حسين غلامي از زماني كه دستهايش بهخاطر شيطنتهاي كودكانه قطع شد، دست به ابداعات عجيبي زد. او براي آنكه بتواند كارهايش را خودش انجام دهد و نياز به كمك ديگران نداشته باشد روي موتورسيكلتش، پدال گاز و ترمز و كلاچ پايي نصب كرد تا ناتواني دستهايش او را از موتور سواري منع نكند. حتي براي نوشتن، از پارچه كشي استفاده كرد و خودكار را بين پارچه كشي و دستش قرار داد و شروع به نوشتن كرد... او حتي حالت دنده خودرواش را هم تغيير داد تا بتواند بدون دست رانندگي كند. اما همانطور كه ميدانيد رانندگي بدون گواهينامه امكانپذير نيست و مرد جوان زماني كه براي گرفتن گواهينامه اقدام كرد به او گفته شد بهخاطر دستهايت نميتواني رانندگي كني. اين پاسخ منفي، حسين غلامي را از تلاش باز نداشت و او بعد از چند سال توانست موافقت مسئولان امر را بگيرد و براي گرفتن گواهينامه اقدام كند. اما داشتن گواهينامه يك شرط اساسي داشت؛ شرطي كه سنگ بزرگي جلوي پاي مرد جوان بود. او قبل از امتحان بايد خودرويي تهيه كند كه فرمان هيدروليك داشته و دنده اتومات باشد. اما داشتن اين خودرو با وضعيت مالي مرد جوان جور در نميآمد. حالا او مانده است بر سر دوراهي. اگر بخواهد گواهينامه بگيرد، حتما بايد خودرويي با فرمان هيدروليك و دنده اتومات داشته باشد و اگر نخواهد بگيرد تكليف همسر و بچه معلولش چه ميشود؟
خودروي پرايدش را با دستاني كه تنها 10سانت بلندتر از آرنج است باز ميكند و سوار ميشود. دنده خودرواش كمي بالاتر از دنده خودروهاي معمولي است. اندازه اين بلندي در حدي است كه كوتاهي آرنج تا سر انگشتان نداشتهاش را جبران ميكند. استارت ميزند و دستش را روي دنده ميگذارد و با حركت دستش دنده يك را انتخاب كرده و خودرو به حركت درميآيد. دست ديگرش روي فرمان است. تسلط او به رانندگي در حدي است كه ترس را به دل سرنشينان خودرو راه نميدهد.
- قطع دست، بهاي گرفتن گنجشك
كارگر شهرداري است و مسئول صدور حواله آب. رانندگان حواله آب را از او ميگيرند و آخر هرماه اين حوالهها را روي هم ميگذارند و به مسئول مربوطه تحويل ميدهند تا طبق اين حوالهها حقوقشان را بگيرند. 20سالي ميشود كه در اين قسمت كار ميكند؛«تا 7سالگي هيچ مشكلي نداشتم، دستهايم سالم بودند، مثل تمامي بچههاي ديگر اما يك شيطنت بچگانه مسير زندگيام را تغيير داد. روزي كه اين اتفاق برايم افتاد را خوب بهخاطر دارم. با برادرم داشتيم بازي ميكرديم. برق شهرستانمان قطع شده بود. يك دفعه چشمام به لانه گنجشكها افتاد كه بالاي تير برق قرار داشت. رفتم بالاي تير برق فشار قوي تا گنجشك بگيرم كه يك دفعه برق وصل شد و دوباره قطع شد. شدت جريان برق به قدري بود كه از همان بالا افتادم پايين و دستانم سوخت. چون بچه بوديم و ميترسيديم پدر و مادرمان ما را دعوا كنند كه چرا چنين كاري كرديم، دستهايم را داخل آب كردم تا سوختنش كمتر شود و اين بزرگترين اشتباهي بود كه مرتكب شدم. بعدها دكتر معالجم گفت اگر دستات را داخل خاك خشك يا پارچه خشك كرده بودي، به اين شدت آسيب نميديدند اما چون آب رساناي جريان برق است سوختگي را تشديد كرده است. آن زمان ساكن شهرستان بهاباد يزد بوديم و پدر و مادرم با ديدن من با آن وضعيت فورا مرا به شهر يزد بردند. 3ماه و 10روز در بيمارستان بستري بودم و هر روز دستانم از روز قبل سياهتر ميشد. دكتر گفت فايدهاي ندارد، دستهاي او بايد قطع شود و هر دو دستم از 10سانت پايينتر از آرنجم قطع شد.»
- پاياني براي كابوس بيدستي
زندگي با دستهاي نداشته اوايل براي حسين غلامي سخت بود، نخستين چيزي كه دلش خواست و بهخاطر نداشتن دست، خانوادهاش او را منع كردند فرفره بود. پسر هفتساله دستي نداشت تا با آن، فرفره بچرخاند اما حسين دست بردار نبود و آنقدر تلاش كرد تا توانست فرفره را با دندانهايش تكان دهد. كار بعدي او نوشتن با دستهاي باندپيچي شده بود.«ثلث اول سالي كه اين اتفاق برايم افتاد امتحاناتم را شفاهي گرفتند اما نزديك ثلث دوم، ناگهان مداد را از روي ميز برداشتم و بين 2دستم گرفتم و شروع به نوشتن كردم و اين آغازي براي پايان دادن به كابوس بيدستي بود. بعد از آن هر كاري را كه ميخواستم انجام ميدادم و اگر ميديدم كه بدون دست نميشود، دست به ابداعي ميزدم؛ مثلا با اينكه ميتوانم با كمك هر دو دستم بنويسم اما پارچهاي كشي را مثل مچ بند داخل دستم مياندازم و مداد يا خودكار را بين پارچهكشي و دستم قرار ميدهم و شروع به نوشتن ميكنم. حتي براي موتورسواري، مجبور شدم كه دست به اختراعي بزنم. همانطور كه ميدانيد ترمز و گاز موتور روي دستههايش است اما من دستي نداشتم كه گاز بدهم و ترمز بگيرم براي همين براي نخستين بار دست به اختراعي زدم. براي موتورسيكلتم پدال گاز، ترمز و كلاچ گذاشتم؛ درست مثل ماشين و با پاهايم موتور را هدايت كردم.»
زندگي حسين به همين منوال ادامه داشت تا اينكه زماني كه دوم دبيرستان بود براي معاينه چشم به شهر يزد رفت. هنگام نماز، حسين به مسجدي در نزديكي مطب دكتر رفت و خيلي اتفاقي با مردي آشنا شد؛ مردي كه مسير زندگي او را تغيير داد و كمكهاي زيادي به او كرد؛ «مرد ميانسال در رابطه با دستهايم پرسيد و اينكه دنبال كار هستم يا خير؟ وقتي ديد من در جستوجوي كارم شمارهام را گرفت و بعد از 2روز با من تماس گرفت وبدين ترتيب در فولاد يزد بهعنوان انتظامات و تلفنچي مشغول بهكار شدم.»
- زندگي نافرجام
زندگي حسين در شهر يزد يك سالي ادامه داشت و او شبها را در اتاقي كه شركت در اختيارش قرار داده بود ميگذراند اما بعد از مدتي زمزمههايي از سوي خانوادهاش شروع شد؛ زمزمههايي كه حكايت از ازدواج داشت و حسين بعد از مدتي پاي سفره عقد نشست؛«با آنكه همسرم فاميل ما بود و با وضعيت من آشنايي داشت اما بعد از مدتي درخواست طلاق داد. درنهايت از همسرم جدا شدم و با پسرم به نام ابوالفضل كه حدودا يكساله بود زندگي جديدي را آغاز كرديم. بعد از طلاق از شركت فولاد يزد بيرون آمدم. از شدت افسردگي 6ماه بيكار بودم و به سيگار پناه بردم. بعد از آن به يك دفتر كار مراجعه كردم و مسئول دفتر گفت: چكار ميتواني انجام دهي؟ گفتم: هر كاري كه فكرش را بكنيد. طبق خواسته او شروع به نوشتن و شماره گرفتن كردم و او مرا به مديرعامل پاركهاي شهر يزد معرفي كرد. چند ماهي نگهبان بودم و بعد از چندماه دفتردار شدم و بعد از آن هم متصدي چاهها و در حال حاضر حوالههاي تانكرهاي آب را صادر ميكنم. خيلي زود با همسر دومام ناهيد آشنا شدم؛ زن جواني كه در زندگي خيلي به من كمك كرد و هرگز نميتوانم محبتهايش را فراموش كنم. همسرم تا سن 2سالگياش هيچ مشكلي نداشت اما فلج اطفال باعث شد تا از 2سالگي ديگر نتواند راه برود. البته ناهيد از 8سالگي توانست راه برود اما با واكر و كفشهاي مخصوص. ناهيد قبلا ازدواج كرده بود اما همسرش فوت ميكند و بعد از 9سال او را به من معرفي كردند. همسرم 9سال از من بزرگتر بود و زماني كه به خواستگارياش رفتم 2شرط براي ازدواج گذاشت. دينداري و اخلاق 2شرطي بود كه همسرم برايم گذاشت و گفت: «نميخواهد به من قول بدهي پيش وجدان خودت، خودت را قضاوت كن.» من هم شرطم را گفتم، شرط من ابوالفضلم بود. به او گفتم دلم ميخواهد پسرم را مثل بچههاي خودت بزرگ كني. واقعا هم همينطور بود، در تمام اين مدتي كه با ناهيد ازدواج كردهام نه تفاوت سنيمان، نه ظاهرم، نه بچههايمان و نه هيچچيز ديگر باعث نشده زندگيمان تغيير پيدا كند و از ازدواجم پشيمان شوم.»
زندگي با ناهيد، آرامشي را براي حسين به ارمغان آورده بود و مرد جوان كمكم خوشبختي را حس ميكرد كه ناگهان اتفاقي عجيب رخ داد؛«يكي از روزها كه فكر ميكردم زندگيام به آرامش رسيده، متوجه شدم كه پسرم روي انگشت پايش راه ميرود. البته اوايل فقط يك پايش بود. وقتي او را به دكتر بردم واقعيتي تلخ برايم برملا شد. ابوالفضل دچار سي پي يا فلج مغزي شده بود و بر اثر مرور زمان حركت براي او بدتر و بدتر ميشد. بچه را پيش هر دكتري كه فكرش را كنيد بردم اما همه دكترها يك جواب ميدادند؛ پسرتان خوب شدني نيست.»
- پابوس امام رضا(ع) با پاي پياده
درمانها بينتيجه بود و پسر كوچك بهخاطر فلج مغزي روزبهروز قدرت راه رفتنش را از دست ميداد. از طرفي با گذشت چندسال از ازدواج، ناهيد بچهدار نشده بود و اين موضوع روحش را ميآزرد و زن جوان را نگران كرده بود؛«من مانده بودم با دنيايي از مشكلات، پسر فلج مغزي، همسر معلول و خودم كه از هر دو دست معلول بودم. فشارهاي مالي به كنار، غم بيماري ابوالفضل و ناراحتي همسرم بهخاطر بچهدار نشدنش يك طرف ديگر ماجرا بود.حدود 9سال قبل بود كه يكي از دوستانم گفت حسين، كاروان پياده مشهد ميبرد، اگر بخواهي ميتواني تو هم ثبتنام كني. از شنيدن اين موضوع حس كردم خداوند به من بال داده است، نميدانستم چكار بايد انجام دهم. روزي كه ميخواستم براي گرفتن مرخصي به دفتر رئيس اداره بروم، دل توي دلم نبود. رئيسمان مردي جدي بود و واقعا جرأت سلام كردن به او را هم نداشتيم. حالا من ميخواستم از او 40روز مرخصي بگيرم، واقعا دل شير ميخواست. به هر زحمتي بود در اتاقش را زدم و وارد شدم و گفتم ميخواهم پياده به زيارت امام رضا(ع) بروم و مرخصي ميخواهم. همين كه اين حرف را زدم، از پشت ميزش بيرون آمد، مرا در آغوش گرفت و برگه مرخصيام را امضا كرد. خوشحال به خانه آمدم، فقط خدا ميداند چطور خودم را به خانه رساندم. وقتي ماجرا را به همسرم گفتم، ناهيد مخالفت كرد و گفت كه اگر ميخواهي زيارت بروي اول مرا دكتر ببر. همسرم از اينكه بچهدار نميشديم خيلي ناراحت بود، به او گفتم تو اجازه بده من بروم، از امام رضا(ع) 6ماه فرصت ميگيرم، اگر در اين 6ماه بچهدار نشديم حتما دكتر ميرويم.»
- حاجتم روا شد
108 زائر مشهد به راه افتادند، هر كدامشان در دل آرزويي داشتند؛ آرزوهاي كوچك و بزرگ؛ مهندس، دكتر، كارگر و... . زائران با پاي پياده به راه افتادند و در تمام طول سفر مردم بودند كه از آنها پذيرايي ميكردند؛«رفتنمان شرايط داشت و من همه شرايط را پذيرفتم. مصرف سيگار ممنوع بود. آن زمان سيگاري بودم. صبح همان روزي كه راهي مشهد شديم پاكت سيگار را زير پايم له كردم و راه افتادم. 27روز در راه بوديم و كلا 1118كيلومتر راه را پياده طي كرديم. در حرم امام رضا(ع) هم خواب ديدم كه مردي صدايم ميزند و لباسي را به من داد و گفت: اين هديه آقاست. همانجا فهميدم كه خدا حاجتم را داده است. با خانه تماس گرفتم. خواهرم گفت: شيريني بده. نذر كردم اسم بچهام را ساجده بگذارم به حرمت و احترام خانم فاطمه زهرا(س). بعد از بازگشت از سفر مشهد، يكبار ديگر پاي پياده به زيارت امام رضا(ع) رفتم و يكبار هم پاي پياده از نجف تا كربلا. بعد از زيارت اولم به همراه چند نفر از همراهانم در سفر، هيئتي به نام محبان رضا(ع) يزد تاسيس كرديم و خيري، زميني را براي هيئت در اختيار ما قرار داد. هيئت، افراد بدسرپرست، بيسرپرست و معتاداني كه ترك كردهاند را تحت سرپرستي دارد و به آنها كمك ميكند. من هم خادم اين هيئت هستم و از آنجا كه توان مالي بالايي براي كمك ندارم در آنجا كفشها را جفت ميكنم، چاي ميدهم، پنير تكه ميكنم، يخ ميآورم و هر كاري كه بتوانم انجام ميدهم. هميشه در زندگيام اگر به كسي كمك كردهام كه وظيفهام بوده است، يك دليل داشته و اينكه خدا لحظهاي مرا به حال خودم وا نگذارد و نگذاشته است. البته گاهي اوقات از اين مردم بهخاطر نگاههايشان و رفتارشان با يك معلول ناراحت شدهام اما باز هم از خدا بهخاطر همهچيزهايي كه به من داده شاكرم.»
- دردسرهاي زندگي 3معلول
حسين غلامي پس از بازگشت به يزد پسرش را به بيمارستان برد و ابوالفضل تحت عمل جراحي قرار گرفت. طبق گفته دكتر، او 6ماه روي پاهايش ايستاد اما دوباره بيمارياش عود كرد و وضعش وخيمتر شد، درنهايت ابوالفضل ديگر نتوانست راه برود و براي حمل او، حسين و همسرش از ويلچر استفاده كردند؛« با گذشت زمان ابوالفضل بزرگتر ميشد و وزنش سنگينتر و براي من و همسرم كه معلول بوديم نگهداري او خيلي سخت بود. يكي از روزها، زماني كه همسرم ابوالفضل را به مدرسه ميبرد، پايش سر خورد و افتاد زمين، همين افتادن باعث شكستن لگنش شد و اين مسئله باعث شد تا بعد از آن ابوالفضل ديگر به مدرسه نرود؛« مجبور شدم وام بگيرم و دكوراسيون خانهام را تغيير بدهم تا پسرم بتواند به راحتي داخل خانه با ويلچر حركت كند.»
بعد از مدتي خدا پسر ديگري به ما داد. نگهداري از امير حافظ و ابوالفضل براي من و ناهيد واقعا سخت بود. بيماري ابوالفضل روزبهروز وخيمتر ميشد و حركتدادن ابوالفضل كه 17سالش شده بود در توان ما نبود. براي همين او را به آسايشگاه برديم. حدود يك سالي است كه او در آسايشگاه است و هر چند هفته يك بار او را به خانه ميآورم. اوايل 2روز يكبار به ديدن ابوالفضل ميرفتم اما دكترها گفتند كه آمدنهايت باعث ميشود كه بچه به اينجا عادت نكند. براي همين رفتنم به آسايشگاه كمتر شده است اما هر هفته به ديدنش ميروم و نهتنها براي ابوالفضل بلكه براي بچههاي ديگر هم خوراكي و وسيلههاي مورد نيازشان را ميبرم.»
وضعيت ابوالفضل و همسر معلولش طوري بود كه حسين مجبور بود هر لحظه از شبانهروز راهي دكتر و بيمارستان شود. اوايل با موتورسيكلتش آنها را به بيمارستان ميبرد اما زماني كه تعداد افراد خانواده بيشتر شد و مريضي ابوالفضل وخيمتر ، مرد جوان تصميم گرفت خودرويي براي خودش تهيه كند. اما يك مشكل بزرگ وجود داشت و آن نداشتن گواهينامه بود؛ « حدود 6سال قبل براي گرفتن گواهينامه اقدام كردم اما گفتند چون دست نداري و معلول هستي، طبق قانون نميتواني گواهينامه بگيري. پاسخ منفي آنها مرا مأيوس نكرد و براي گرفتن گواهينامه راهي تهران و چند استان بزرگ ديگر شدم اما پاسخ همه يكي بود؛ «شما به خوبي ميتوانيد رانندگي كنيد اما بهدليل نداشتن دست، گواهينامه صادر نميشود و اگر بدون گواهينامه رانندگي كني بازداشت ميشوي.»تنها راه باقيمانده خريد يك اتومبيل با دنده اتوماتيك است؛ كاري كه با وضعيت مالي حسين همخواني ندارد.
- شرطي براي رانندگي
حسين غلامي هنوز هم نتوانسته است گواهينامه رانندگي بگيرد؛ «با اينكه چند سالي است رانندگي بلدم اما دلم ميخواهد گواهينامه داشته باشم. خداي ناكرده كوچكترين اتفاقي رخ دهد، من مقصر هستم، به همين دليل بازهم به راهنمايي و رانندگي مراجعه كردم و آنها در نهايت وقتي رانندگيام را ديدند و صحبتهايم را شنيدند قبول كردند كه به من گواهينامه بدهند اما براي اين كارشان يك شرط گذاشتند. شرط داشتن گواهينامهام اين است كه خودروام فرمان هيدروليك و دنده اتومات داشته باشد. براي اتوماتكردن خودروام به مراكزي مراجعه كردم و آنها گفتند حدود 3ميليون تومان هزينه اين كار ميشود كه البته استاندارد نيست و اگر پليس راهنمايي از شركت توليد خودرو استعلام كند تأييد نميكند كه ماشين من اتومات و فرمان هيدورليك است، به همين دليل حتما بايد خودرويي اتومات بخرم. البته با ماشين خودم به راحتي ميتوانم رانندگي كنم اما شرطي كه راهنمايي و رانندگي براي دادن گواهينامه گذاشته است با ماشين من هماهنگي ندارد. از طرفي بهخاطر همسرم و داشتن 2بچه كه يكي از آنها هنوز مدرسه نميرود و همچنين ابوالفضل كه 17سال دارد و فلج است بهخودرو نياز دارم. حالا من ماندهام و يك شرط كه نميتوانم آن را بهخاطر مشكلات مالي اجرا كنم. كاش يا راهنمايي و رانندگي شرطش را تغيير ميداد يا خودرويي داشتم كه فرمان هيدروليك داشت و دندهاش اتومات بود.»
- شما چه ميكنيد؟
آقاي غلامي يكي از معلولاني است كه با وجود نداشتن 2دست تمامي كارهايش را خودش انجام ميدهد. او هماكنون براي درمان همسر و پسر معلولش به خودروي فرمان هيدروليك و دنده اتومات نياز دارد. شما در اين زمينه چه ميكنيد؟ به 30003344 پيامك بزنيد يا با شماره تلفن 23023676 تماس بگيريد.
نظر شما