یکشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۴ - ۰۸:۱۷
۰ نفر

محمدتقی خرسندی:«می‌خواهید چه کاره شوید؟» این سؤال ساده و کلیشه‌ای، شاید یکی از وحشتناک‌ترین موضوعات انشای دوران دانش‌آموزی‌ام بود.

شغل‌هاي انتخابي اكثر بچه‌ها معمولا مشخص بود؛ دكتر و مهندس. من هم كه در آن دوران، در ذهنم تعريف مشخصي از يك مهندس نداشتم، هميشه موقع انشا نوشتن فقط يك گزينه داشتم: دكتر. راستش را بخواهيد، آن وقت‌ها از هيچ شغل ديگري هم ذهنيت نداشتم. البته اگر موضوع انشا اين بود كه «مي‌خواهيد چه‌كاره نشويد؟»، شايد خيلي راحت‌تر مي‌توانستم انشا بنويسم چون تكليفم با 2چيز مشخص بود: نوشتن و تدريس.اينها را اصلا بلد نبودم.

با نويسندگي از هرجنسش اساسا مشكل داشتم چون از نظرم شكل تكامل يافته انشا بود. در طول دوران مدرسه، شاگرد زرنگ بودم اما زنگ انشا برايم يك بحران به‌حساب مي‌آمد. از شب قبل كه بايد انشا مي‌نوشتم، خانه‌مان ماتم‌سرا مي‌شد. خودم كه نمي‌توانستم بنويسم، به غرورم هم برمي‌خورد كه كسي به جايم چيزي بنويسد. براي همين، به‌ندرت مي‌شد كه بتوانم انشايم را همان شب تمام كنم. معمولا كار به صبح مي‌كشيد.

موقع نماز صبح بيدار مي‌شدم و با همكاري همه اعضاي خانواده سرانجام جملاتي را تنگ هم مي‌چسباندم كه دفتر انشايم خالي نماند. كلاس كه شروع مي‌شد، هرجور بود سعي مي‌كردم چشمم به چشم معلم گره نخورد كه مبادا بگويد بروم پاي تخته و انشا بخوانم. نمي‌دانم من آدم خيلي موفقي بودم يا چهره‌ام داد مي‌زد اين كاره نيستم و لطف معلم‌ها را شامل حالم مي‌كرد. به هر حال، فكر كنم در طول دوران تحصيل، كمتر از تعداد انگشتان دستم انشا خواندم.

شغل دومي كه مي‌دانستم هيچ‌وقت انتخاب نمي‌كنم، معلمي بود. وقتي به‌خودم و دوستانم نگاه مي‌كردم، خيلي راحت مي‌فهميدم كه معلم فقط علم ندارد بلكه بايد يك آدم پرحوصله باشد كه بتواند ساعت‌ها بلكه روزها با آدم‌هايي با روحيات مختلف سر و كله بزند و صدايش درنيايد. چنين صبر و حوصله‌اي را هيچ‌وقت در خودم نمي‌ديدم. البته به‌خاطر وضعيت خوب درسي، هميشه خيلي از همكلاسي‌هايم دوست داشتند با من درس بخوانند، اما بيچاره‌ها معمولا با دست كبود از كلاس من خارج مي‌شدند چون اگر چيزي را دفعه اول متوجه نمي‌شدند يا درست حل نمي‌كردند، با نوك خودكار پشت دست‌شان مي‌زدم.

سال‌ها از دوران دانش‌آموزي گذشت. پزشك كه نشدم، يعني اصلا طرفش نرفتم. مهندس شدم و بعد هم روزنامه‌نگار. از صدقه‌سر روزنامه‌نگاري، پايم به كلاس و تدريس هم باز شد. هرچند همه كساني كه در كلاس‌هايم شركت مي‌كنند، دانشجو هستند اما باز هم كلاس‌داري برايم كار ساده‌اي نيست. يك كلاس 2ساعته كه معمولا يك ربع آخرش را هم تعطيل مي‌كنم، به اندازه يك روز تمام انرژي مي‌برد. بدون استثنا، بعد از تمام شدن كلاس‌ها بايد چند ساعت استراحت كنم.

(البته بعد از كلاس، پشت دست كسي كبود نيست) از كلاس كه بيرون مي‌آيم، ته گلويم مي‌سوزد به‌خاطر ذرات ماژيك كه از روي وايت‌برد پخش مي‌شود توي هوا. هميشه بعد از كلاس ياد معلم‌هاي دوران كودكي‌ام مي‌افتم و از خودم مي‌پرسم آنها پاي تخته‌سياه، از دست ذرات گچ چه مي‌كشيده‌اند؟ ايام نمره دادن كه فاجعه‌بارترين قسمت ماجراست. بايد ده‌ها مطلب مختلف را بخوانم و ارزيابي كنم و با حداكثر عدالت ممكن نمره بدهم، جوري كه نه كسي ناراحت شود و نه در حق كسي اجحاف كنم. با همه اين حرف‌ها، هميشه لحظه‌شماري مي‌كنم براي كلاس بعدي. لذت به اشتراك گذاشتن دانش سختي سرش نمي‌شود.

کد خبر 293861

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار سیاست داخلی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha