من ولي از اين خبر اصلا خوشحال نشدم، چون حاجآقا به من قولي داده بود كه به آن عمل نكرده بود! ميگويم چه قولي؟!
ناگفته نگذارم كه خواندن نماز عيد فطر بيرون از ده، آن هم روي ريگهاي روان، براي اهالي روستا چيز جديدي نبود. آنها هر سال اين كار را ميكردند؛اما براي من كه نخستين همراهيام را با روزهگيرها و مسجد روها تجربه ميكردم، هم جذاب بود، هم نااميدكننده! نااميدكننده چون من به چيزي كه قرار بود برسم، نرسيده بودم؛ نرسيده بودم وماه رمضان تمامشده بود!.
اصلا رمضان كه ميشد، چهرة روستا به تمامي عوض ميشد. براي مسجد روحاني ميآمد و رونق ميگرفت. آن سال روحاني جواني آمده بود روستاي ما كه خيلي فعال بود. به جز نماز و منبر هر شبهاش، براي بچههاي روستا كلاس آموزش قرآن هم برگزار ميكرد.سر كلاس حاج آقا اغلب بچههاي روستا ميآمدند، يكي هنوز مدرسه نميرفت، يكي هم شايد كلاس پنجمش را تمام كرده بود.در همان كلاس بود كه من نخستين جايزة عمرم را گرفتم و نگرفتم! عرض ميكنم: حاج آقا سؤالي كرد و من به او جواب دادم. او هم بزرگوارانه خودكار 4رنگش را از جيبش درآورد و گذاشت در جيب من و گفت: اين هم جايزه تو !... همين كه كلاس تمام شد، خودكار را از جيبم در آوردم و سنگينياش را حس كردم. داشتم دكمه هايش را امتحان ميكردم كه چندتايي از بچههاي بزرگتر دورم جمع شدند و گفتند:
خجالت نميكشي خودكار آقا رو ازش گرفتي؟ برو اون رو پسش بده.
من هم كه خيلي حرف گوش كن خجالتي بودم، رفتم و با اصرار آن را به حاج آقا پس دادم. او قبول نميكرد. وقتي هم كه پذيرفت، قول دادكه جايزهاي ديگر به جاي آن برايم تهيه كند.من از آن روز به انتظار جايزهام بودم. حتي شبي كه حاج آقا مهمان ما بود، دوباره قولش را تكرار كرد؛ اما جايزهاي به دستم نرسيده بود.ناگفته نماند كه قرار شده بود حاج آقا هرشب را در خانة يكي از اهالي روستا افطار كند. هرچه بود فردا عيد فطر بود و ميدانستم كه بعد از آن حاج آقا به شهر خودش ميرود و من از جايزهام محروم ميشوم!
صبح روز عيد همة اهالي جلوي مسجد جمع شدند. بعد هم حاج آقا آمد و جلوي جمعيت راه افتاد. يكي هم شروع كرد به خواندن:
الله اكبر/ الحمدلله علي ما هدانا / وله الشكر علي ما اولانا...بقيه هم هرچه او ميگفت تكرار ميكردند. شكوهي به هم زده بودند جمعيت اندك ده.از ده خارج شديم و روي يكي از تپههاي ريگ(همانطور كه در مسجد مينشستيم) نشستيم. ريگهاي نرم هنوز خنكاي شب را در خود داشتند و پاهايمان را نوازش ميكردند.. نماز خواندن روي ريگهاي روان آن هم بدون زيرانداز و سجاده، به ياد ماندنيترين نماز فطر من شد.
نماز را خوانديم.بعد هم بچهها از جمعيت جدا شدند و لذت بازي روي ريگها را به همراهي بزرگترها ترجيح دادند.من اما هنوز منتظر جايزهام بودم، جايزهاي كه نه روي آن را داشتم كه از حاج آقا بخواهمش، نه حتي دربارةآن با كسي حرف بزنم.حاج آقا به شهر رفت و نااميدم كرد. اما چند روز بعد يكي از بچههاي همبازيام 2عدد كتاب داستان برايم آورد و گفت: اينها را حاج آقا داده كه به تو بدهم!
- شاعر و پژوهشگر ادبيات
نظر شما