فراونی داشتیم؛ ما همان نسلی بودیم که بچههای مرکز مطالعات و تحقیقات رسانهها مدال بیمدالی دایناسورها را برای نخستین بار بر سینهمان زدند و چه تلخ بود واگویه و ریشهکاوی اکبر قاضیزاده از آن اتفاق... ق. تو همیشه با لبخند میآمدی؛ صدافسوس که هیچ واکنشی نداشتی تا تلخی فنجان حرفهای اکبر را از لبان احساسمان پاک کنی.
۳سال پیش در روزنامه شرق برایت یادداشتی نوشتم و گفتم خاطرات؛ حلقههایی پر پیچ و خم هستند و من سالهاست که نشانهگذاری نمیکنم. نوشتم هر آدمی همان چیزهایی هست که به یاد میآورد، اما گاه حاضری همه جانت را بدهی تا فقط یک خاطره را فراموش کنی. دوباره باید انگار بپرسم چرا فراموشمان کردی عزیز؟
تو حتما حالا جای بهتری هستی و حتما حالا به یاد میآوری همه لحظاتی را که با هم بودیم؛ اما قبول کن زود رفتی و بد جوری نقطه گذاشتی بر تحریریههای سربی تا دیجیتال، بر ۳۰سال رفاقت. چطور دلت آمد رفیق؟
حسین نازنین، دلتنگتر از دل تنگی همه واژههایم، بیطاقت و به حیرانی که چگونه توانستی، چگونه؟ من دلم میسوزد برای همه جزوههایی که دانشجویانت را میگریاند؛ برای همه لبخندهایی که ریختند کف کلاس، برای همه گچهای تخته سیاهها و برای ماژیکهای تخته سفیدها از آبی تا قرمز و سیاه. دلم میسوزد برای تخیل در روزنامهنگاری، برای کت بلیزر سرمهای تو، برای شلوارهای خاکستریات، برای شبهای داوریهای جشنوارهها، برای فنجانها و سیگارها... برای زنگهای تلفنهای با نام و بینامی که حالا فقط و فقط برای تو به من زده میشود و من جواب نمیدهم، دلم نمیخواهد این لحظات را با هیچکس سهیم شوم.
تیتر من، زخم گشوده است بر لید گلولهای تو. نخند! خط نزن! هنوز فرصت داریم، تا ۹صبح شنبه پنجم اردیبهشت۱۳۹۴ صبر کن، یکبار طاقت بیار. قرار است دایناسورها برای آخرین بار با طبلهای مرگ برای لبخندهای تو گریه کنند. ما بلدیم برای غمها هم جشن تولد بگیریم.
نظر شما