این را همهی دانشآموزان بعد از یک یا دو جلسه میفهمیدند. این فرق را حتی ناظم مدرسه هم متوجه شده بود که هیچکدام از ما را به اسم نمیشناخت. او «سورا» را به اسم میشناخت. زیباتر یا درسخوانتر یا دانشآموز پولدار مدرسه نبود. او زیبا و درسخوان و از یک خانوادهي معمولی بود؛ مثل همهی دویست و بیست و یک دانشآموز دیگر دبستان شرافت.
از روز اول مدرسه همکلاس شدیم، بعد هممیزی و قبلتر از همهی اینها در نگاه اول به هم لبخند زدیم و تا امروز دوست ماندیم.
«سورا» بهخاطر اسمش نبود که توجه معلمها را در روز اول کلاس جلب میکرد. آرام بلند میشد و معنی اسم نه چندان رایجش را به معلم جدید میگفت: «سورا یعنی توانا، یعنی نیرومند.» بعد با گل صورتی گلدوزی شدهی کنار مقنعهاش سرجایش مینشست.
«سورا» گل داشت. همهی وسایل او گل داشت. گلهای پارچهای، گلهای بافتنی، حتی دفترهایش گلهای کاغذی داشتند. بالأخره یک روز، فرق «سورا» را خانم هیری، معلم کلاس چهارم به زبان آورد: «مادر شما بسیار با سلیقه است.» مادر «سورا» با همهي مادرها فرق داشت. بلد بود گل نقاشی کند. بلد بود گل ببافد. بلد بود گل بدوزد و گل، گلدوزی کند. «سورا» مثل یک باغچهی همیشه بهار بود.
کیفم را انداختم گوشهی اتاق و کز کردم روی تخت. مادرم بلد نبود گل نقاشی کند. بلد نبود گل ببافد. از گلدوزی چیزی نمیدانست. مقنعهي من گل نداشت. کسی گوشهي دفترمشقم گل نمیکشید. روی جامدادی پلاستیکیام هم هیچ گلی نبود. داد زدم: «چرا بلد نیستی گل بدوزی!»
از پشت دیوار اتاق شنیدم، دل مادرم شکست.
عصر، تلفن زنگ خورد. مادر «سورا»بود. میخواست بداند «غازی» چیست که «سورا» هر روز از او میخواهد برایش درست کند. گفت هر روز برایش لقمه میگیرد، اما «سورا» میگوید این «غازی» نیست! «غازی» خوراکی هر روز زنگ تفریح من بود که با «سورا»تقسیم میکردم. «غازی» لقمهی نان و هرچیزی بود که مادرم حاضر میکرد. نان لواش را پهن میکرد؛ یک روز پنیر، یک روز کوکوی سیبزمینی یا کوکوی سبزی و روزی خرما و سبزی را روی نان میگذاشت و لوله میکرد و میداد دست من و میگفت: «این گردن دراز یک غاز است که امروز این غذاها را خورده است.
میدانی چهطوری؟» بعد قصه میگفت و من با اشتها میدیدم که غاز سفید گردن دراز مادرم چهطور لقمهها را فرو میدهد. هر روز یک قصه و هر روز طعم غازی خوشمزهتر از روز قبل بود و من هر روز زنگ تفریح، غازیام و قصهی طعم خوشمزهاش را با سورا تقسیم میکردم.
گوشی تلفن را که گذاشت، پریدم بغل مادرم. بهترین مادر دنیا که بلد بود قصههای غازی بگوید.
نظر شما