گالریهای «هما» و «اثر» از نیمه دوم مرداد ماه آثاری را به تماشا گذاشتهاند که بیشتر آنها نقاشیهایی از چهره و پیکر انسان و متعلق به نسل جوان هنر نقاشی کشورمان در کنار آثار پیشکسوتان است. به همین مناسبت نگاهی کوتاه به این آثار داریم.
نوع نگاه به یک اثر هنری وابستگی زیادی به خود اثر دارد و شاید درست نباشد همه آثار متنوعی را که در این نمایشگاهها عرضه شدهاند با معیاری یکسان مورد تجزیه و تحلیل و ارزیابی قرار بگیرند.
اما آنچه که همواره در مقایسه کارهای متنوعی که از چندین هنرمند مطرح میگردد این است که ببینیم کدام اثر راه تازهتری را در نگاه کردن به زندگی، به مخاطبین خود ارائه داده است، چه چشمانداز جدیدتری را در برابر تماشاگران گشوده است و چه تغییراتی را در نظم موجود و شیوههای عادت شده و مرسوم پدید آورده است؟
در مواجهه با تعداد زیادی تابلوهای نقاشی که هرکدام تصویری از انسان را به تماشا گذاشتهاند، شاید معمولیترین نقاشیها آنهایی باشند که صنعتگرانه با موضوع برخورد کردهاند.
یعنی اینکه نقاش در تابلوی خود مسألهای و مفهومی را نگنجانده است که تماشاگر خود را به جستوجوی آن وادارد و به این وسیله احساس و اندیشهاش را تحریک نماید. مثلاً نقاشیهایی که از مقداد لرپور، الهامرفیعی، زهرا کریمی، افشین نیک روش، بابک روشننژاد، رضا عظیمیان، ساسان قرهداغلو و یا فرید جهانگیر و محمد حمزه، شاهد هستیم از آن جملهاند.
نوع رابطهای را که نقاش سعی در برقراری آن با مخاطبین خود دارد، میتواند راهنمای اصلی ما در نگاهی تطبیقی به تابلوهای این نمایشگاهها باشد. نقاشانی که در پرتو چهره و فیگور انسان، تمام توان خود را صرفاً در جهت دغدغههای زیباییشناختی معطوف میسازند، شاید بسیار بیشتر از آن بتوانند چنین رویکردی را در موضوعهای دیگری همچون طبیعت بیجان و منظره تجسم بخشند.
اما وقتی موضوعی مانند انسان مطرح میشود، نوع نگرش به چنین موضوعی آنقدر گسترش مییابد که مفاهیم بسیاری را دربرمیگیرد. درست همینجاست که جایگاه نقاش به عنوان یک هنرمند برای ما آشکار میگردد.
اینکه هنرمندی از طریق تجسم بخشیدن به وجوه تراژیک زندگی و یا نشان دادن درامهای موجود در مناسبات انسانی، درصدد ایجاد رابطهای عمیق با مخاطبین خود باشد، مسلماً تأثیرگذارتر از هنرمندی خواهد بود که دغدغههای او صرفاً به مسایل فرمالیستی محدود گردد و مثلاً در چهرهای که از انسان به تصویر میکشد فقط بر روی تونالیتههای رنگ و سایهروشنهای آن متمرکز شود بدون اینکه بخواهد به درون، روح، احساس و موقعیت او هم نزدیک شود.
در این رابطه کارهایی که از فریده لاشایی، مهدی سحابی، معصومه بختیاری، رضا هدایت، مهرداد محبعلی، امین نورانی، محمد مساوات، بهمن محمدی، مصطفی چوبتراشزاده، نزار موسوینیا، محمدرضا شاهرخینژاد، محمد رحیمی، آیدین خانکشپور و احمد مرشدلو، به نمایش درآمدهاند، هرکدام به نوعی ذهن تماشاگران را به لایههایی فراتر از آنچه که بر روی تابلو دیده میشود سوق میدهند.
هرکدام از آنها با نشانههایی که در کار خود آوردهاند، تماشاگر را پس از چند لحظه توقف در برابر تابلو به یک فرد پرسشگر و کنجکاو تبدیل میکنند.ژ
در کاری از احمد مرشدلو، دو نما از یک چهره را میبینیم که حالتی مبهم از یک مرد را نشان میدهد. درست است که ابهام موجود در چهره آدم مرشدلو ما را کنجکاو میکند، اما سؤالی که از این هنرمند میتوان پرسید این است که چرا این همه عکاسانه نقاشی میکند؟ نهفقط از لحاظ بازنمایی جزئیات، بلکه اساساً از لحاظ نوع نگاه.
مرشدلو انگار بهجای قلممو و رنگ، دوربین عکاسی در دست گرفته است. کافی است در مقابل نقاشیهای او به کارهای نزارموسوینیا نگاه کنیم که چگونه با ایجاد دگردیسی در چهره انسان، از گرایش عکاسانه فاصله گرفته است و یا به تابلویی از فریده لاشایی نگاه کنیم که فیگوری از یک مرد را ارائه داده است. شاید نقاشی فریدهلاشایی، درخشانترین نمونهای باشد که در آن میبینیم این هنرمند چگونه توانسته است یک نگاه کمنظیر نقاشانه نسبت به موضوع داشته باشد.
ترکیببندی تماشایی و شیوه کار او آنقدر جوشان و رهاست که حساسیتهای یک نقاش شوریدهحال را برای ما حکایت میکند.
هنرمندی که با چهره انسان، همچون یک قطعه صنعتی و یا یک شیء خنثی برخورد میکند، نمیتواند با کار خود، تماشاگر را غافلگیر کند و تخیل او را برانگیزد. هنرمندی میتواند تماشاگر خود را به لایههایی در آن سوی سطح بومش بکشاند که خود از تخیلی وسیع و نگاهی ژرف بهرهمند باشد.
در برخورد با نقاشیهای محمد رحیمی و معصومه بختیاری، اگرچه تشابه زیادی از لحاظ رنگ و طراحی در آنها مشهود است، اما نقاشیهای محمدرحیمی یک قدم جلوتر از معصومه بختیاری قرار دارد، چرا که در کارهای رحیمی، اصل موضوع ظاهراً غایب است و در روند تماشای اثر است که در ذهن تماشاگر ساخته میشود و شکل میگیرد.
نقاشیهای مهرداد محبعلی گرچه برخلاف آثار گذشتهاش از غرابت و غنای بصری کمتری برخوردارند، اما دغدغههایی که در چرخش جدید این هنرمند در کارهایش موج میزند، مخاطبین او را درگیر زوایایی آشکار و پنهان از وضعیتی دراماتیک از انسان میسازد.
محمدرضا شاهرخینژاد، در کمال سادگی و پرهیز از زیادهگویی در نقاشیهای خود، بیشتر از نمونههای مشابهی همچون کارهای شیرین قندچی و امیر راد، موجب حسی غریب و تأثیرگذار در مخاطب خود میشود.
مهدی سحابی در برخوردی بازیگوشانه و طنزآمیز با عناصر بصری و استفاده از ترکیبی چشمآشنا در نقاشیهای دیواری، سعی در خلق آثاری کرده است که مخاطب خود را نه آنقدر جدی به وادی معناهای ژرف بکشاند و نه او را بیهیچگونه تلنگری رها سازد.
در مجموع، گرچه در کنار هم قرار گرفتن آثاری متنوع از هنرمندانی با گرایشهای گوناگون، ما را از شناخت ویژگیهای فردی تکتک هنرمندان بازمیدارد، اما از سوی دیگر این امکان را به ما میدهد که نگاه خود را به آثار هنری طوری تربیت کنیم که بدانیم برای ارزیابی هر اثری باید سراغ کدام معیارها برویم تا امکان درک و شناختی هرچه بیشتر را برای ما میسر سازد.