باد لابهلای برگهای سیب مینشیند. بیبیگل، جانمازش را جمع میکند. روژان کنار چرخ خیاطی به خواب رفته است. پنجره را باز میکند. هوا خنک است. صدای نی از پنجره وارد میشود. آفتاب کمکم بالا میآید. آزاد گوسفندها را هِی میکند. صدای بعبع در دشت میچرخد.
دوباره به درخت سیب تکیه میدهد و توی نی میدمد. نی آواز صبحگاهیاش را سر میدهد. از حصار خاطرههایش میگذرد. دست میبرد و سیب را میچیند. پدر سیب را از دستش میقاپد و بین گله میدود. صدای خندهشان در دشت گم میشود. گاز محکمی به سیب میزند. تلخیاي گلویش را میسوزاند. نی از دستش میافتد.
آفتاب چشمش را میزند. دستش را جلو پیشانی میگیرد. از بالای تپه، آبادی را نگاه میکند. نفس عمیقی میکشد. عرق پیشانیاش را میگیرد و چارقدش را محکم میکند.
محمدعلی، گاوش را به شهر میبرد. برای بیبی دست تکان میدهد.
- صبح بهخیر بیبی.
- صبح بهخیر.
بقچه را به بغل میگیرد و به طرف چراگاه میرود.
«آزاد و گرگ روی سنگهای دشت میغلتند. نفس داغ و تلخ گرگ راه نفس را بر آزاد میبندد. آزاد دندانها را بر هم میفشارد. گرگ زوزه میکشد و با چشمهای خونگرفتهاش به او زل میزند. گرگ آزاد را به خاک میغلتاند.. آزاد سر گرگ را به عقب میکشد و او را برمیگرداند. بازویش را دور گردنش حلقه میکند. نباید رها کند. سر بر آسمان بلند میکند و فریاد میکشد: الله... الله...
و گردن گرگ را میفشارد... نفس داغ گرگ دست آزاد را میسوزاند. صدای گرگ که لحظهای خفه میشود، آزاد همهی توانش میرود، بیحال بر زمین میافتد. دشت را یکپارچه صدای نفسنفسزدنهای گرگ و آزاد پر میکند. آزاد فریاد میکشد و حلقه را کوچکتر میکند. گرگ به خرناسه میافتد.
نفس داغ گرگ یکباره سرد میشود دست و پایش از حرکت میماند. آزاد بر زمین میافتد.» *
بیبی پیکر بیجان گرگ و تن زخمی آزاد را که میبیند، بر سر میکوبد و از ته دل ناله میکند. آزاد چشمهایش را باز میکند. گوسفندها آسوده میدوند. بیبی سرش را به طرف آسمان بلند میکند.
- خدایا شکرت...
آزاد سر بر زانوی مادر میگذارد و دستهای او را که دعا میکنند میبوسد.
***
- لالا... لالا...
گونههای سرخ روناک را نوازش میکند. روناک آرام نفس میکشد. او را بر زمین میگذارد و به طرف پنجره میرود. شبنم صبحگاهی روی گونهاش مینشیند و آواز نی به گوشش میرسد. به روناک نگاه میکند. روناک در خواب لبخند میزند. به دور نگاه میکند. شاید روناک آزاد و نیاش را در خواب میبیند.
دریا اخلاقی،14ساله
خبرنگار افتخاري دوچرخه از تهران
* داستان «کژال»، نوشتهي طاهره ایبد، باکمی تغییر.
نظر شما