از طرفی تلویزیون هم مهمترین رسانه تبلیغاتی است و در حقیقت دانشگاهی است که حتی در دورترین دهکورهها هم شعبه دارد (با تمام احترامی که برای دانشگاه آزاد قائلیم!)؛ بنابراین طبیعی است که در صداوسیمای جمهوری اسلامی شاهد حضور روحانیون باشیم.
تلویزیون سخنرانیهای ضبطشده زیادی از روحانیون معروف را پخش کرده و میکند اما بعضی از روحانیون هم بوده و هستند که مقتضیات تلویزیونی را شناختهاند و در برنامههای خاص تلویزیونی و با زبان آن، تبلیغ دین میکنند. یکی از اولین برنامههای روحانیمحور «با قرآن در صحنه» بود که توسط آیتالله طالقانی اجرا میشد.
ضمن اینکه یکی از باسابقهترین برنامههای تلویزیونی هم «درسهایی از قرآن» حجتالاسلام محسن قرائتی است که 28سال پای ثابت تلویزیون بوده است. آقای قرائتی در تازهترین نظرسنجی با 35درصد، محبوبترین روحانیای است که مردم برنامه او را از تلویزیون دیدهاند. بعد از او، حججاسلام راشد یزدی، پناهیان، شهاب مرادی، طباطبایی، فلاحزاده (همان آقای احکام)، انصاریان و نقویان در رتبههای بعدی قرار دارند.
ما در این 6صفحه برای اولین بار سراغ چهرههای روحانیای رفتهایم که با اجراهای خوبشان جزئی از تلویزیون شدهاند. گفتوگو با حججاسلام راشد یزدی و محمدحسن راستگو، حاشیههایی از ملاقات با آقای قرائتی و پشتصحنه درسهایی از قرآن به همراه چند یادداشت، این پرونده را سروشکل دادهاند.
نکته: ما در این پرونده به سراغ روحانیهایی رفتهایم که برنامه تلویزیونی خاصی داشتهاند؛ در نتیجه روحانیهای محبوبی مثل حججاسلام پناهیان، انصاریان و نقویان در این فهرست جای نگرفتند.
به همه روحانیهایی هم که برنامه تلویزیونی داشتند، نتوانستیم بپردازیم؛ هم به دلیل کمبود جا، هم اینکه پیدایشان نکردیم. مثلا خیلی دوست داشتیم با حجتالاسلام فلاحزاده گفتوگو کنیم ولی تلفن همراهشان خاموش بود و خاموش ماند.
هم هنرمند، هم آخوند
گفتوگو با حجتالاسلام قرائتی، از آن ماموریتهای غیرممکن است چون به قول خودش 25سال است که با هیچ نشریهای مصاحبه نکرده است. با اینکه این قضیه را میدانستیم ولی با خودمان گفتیم سعیمان را بکنیم؛ شاید طلسم مصاحبه نکردن حاج آقا شکست.
چند هفته پیگیری و به این در و آن در زدن، نتیجهاش هماهنگی برای رفتن به منزل آقا قرائتی – با هزار امید و آرزو – بود.
از ساعت 2 دم در منزل حاج آقا قرائتی هستیم. رابط ما که هماهنگیها را به عمل آورده، شماره تلفن همراه خود حاج آقا را به ما داده و قول اخلاقی و شرعی گرفته که پس از اتمام مصاحبه این شماره معدوم شود. کسی جواب نمیدهد. ساعت 3:30 است.
نمیدانیم توی این گرمای تابستان، زیر آفتاب، دم در باز هم منتظر و امیدوار بمانیم یا نه؛ بالاخره محافظ حاج آقا گوشی را برمیدارد و میگوید «الان میآیم دم در». تا او بیاید دم در، نیم ساعت دیگر هم میگذرد و حدود ساعت 4، 2 خبرنگار و یک عکاس در پارکینگ منزل شخصی حاج آقا – حوالی تقاطع خیابانهای ولی عصر و امام خمینی – با ایشان مواجه میشوند؛ با چهرهای که آثار خواب قیلوله (ظهرگاهی) بر آن نمایان است.
رابط به ما گفته بود که «اگه از اول با گارد مصاحبه وارد بشید، حاجی پس میزند ولی آنقدر خوش قلبه که وقتی ببینه تا دم در خونهاش رفتی، حتما نرم میشه و باهاتون حرف میزند».
هنوز 3-2 جملهای بیشتر به زبان نیاوردهایم که حاج آقا صاف و پوست کنده دست رد به سینه ما میزند؛ «نه مصاحبه اصلا هیچ رقم».
«حاج آقا، ما فقط میخواهیم یک گپ مختصر بزنیم و دو سه تا سؤال برای پرونده...»
«نه گپ، نه گفتوگو، نه مصاحبه، نه مشورت، نه هیچ رقم از این چیزها با هیچ روزنامه و مجلهای. دیروز هم کرباسچی 2 ساعت اینجا بود و میگفت برای روزنامه ما یادداشت بده، گفتم نچ! (لازم به ذکر است که آن موقع هنوز روزنامه هممیهن در قید حیات بود.) این را پاسدارانم هم میدونن. من 25 ساله که مصاحبه نکردهام. پشت این کارم هم سیاست دارمها! همینجوری الکی نیست».
صحبتهای حاج آقا، آب یخ ملسی توی گرمای تابستانی روی سرمان میریزد؛ «من مجلس شهید سخنرانی نمیکنم، سخنرانی ماه رمضان و دهه محرم هیچ جا نمیروم، تو روستا منبر نمیروم، چون یکی را بروم، باید همه را بروم. یک شهید را توی مراسمش سخنرانی کنم، صد تای دیگر توقع پیدا میکنند. من هم که نمیکشم. آنقدر جون ندارم، آنقدر وقت ندارم که برای همهشون بگذارم؛ من فقط جاهایی میروم که تکه، یکیه؛ مثل تلویزیون، دانشگاه تهران، حرم امام رضا».
گفتیم «پس حاج آقا، حداقل این چند شماره مجله ما را هدیه داشته باشید و یک نگاهی بهشان بیندازید». حاج آقا باز هم انقلابی و بیمعطلی فرمود: «نه اسرافه، آخه من اصلا روزنامه نمیخوانم. من ماهی یک ساعت هم روزنامه نمیخوانم؛ یعنی شما بگو روزی 2 دقیقه، هیچ رقم روزنامهای نمیخوانم. این روزنامه شما را هم نمیشناسم.
به ظاهرش میخوره که برای جوونها جذاب باشه (باز هم امید توی دل لکزدهمان جوانه زد). ولی اگر نشریهتون دولتیه که دادنش به من اسرافه؛ چون مال بیتالماله. اگه خصوصی هم هست خب، باز هم اسرافه». گفتیم «باشد، برای بچهها و جوانهایی که میآیند منزلتان، آنها بخوانند». گفت «ما بچههامون رو زود رد کردیم خانه خودشان. هیچکدام اینجا نیستند».
چارهای نبود. دست از پا طولانیتر باید برمیگشتیم. حاج آقا در منزلش اجازه عکاسی هم نداد و گفت «زندگی شخصیه، عکس گرفتن درست نیست». گفتیم: «حداقل میشه یک لیوان آب به ما بدهید؟».
این بار پاسخ مثبت بود و با اشاره سر حاج آقا، محافظ یک پارچ آب و یک لیوان آورد. موقع خداحافظی هم، ما عذرخواهی کردیم که مزاحم حاج آقا شده بودیم و هم ایشان عذرخواهی کردند که از مواضع اصولیشان دست نکشیده بودند. البته ایشان ضمن عذرخواهی، دائما این جمله را تکرار میکرد که «من پشت این کارم سیاست خوابیدهها! سیاست». از دست این دست سیاستها!
آخرین تیری که در کمان داشتیم، رفتن به پشتصحنه «درسهایی از قرآن» یا یکی دیگر از برنامههای تلویزیونی حاج آقا بود. زنگ زدیم، گفتند: «درسهایی از قرآن در شهرستانها ضبط میشود و از الان تا 8 ماه دیگر، برنامهها ضبط و آماده شده. سالی یک بار اختتامیه آن ـ خردادماه ـ توی تهران برگزار می شود. شماره نشریه را بدهید برای سال بعد خبرتان کنیم».
ولی در این شرایط ناامیدی، یک شماره تلفن همراه به دادمان رسید و کاشف به عمل آمد که دوشنبه 22مرداد ساعت 10 صبح، چهارراه کالج، تالار فرهنگ ـ در همین تهران ـ درسهایی از قرآن خودمان ضبط دارد؛ فقط یک قسمت، آن هم برای نیمه شعبان. تقویم 29رجب را نشان میداد ولی پارچهنوشته سالن، نیمه شعبان را تبریک گفته بود.
خانمهای مربی تربیتی و قرآن که دوره تخصصی مهدویت را گذرانده بودند، حالا تحت عنوان اختتامیه دوره میهمانان جلسه درسهایی از قرآن بودند. بیرون سالن، کارگردان تلویزیونی پشت یک میز و رو به روی 3 مانیتور نشسته بود و با یک بیسیم، کار3 فیلمبردار را هدایت میکرد؛ «حالا یک زاویه بسته از حاج آقا... ابراهیم تکون زیاده، جمعیت رو بگیر. یه جور بگیر پارچهنوشته توی کادر باشه. آروم رو به بالا حرکت کن...».
جمعیت بدجوری محو صحبتهای حاج آقا بودند. غالبا هم قلم و کاغذ به دست، یادداشت برمیداشتند؛ خصوصا از آن جملاتی که پای تخته نوشته میشد. موضوع بحث، نقش امام و تأثیر آن در زندگی بشر بود.
حاج آقا مثل همیشه با کلی داستان و مثال و سؤال، بحثش را پیش میبرد، تکنیک «بقیهاش را شما بگویید» هم که نقل کار بود؛ تذکرها و توصیهها هم متناسب با مخاطبان که البته همه معلم تربیتی و قرآن بودند؛ «خیلی مواظب این کتابهای عرفان و سیر و سلوک باشید.
یک خانم در جلسهای میگفت یک عارفی توی خانهاش قبر کنده بود و هر شب میرفت تویش میخوابید؛ شما هم یاد بگیرید! اون عارف غلط کرد! کجا توی قرآن و حدیث داریم که تو خونههاتون قبر بکنید؟ خب، زن حامله میترسد، بچه میترسد، این چه کاری است؟ من نمیگویم همه این کتابها غلطاند ولی خیلیهایشان دروغند.
ما قرآن، اهلبیت، سنت و مرجع تقلید داریم. هر سیر و سلوکی را که از طریق اینها و توی مجرای اینها باشد، قبول داریم؛ هر چه را هم که چنین نبود، بسمه تعالی قبول نداریم».
صحبتهای حاج آقا 40 دقیقهای طول کشید و با یک صلوات برنامه به پایان رسید و همهمهها شروع شد. حالا وقت شکار پشت صحنه فرا رسیده بود. اما حاج آقا خودش در این کار پیشقدم شد.
مسئول آموزش و پرورش منطقه آمده بود بالای سن که حاج آقا دستش را گرفت و او را آورد جلوی سن و گفت: «همه یک تکانی به خودشان بدهند». (البته منظورش این بود که صندلیهایشان را تکان بدهند). در سالن صدای جیرجیر دلخراشی بلند شد. بعد هم حاج آقا از قول آقای مسئول گفت: «ایشان همین الان قول میدهند همه صندلیها را عوض کنند».
روی سن علاوه بر آقای قرائتی، محافظ و بعضی مسئولان، کلی هم آدم بود؛ خانمهایی که در سؤال پرسیدن از حاج آقا از هم سبقت میگرفتند. یکی سؤال شرعی پرسید، حاج آقا گفت «برو از مرجعت بپرس». دیگری به وضع برگزاری معترض بود، حاج آقا گفت «با شماره 88965056 تماس بگیر.
اینجا دفتر خودمونه، بررسی میکنه». وسط این همه فشار و آدم، یکی هم سؤال خصوصی داشت و به زور میخواست حاج آقا را یک گوشه بکشد که فقط خودشان 2 نفری باشند. بازار عکس گرفتن با موبایل هم آنقدر داغ بود که عقبیها موبایلشان را دست به دست جلو میفرستادند تا گوشی آنها از عکس حاج آقا خالی نباشد.
مادری که دست پسرش را گرفته بود، به زور حلقه جمعیت را باز کرد و به حاج آقا گفت «حاج آقا، نصیحتش بکنید». بعد هم درگوشی به حاج آقا یک چیزهایی گفت. حاج آقا هم با جوان دست داد و گفت: «خودش باید بفهمه. با خدا آشتی کن. تو باید پسرخالههارو عوض کنی، تو باید امام اونها بشی نه اونها». واقعا حاج آقا یکجوری نصحیت کرد که ما اصلا نفهمیدیم آن مادر در گوشی چه چیزی گفت.
یکی از فاصله 3متری چنان داد زد که ناچار همه به او توجه کردند؛ «حاج آقا، بچه من همهاش میگه خدا چیه؟ تو رو خدا من را راهنمایی کنید، بهاش چی بگویم؟». حاج آقا به سمت صدا برگشت و گفت «کلاس چندمه؟». جواب آمد که «راهنمایی». حاج آقا گفت: «بهاش بگو نمیدونم. مگه تو میدونی جاذبه چیه؟ مگه تو جاذبه را میبینی؟ تو از اثر جاذبه به جاذبه پی میبری ولی خودش را نمیبینی...».
حاج آقا به زور از میان جمعیت و همهمه «التماس دعا» سوار پژو GLX مشکیاش شد و رفت.
شما چند تا برنامه سراغ دارید که همزاد انقلاب باشند؛ یعنی با انقلاب متولد شده باشند و هنوز هم که هنوز است هر هفته – بدون وقفه – از روی آنتن توی خانهها بروند؟ خبر داشتید که «درسهایی از قرآن» یکی از این برنامههای منحصر به فرد و ریش سفیدی است که از 2 ماهگی انقلاب تا حالا، پای ثابت برنامههای هفتگی تلویزیون بوده و هست؟ برنامهای که کلیدش را شهید مطهری زده و پایش را امام امضا کرده. با این حال کلی فراز و نشیب داشته و حتی تا مرز تعطیلی پیش رفته.
قرائتی به دنیا میآید
علینقی، کاسب مؤمن و خیری بود که هیچگاه وقت نماز در دکان پیدایش نمیکردند. در عوض این معلم قرآن در صف اول نماز جماعت مسجد دیده میشد. یک عمر جلسات مذهبی در خانهها و تکیهها بهراه انداخته و کلی مسجد مخروبه را آباد کرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود.
آنهایی که حسودیشان میشد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه میگشتند تا نمکی به زخمش بپاشند؛ آخر بعضیها عقده پدر او را هم به دل داشتند؛ پیرمردی که رضاخان قلدر قلچماق هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل کند. او یعنی پدر پدر آقا محسن، در اوج لجاجت و مبارزه رضاخانی با مظاهر دینی، استاد جلسات قرائت قرآن بود و مردم به قرائتی میشناختندش؛ همان لقبی که با صدور شناسنامه به عنوان فامیل برایش ثبت شد.
علینقی راه پدر را ادامه داده بود اما الان پسری نداشت که او هم به راه پدری برود. به خاطر همین همسایه کینهتوز بهانه خوبی پیدا کرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ در زد. علینقی آمد دم در. مردک به او یک گونی داد و گفت: «حالا که تو بچه نداری، بیا اینها مال تو، شاید به کارت بیاید». علینقی در گونی را باز کرد.
11 تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون. قهقهه مردک و صدای گریه علینقی قاتی شد. کنار کعبه سیاه نشسته بود و دستانش به دعا بلند؛ «ای که گفتی بخوانیدم تا اجابتتان کنم! اگر به من فرزندی بدهی، نذر میکنم که به لطف و هدایت خودت او را مبلغ قرآن و دینت کنم».
خدایی که دعای زکریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت کرده بود، 11 فرزند به علینقی داد که اولینشان همین آقا محسن قرائتی بود.
فرار از مدرسه
پدر که نذر کرده بود پسرش طلبه شود، هرچقدر اصرار میکرد به بنبست میخورد. محسن پایش را کرده بود توی یک کفش که من حوزهبرو نیستم؛ میخواهم بروم دبیرستان و رفت.
یک روز چند تا از همکلاسیهایش را دید که در راه مدرسه، مزاحم مردم میشدند. او هم آنتن بازیاش گل کرد و راپرت آنها را به مدیر داد. مدیر هم یک حال حسابی به آنها داد. آنها هم برای آنکه با محسن بیحساب شوند، چنان کتک مفصلی به محسن زدند که با تن له و لورده و سر و صورت زخمی به زور خودش را به خانه رساند.
پدر گفت: «چی شده؟» محسن گفت: «هیچی، فقط میخواهم بروم حوزه علمیه و طلبه بشوم». و به این ترتیب در سال 1338، محسن 14ساله زیر نظر آیتالله صبوری وارد حوزه کاشان شد. شبها هم در تفسیر شیخ علی نجفی حاضر میشد. البته سال دوم رفت قم مدرسه آیتالله گلپایگانی و سرجمع 16سال در کاشان، قم، مشهد و نجف دروس سطح و خارج حوزه را خواند.
محسن بیشترین مطالعاتش درباره قرآن و تفسیر بود. در کنار دروس حوزوی، «مجمع البیان» را مطالعه و مباحثه میکرد ؛کمکم دست به قلم هم شده بود و برداشتهای تفسیریاش را مینوشت تا اینکه خبردار شد آیتالله مکارم شیرازی در فکر تالیف یک تفسیر قرآن به صورت تیمی افتاده. او با نشان دادن نوشتههای تفسیریاش به تیم اضافه شد و بالاخره بعد از 15سال، تفسیر 27جلدی نمونه چاپ شد.
درگیریها و مبارزات برای تغییر رژیم پهلوی تنورش داغ شده بود و محسن برای دیدار علمای زندانی به زندان میرفت و گاهی هم به تبعیدگاه بعضی علمای تبعیدی سر میزد.
حمایتهای جانبی، اطلاعرسانی و تحریک مردم هم شده بود برنامه یومیهاش. ساواکیها به منزل پدریاش توی کاشان حمله کردند و ناکام شدند. منزلش در قم را هم پیدا کردند و بارها به آن هجوم بردند ولی باز هم نتوانستند ردی از محسن- که چند ماهی بود زندگی مخفی داشت- پیدا کنند.
معلمی قرآن
قرآن عشق او بود و شوق دیگرش شغل معلمی. دلش میخواست مفاهیم و تفسیر قرآن را به یک زبان ساده و شیرین و مردمی بگوید تا ارتباط با آن آسانتر شود. معتقد بود قرآن بیش از 660 قصه دارد و پیامبر هم با همین داستانها سلمان و ابوذرها را تربیت کرده است. یک بار که به کاشان رفته بود، بعد از نماز، ته مسجد 7 نوجوان را دید که با هم میگفتند و میخندیدند و بازی میکردند.
سراغ آنها رفت و گفت: «دوست دارید برایتان جوک و قصه بگویم و بخندانمتان؟». بچهها از خدا خواسته پای حرفهای او نشستند و کلی کیف کردند. آخر جلسه پرسید: «دوست دارید هفته بعد هم بیایم؟». همه مشتاق بودند.
گفته بود: «به شرطی که هر کدامتان دست یکی دیگر از رفقایتان را بگیرید و بیاورید مسجد تا من، هم بهشان قصه بگویم و هم بخندانمشان». بدین ترتیب هر هفته از قم به کاشان میرفت، با این انگیزه که برای نوجوانانی که هر هفته بیشتر میشدند، یک کلاس تلفیقی داشته باشد از اصول عقاید، احکام و داستانهای قرآنی. کمکم، همزمان آن کلاس بیشتر شد و هم امکاناتش؛ پای گچ و تخته هم وسط آمد.
گذشته از حرفهایش، بچهها با قدرت تشبیه و تمثیلاش یکجور دیگر حال میکردند. حالا دیگر او، هم در کاشان جلسه داشت هم در قم. آوازه جلساتش به گوش خیلیها رسیده بود؛ حتی تلویزیون رژیم دعوتش کرد برای اجرای برنامه ولی او که قصد نداشت بازوی دستگاه طاغوت باشد، قبول نکرد.
در عوض تقریبا به همه شهرهای کشور سفر کرد و به سبک خودش جلسه راه انداخت. آیتالله مشکینی، شهید بهشتی و آیتالله خامنهای، کارش را دیده و پسندیده بودند. حتی آیتالله خامنهای (رهبر انقلاب) او را به منزل خودشان دعوت کرده بودند و بعد از تشویق، مسجد امام حسن را که امام جماعتش بودند، برای کلاسداری به او سپردند.
آغاز درسهایی از قرآن
شهید مطهری هم در اهواز کارش را دیده و به ذهن سپرده بود. انقلاب که پیروز شد، در سال 58، به تلویزیون معرفیاش کرد. رئیس وقت صداوسیما گفت: «تلویزیون جای هنرمند است نه آخوند».
محسن هم کم نیاورد و گفت: «من هم هنرمندم هم آخوند». کلکل بالا گرفت. قرار شد اگر محسن توانست یک برنامهای اجرا کند که هنرمندان سازمان خوششان بیاید، ماندنی شود. او گفته بود: «من معلم دین هستم. از این لحظه، 2 ساعت وقت بگیرید، قول میدهم آن چنان با حرف حق شما را بخندانم که نتوانید لبهای خود را جمع کنید». از آن جلسه بود که پایش به تلویزیون باز شد.
البته جای پایش آن اوایل خیلی هم محکم نبود. شاید برای تشکیلاتی که آن موقعها بیشتر کارکنانش حتی نمیدانستند که قبله کدام طرفی است، به این راحتیها قابل قبول نبود که یک آخوند برنامه اجرا کند و گل هم بکند؛ حالا پذیرش قرائتی بیعمامه یک حرفی ولی با عمامهاش اصلا! بهترین توجیه هم این بود؛ «ببین حاجی! ما جز دو تا روحانی (امام و آیتالله طالقانی) در تلویزیون آخوند دیگری نداریم!». قرائتی هم آخوند حاضرجوابی بود که جواب این تکهها را از بر بود؛ «من این برخورد و حرف شما را به شخص امام خبر میدهم».
صداوسیماییها هم به پایش افتادند. به این ترتیب اولین روحانی تلویزیونی با سبک و سیاق خودش مشغول شد، آن هم در یک برنامه تلویزیونی که هنوز متزلزل بود و خیلیها به دنبال زیرآب زدناش بودند. حتی رئیس آن موقع سازمان، دستور تعطیلیاش را داد اما خبر به امام رسید و ایشان آب پاکی را ریخت روی دست آنها و کار را محکمتر کرد؛ «این برنامهها مفید است و باید باشد».
رژیم غذایی قرائتی
چون قرائتی پولی برای برنامهاش نمیگرفت، امام چند باری برایش پول قابل توجهی فرستادند. او رفت پیش امام و گفت: «فعلا نیاز ندارم». اما امام پول را پس نگرفت؛ «این پولها از بیتالمال نیست، باشد برای استفاده».
این میشود که امام بعد از مدتی حکم نمایندگی خودش در نهضت سوادآموزی را به نام «جناب حجتالاسلام آقای حاج شیخ محسن قرائتی دامت افاضاته» میزند. حالا مسئولیت ستاد اقامه نماز را هم به بالایی اضافه کنید تا به قول خودش بشود رئیس بیسوادها و بینمازها. البته ستاد زکات، معاونت وزارت آموزش و پرورش، فعالیت در ستاد امر به معروف و نهی از منکر، ستاد تفسیر و ترویج فرهنگ قرآنی، بنیاد امام زمان و چند تا کار ریز و درشت دیگر را هم باید اضافه کنید تا فهرستتان کامل شود.
دغدغه ترویج تفسیر قرآن در سطح فهم عموم، او را وادار کرد تا یادداشتهای تفسیریاش را به 2 نفر از علمای قم نشان بدهد و تاییدشان را بگیرد. بعد هم چندین نفر را مشغول تدوین و بازنویسی کرد تا «تفسیر نور» درآید. کلی کتابچههای قد و نیم قد هم از او تا حالا در تیراژ میلیونی چاپ شده، آن هم به چند زبان. بله، عددش را درست خواندید.
نوشتههای محسن قرائتی تیراژهای میلیونی را تجربه کردهاند. تازه کلی فیش هم توی دست و بالش مانده که قرار بوده به هزینه شخصی خودش روی سیدی ریخته شود و در اختیار اهالی فرهنگ قرار بگیرد و بدون چشمداشت مادی، ثوابش به حسابش واریز شود.
حتی گاهی که خبر میرسد که مطلبش جایی بدون اجازه او چاپ شده، عکسالعملاش این است که «مهم انتشار مطالب است ولو به اسم دیگری!». جدای از سفرها و برنامههای رادیو تلویزیونی و جلساتش با مسئولان، او به جلسات استخر هم علاقهمند است.
هفتهای 6-5 بار به استخر میرود؛ در نتیجه با این حجم کار عجیب نیست که خیلی از جلسات با مسئولان را در داخل استخر برگزار کنند. این همه کار در آب و خشکی، گاهی محافظها و سربازها را از پا درآورده ولی او را نه؛ چیزی که باعث شده شخصیت و فعالیت و موفقیت او سوژه چندین پایاننامه علمی و تخصصی شود و حتی یک خبرنگار خارجی دنبال برنامه غذایی وی بگردد تا کشف کند که با چه نوع رژیم غذایی میشود «محسن قرائتی» شد.
در جبهه فوتبال بازی کردم
یک روز در منزل دیدم خانم دستگیرههایی دوخته که با آن ظرفهای داغ غذا را برمیدارند که دستشان نسوزد. آنها را برداشتم و به جلسه درس بردم. وقتی خواستم جایزه بدهم به طرف گفتم: یکی از این 3 جایزه را انتخاب کن؛ یک دوره تفسیر المیزان یا 3 هزار تومان پول یا چیزی که به آتش دنیا نسوزی. گفت: مورد سوم. من هم دستگیرهها را به او دادم!
جبهه جنوب بودم. برادران داشتند بازی میکردند. خواستند بازی آنان را برای سخنرانی من تعطیل کنند. گفتم: نه! خودم هم لباس را کندم و با آنها بازی کردم.
در کاشان دیوانهای وقت نماز وارد مسجد شد و با صدای بلند به مردم گفت: همه شما دیوانهاید. همه خندیدند. گفت: همه شما چه و چه هستید. باز همه خندیدند. آمد صف جلو و رو کرد به پیشنماز و گفت: آقا به تو بودم. بعد شروع کرد و یکییکی گفت: آقا به تو بودم، آقا به تو بودم. این دفعه مردم عصبانی شدند و دیوانه را بغل کردند و از مسجد بیرون انداختند. از کار این دیوانه یاد گرفتم که گاهی سخنرانی عمومی تأثیر ندارد و باید گفت: آقا به تو بودم.
داستان کتابی که کباب شد
کار هرهفتهمان همین بود. صبح جمعه که میشد، شبکه 2 با برنامه کودکش توی بورس بود. چشمهایمان چند دقیقهای قفل میشد روی صفحه تلویزیون تا نوبت به «بازی با کلمات» برسد و «آقای راستگو»؛ تا ببینیم این هفته چه کلمهای را روی تخته سیاهش مینویسد، بسمالله را چطور با دست چپش نقاشی میکند و چه حدیثی را به ما یاد میدهد.
بعد هم نوبت داستانش بود که عین سریالها، موقع رسیدن به قسمت حساس، تمامش میکرد و ادامه داستان میماند برای هفته بعد تا دوباره یک هفته در انتظارش بمانیم و حدس بزنیم آخر قصه چه میشود.
حجتالاسلام محمدحسن راستگو اما بعد از گذشت این سالها، هنوز هم مثل قبل سرحال است و پر از انرژی و هنوز هم برای بچههای نسل جدید برنامه دارد؛ برنامههایی که باز هم وسط غوغای انیمیشنهای سهبعدی با همان تختهسیاه و همان چندتا بچه و کلام شیرین و نوک زبانی روحانیاش کلی طرفدار دارد.
- شروع کارتان از کجا بود؟ اولین برنامه یادتان هست؟
اولینبار قصهگویی را از دوران دبیرستان شروع کردم. دبیرستان مهدیه(عج) مشهد درس میخواندیم و من به واسطه پیشزمینهای که از قبل داشتم، احساس کردم میتوانم بچهها را سرگرم کنم. هر سال نیمه شعبان که میرسید، جشنهای مفصلی در مدرسه برگزار میشد. 10 شب برنامه داشتیم و من آنجا آچارفرانسه بودم؛ هم سخنرانی میکردم، هم قصه میگفتم، هم مقاله و داستان میخواندم و هم عضو گروه سرود بودم.
- آن پیشزمینهای که حرفش را زدید از کجا آمده بود؟
مطالعه زیاد دوران کودکیام. بچه روستا بودیم؛ روستای سعدآباد مشهد. جلوی خانهمان یک درخت تنومند توت بود که روی یکی دوتا شاخه بزرگ آن، چند تا تخته گذاشته بودم. شبیه اتاقک شده بود. آنجا اتاق مطالعهام بود.
از درخت میرفتم بالا و کتاب میخواندم. کلاس چهارم، پنجم ابتدایی بودم آن زمان. اسم یکی دوتا از کتابها هنوز هم یادم هست: «ژئوپلتیک گرسنگی» نوشته ژوزه دو کاسترو و «انسانها و خرچنگها». یک قرارداد هم با پستچی و بقالی روستا - که مجله هم میفروخت - داشتم؛ مجلههایی را که میآوردند برای فروش یا مجلههایی که پستچی میآورد تا به دست مشترکانش بدهد و نام و نشانی رویش نبود، یک شب در اجاره من بود.
مجلههای «شکار و طبیعت»، «دختران و پسران» و مجله عربی زبان «الهدی» را میخواندم. شبها هم از ساعت 11 برق قطع میشد تا ساعت 4 بعداز ظهر فردا.
توی تاریکی شب فانوس با خودم میبردم بالای درخت و تا حدود ساعت یک نیمهشب مجله میخواندم تا فردا آن را پس بدهم. از طرف دیگر فاصله خانه تا مدرسه هم زیاد بود؛ چیزی حدود 3-2 کیلومتر که باید پیاده میرفتیم. این فاصله هم با نشریهخواندن پرمیشد. «مکتب اسلام» و «ندای حق» را بیشتر میخواندم.
اگر دوچرخهای هم بود روی ترکش مینشستم و توی همان فاصله مطالعه میکردم. خیلی از شعرهای کتابهای درسی را روی ترک همان دوچرخهها حفظ کردم. گذشته از اینها پدرم هم امام جماعت بود و همیشه پای منبرش بودم و کم و بیش سخنرانی را هم یاد گرفته بودم.
- کسی هم تشویقتان میکرد؟
پدرم خیلی هوایم را داشت. توی همان مسجد پدرم، بچههای همسن و سال خودم را جمع میکردم، برایشان قصه میگفتم و با پول توجیبیام برایشان جایزه میخریدم. حالا این جایزه یا دستمال لب جیب کت بود یا قاب عکس شیشهای حرم امام رضا(ع). بعد از مدتی پدرم از کارم خوشاش آمد و 500 تومان به من داد که الان میشود معادل 5-4 میلیون تومان. با همان پول، یک کتابخانه درست کردم که البته هنوز هم فعال است.
- چطور وارد تلویزیون شدید؟
در همان مشهد، مقام معظم رهبری- که آن موقع در مشهد بودند- من را به شهید بهشتی معرفی کردند. ایشان هم در مسجد قبا- که امام جماعتش شهید مفتح بود- یک اتاق به من دادند و آنجا شد پاتوق ما و محل اجرای برنامه برای بچهها.
گذشت تا موقع پیروزی انقلاب؛ آن موقع نماینده امام در فرودگاه و پایگاه یکم شکاری بودیم و دغدغههایمان هم وضع ظاهری نبود. موهایم بلند شده بود و لباسهایم چرک. با همان سر و وضع رفتم پیش قطبزاده (رئیس وقت صداوسیما). گفتم میخواهم برای تلویزیون برنامه اجرا کنم.
یک نگاهی به سرووضعم انداخت و گفت: «تو با این ظاهرت بهتراست بروی رادیو تا کسی قیافهات را نبیند». خلاصه بعد از کلی چانهزدن رضایتاش را برای اجرای برنامه گرفتم. منتها شرط گذاشته بود که لباس روحانی نپوشم و با لباس شخصی برنامه اجرا کنم. بههرحال از همان موقع توی تلویزیون مشغول شدیم.
- این ایده «بازی با کلمات» و دودستی نوشتن و نقاشی کردن بسمالله از کجا آمده بود؟
خیلیهایش به مرور زمان و با تمرین زیاد بود اما بازی با کلمات داستان جالبی دارد. اوایل وقتی مشهد بودیم، یکبار آمدند گفتند ما جمعه، فلان مسجد دعای ندبه میخوانیم، تو هم بیا. ما رفتیم. دعا که تمام شد گفتند بعد از این نوبت توست که برنامه برای بچهها اجرا کنی. تختهسیاه هم آماده کردهایم. خشکم زده بود.
8-7 تا برنامه ثابت داشتم که همهشان را هم اجرا کرده بودم و خیلی تکراری میشد. مانده بودم چه کار کنم. توسل کردم به حضرت زهرا(س) و رفتم پای تخته. عکس یک کتاب را کشیدم و گفتم بچهها این چیه؟ گفتند کتاب.
بعد 5 تا «م» گذاشتم کنارهم و گفتم: «کتاب را باید چیکار کنیم؟ باید بخوانیم، بفهمیم، به دیگران بدهیم، به دیگران بیاموزیم و به نوشتههایش عمل کنیم». سوژهام دیگر تمام شده بود و مانده بودم بعد از این چه کار کنم که یکدفعه چشمم افتاد به دو تا نقطه «ت»ی کتاب. دیدم اگریکی از نقطهها را پاک کنم و دیگری را بیاورم پایین، می شود «کباب».
همین کار را کردم. به بچهها گفتم کباب را هم باید بخوانیم، بفهمیم و به دیگران بیاموزیم. خیلی خوششان آمد. شلوغ کردند که کباب خوردنی است نه خواندنی. بعد گفتم: «حالا که اینطور است، پس باید 4 تا شرط داشته باشد؛ اول باید حلال باشد. دوم همه داشته باشند. سوم خمس و زکاتش را داده باشیم و آخر هم اینکه پرخوری نکنیم». دیدم اصلا باب جدیدی برایم باز شده. همان کباب را کردم «کبک».
بعد یک نقطه دیگر برایش گذاشتم شد «کیک». نقطههایش را آوردم بالا شد «کتک». تغییرش دادم شد «کلک».آن وسط به جای «ل»، «م» گذاشتم شد «کمک». خلاصه برنامه را حسابی رونق داده بودم و بچهها هم خیلی خوششان آمده بود. این طوری شد که بازی با کلمات شد پای ثابت برنامهها.
- کار برای بچههای امروزی، آن هم با این همه پیشرفت تکنولوژی و افکت های تصویری و بازیهای رایانهای، آن هم برای شما که با لباس روحانیت و یک تخته سیاه و چندتا گچ باید جذبشان کنید، سخت نیست؟
کار با بچهها از سختترین کارهای دنیاست. اما رمز موفقیت هرکسی در 4 چیز است: اخلاص، آگاهی مذهبی و نوع بیان آن و بالاخره ابزار کار. لباس نباید مانع تبلیغ ما باشد. لباس ما ابزار تبلیغ ماست. من روحانی که نباید اتوکشیده منتظر بنشینم که بگذارندم روی تاقچه و مردم بیایند به من احترام کنند.
من برای اینکه بتوانم خوب با مردم حرف بزنم، باید بروم میان مردم، ببینم چی میخواهند، نیازشان چیست و چه جوری و با چه زبانی میشود به نیازشان پاسخ داد. از طرف دیگر باید خودمان را دائم به روز کنیم. من الان لپتاپ دارم، سایت و وبلاگ راهانداختهام، کشورهای مختلف را هم گشتهام. باید مطابق با پیشرفتها، خودمان را بهروز کنیم تا بتوانیم زبان بچههای امروزی را بفهمیم و با آنها سروکله بزنیم.
- از این سرو کلهزدنها و برنامه اجراکردنها در این چند سال، صحنهای بوده که هیچوقت از ذهنتان پاک نشود؟
یک مدت هرهفته میرفتم توی یک پرورشگاه در مشهد، برایشان برنامه اجرا میکردم و قصه میگفتم؛ البته با همان شیوه ناتمامگذاشتن قصه تا هفته بعد. آن روز قصه پیرمردی را گفتم که پادشاه میخواست باغش را به زور از او بگیرد. قصه به اینجا رسید که جلاد شمشیرش را گذاشته بود روی گردن پیرمرد و تهدیدش میکرد که یا باغ را باید بدهی یا جانت را و 3 شماره به او مهلت داد.
شماره 1 و 2 را گفت اما پیرمرد زیر بار نرفت. خواست که بگوید 3، قصه را ناتمام گذاشتم و گفتم بقیهاش را هفته بعد برایتان میگویم. باران میآمد و زمین خیس خیس بود. سریع زدم بیرون. عبایم را روی سرم گرفتم و بدو بدو داشتم میرفتم سمت در پرورشگاه که دیدم یکی از بچههای پرورشگاه با پای برهنه دوان دوان دارد میآید به طرف من و داد میزند «حاج آقا، حاج آقا، وایسا!».
فکر کردم میخواهد یک مسئله خصوصی را با من در میان بگذارد. گفتم چیه؟ گفت «یه ذره دیگه از قصه رو بگو، بالاخره چی میشه آخرش؟». گفتم درست نیست که فقط برای تو تعریف کنم، صبر کن تا هفته بعد. گفت «توروخدا». گفتم نمیشود. بعد گفت «آخرشرو من میدونم، پیرمرده نجات پیدا میکنه». گفتم حالا که اینطور شد، هفته بعد من یک جوری قصه را تمام میکنم که پیرمرد را بکشم.
- شیوهتان را به دیگران هم یاددادهاید؟
بله. الان همه این روشها به صورت کلاسه و سیستماتیک درآمده و مؤسسه تربیت مربی در چند شهر کشور داریم. در کابل افغانستان و دمشق سوریه هم 2 شعبه داریم و تابهحال بیشتر از 7 هزار روحانی و هزاران مربی را برای کار با بچهها آموزش دادهایم.
- راستی نگفتید مجری محبوب دوران کودکی نسل ما که هنوز هم دارد برنامه اجرا میکند چند سالش است؟
این یکی را دیگر نپرسید؛ از اسرار است.
اسلام به روایت ساده
ماجرای موفقیت بسیاری از مبلغان دینی و کسانی از این دست که شاید برجستهترین جلوههایشان روحانیون باشند همان ماجرای «سهل و ممتنع» است؛ اینها فوتهای کوزهگری بلد هستند که کار آنها را از بسیاری نمونههای ناموفق مشابه متمایز کرده است.
ما اینجا میخواهیم به چندتا از این تکنیکها اشاره کنیم. البته باید یادآوری کرد که عوامل معنوی و بسیار جدی و تاثیرگذاری هم در این میان هستند؛ عواملی مثل عامل بودن گوینده به گفتههایش، اخلاص، تقوا، سادهزیستی و مردمی بودن، بصیرت و... که اینجا موضوع بحث ما نیستند.
ما بیشتر دنبال تکنیکهای شکلی و ظاهری روحانیونی هستیم که شما با نمونههایشان در این پرونده مواجه شدهاید.
این تذکر را هم درنظر داشته باشید که ممکن است همه این فاکتورها در تمام این نمونهها جمع نباشد ولی حتما شما هم تصدیق خواهید کرد که هرکدام از چهرههای این پرونده، موارد زیادی از این شاخصها را در کار خودشان به نمایش گذاشتهاند.
1 – سادهگویی و رعایت ادبیات عامه
«همواره در این اندیشه بودم که قرآن و اسلام برای همه اصناف و طبقات مردم است و کودکان و نوجوانان هم از همین مردماند. لذا تصمیم گرفتم در این راه به قصد خدمت به نسل جوان و آیندهسازان، اسلام و معارف قرآنی را با زبان ساده و روان به آنها منتقل نمایم».
این نوشتههای حجتالاسلام قرائتی یکی از ترفندهای عمده موفقیت و مردمپسند شدن برنامههایش را تابلو میکند. دیگر لحنهای کشداری که کلماتش سه تا یکی عربی غیرمستعمل باشد و چهارچشم شنونده را از حدقه درآورد چندان مشتری ندارد؛ هنر این نیست که سخنران یکجوری حرف بزند که حداکثر خودش بفهمد چه میگوید بلکه به زبان عامیانه گفتن، در عین سادگی، خیلی سخت است و یک هنر بزرگ؛ باز هم همان داستان سهل و ممتنع. البته مرز میان عامیانه گفتن و عوامانه گفتن به باریکی یک ستون کلفت است!
2 – استفاده از ابزارهای روز و قالبهای جدید
خود حضور فعال در رادیو و تلویزیون به مدلهای مختلف، یک چشمه از این شگرد است؛ موردی که گاهی با حضور طراحی شدهتر و فعالانهتر در برنامههای نمایشی تلویزیون در کنار هنرپیشهها و مجریها بیشتر به چشم میآید (مصداق بارز آن را در برنامه عمو و بچههای آقای راستگو میبینید).
روآوردن و استفاده کردن از فضای اینترنتی هم، توان افزایی دیگری است. اخیرا در تمامی برنامههای شب جمعه درسهایی از قرآن، علاوه بر زیرنویس شدن موضوعات کلی بحث، آدرس سایت www.qarati.net هم زیر صفحه تلویزیون قابل مشاهده است.
گچ و تختهای که به عنوان یکی از عناصر ثابت و جاافتاده در کارهای آقای قرائتی و راستگو میبینیم، هرچند تکنولوژی پیشرفتهای محسوب نمیشود، اما باز هم به خدمت گرفتن یک ابزار کارآمد نسبتا امروزی است.
البته همین، جاافتادنش خالی از زحمت نبوده؛ از زبان آقای قرائتی بخوانید؛ «البته چون این کار بیسابقه بود که یک روحانی به جای منبر، پای تخته سیاه برود و برای کودکان و نوجوانان جلسه و کلاس داشته باشد، گاهی مورد بیمهری برخی افراد قرار میگرفتم».
3 – استفاده از شیوههای برقراری رابطه و فن خطابه
یک بار با خودتان فکر کنید که اگر از این روحانیهای پرطرفدار و مخاطب، چند ویژگی را مثل استفاده از تمثیلهای جذاب و ملموس، شوخیها و لطیفههای بجا، لحن سخنرانی و بالا و پایین کردن صدا و هرآن چیزی که در خطابه و تدریس و کلاسداری و امثال اینها کاربرد دارد، بگیرند، چقدر از موفقیتشان کم میشود.
شاید مسابقات و بازی با کلماتی که بیشتر از حجتالاسلام راستگو سراغ داریم، یادمان نرفته باشد. یا شوخیها و لطیفههایی که خیلی وقتها پایش خندیدهایم و دهان به دهان نقل کردهایم. در مثالها که این نکته چشمگیرتر هم میشود؛ هنری که هر کسی ندارد؛ موردی که خیلی از معلمها و اساتید از آن الگو گرفته و خودشان پیاده میکنند و جالبتر آنکه خیلی وقتها استفاده از این شیوهها ما را یاد همین روحانیهای شاخص میاندازد.
4 – صحبت منظم و پرهیز از بحثهای کلی و انتزاعی
آی امان از این کلیشههای کلی و تکراری؛ حرفهای گرد و قلمبه و بیخاصیت؛ چیزهایی که شکر خدا هیچوقت هیچ جا کم نمیآید؛ نه هنری میخواهد نه دانشی نه مهارتی. اما وقتی قرار شد جزئی و عینی و مصداقی، پوست یک بحث را بکنیم، مرد میخواهد؛ کسی که بداند از کجا میخواهد شروع کند و به کجا برسد؛ مطالعه و یادداشت و فیش برداریاش،حساب و کتاب داشته باشد؛ بتواند با مثال و مصداق، حرفش را شفاف و رک و پوستکنده جا بیندازد. این حرفهای آقای قرائتی را که همین چند وقت پیش در همایش قوه قضائیه گفت، بخوانید تا دستتان بیاید از چه چیزی داریم حرف میزنیم!
«ما 4 نوع جوان داریم؛ یکی جوانهای توتی؛ یعنی مثل توتهای شیرین درختی که با یک تکان میریزند زمین. اینها خودشان مسجدیاند و حرام و حلال را رعایت میکنند و دم دستاند.
دوم جوانهای اناری؛ انار یک میوه حلالزاده است ولی باید آن را بچینی؛ یعنی با قدری تلاش میتوان آنها را هم مسجدی کرد. سوم نارگیلیها هستند؛ یعنی نهتنها بالای درخت هستند که پوسته سفت و سختی هم دارند که باید زحمت زیادی بکشی و آنها را بشکافی ولی بعد که شکافتی، میبینی مغز شیرین و شیره سفیدی دارند.
گروه چهارم هم جوانهای گردویی هستند که ترشرو و متکبر پشت شاخههای درخت قایم میشوند و چیدنشان خیلی سخت است. بعضیهایشان هم توخالی یا تلخند. ما باید برای هر کدام از این 4 دسته مدل خودشان برنامهریزی کنیم».
5 – کار تیمی و تشکیلاتی
لطفا سریع یاد ناکامیهای تیم ملی فوتبال نیفتید. چرا اینقدر شما منفینگرید؟ بالاخره پشت سر موفقیتهای یک نفر و یک گروه، خیلی وقتها کلی فکر و آدم و انرژی و هزینه خوابیده که در کادر نیستند و یک نفر یا یک تیم، نماینده ظاهری آنهاست. در سخنرانی هم که به ظاهر یک حرکت انفرادی است، میشود یک تیم پشت کار باشد و یک کار تشکیلاتی انجام دهند.
تشکیلات امروزی مؤسسه درسهایی از قرآن، ستاد اقامة نماز، دفتر اعزام مبلغ دانشگاه امام صادق(ع) و موارد دیگری که فقط در ارتباط با ایشان مشغولند، از این نمونهها هستند. آقای راستگو هم یک تشکیلات تبلیغی – آموزشی منسجم دارند.
و بالاخره خلاقیت و نوآوری
خلاقیت هیچ چهارچوبی ندارد؛ به هیچ چیزی هم محدود نمیشود؛ از شیوة اجرا و ابزار و موضوع بگیرید تا حاشیهها و کارهای مکمل؛ از طراحی و ایدة برنامهها و قالبها هست تا هر جایی که ذهن کسی بتواند پرواز کند؛ برنامههایی مثل برنامههای حجتالاسلام دهنوی، در شبکة قرآن که موضوعات تربیتی و موفقیت تحصیلی را عرضه میکند و پاسخ والدین و دانشآموزان را تلفنی و زنده میدهد. شیوة داستانگویی آقای راستگو و نحوة برقراری ارتباط حجتالاسلام مرادی در «مردم ایران سلام» که امکان ارتباط مستقیم اینترنتی ایجاد کرده نیز از این نمونهها هستند.
یادداشت همکار حجتالاسلام راستگو
هر وقت میخواستم نماز بخوانم، فکر میکردم این یک جور ملاقات رسمی بین ماست و هر جایی و هر جوری با تو حرف زدن و به یادت افتادن، بیادبی است. یک روز ناخودآگاه از تلویزیون مطلبی را شنیدم که به من قوت قلب زیادی داد: «کسانی که خداوند را در همه احوال ایستاده و نشسته و بر پهلو آرمیده، یاد میکنند و در آفرینش آسمانها و زمین میاندیشند».
این ترجمه آیه 191 سوره آل عمران بود که روحانی خوشصحبتی آن را بیان میکرد. نامش حاج آقای راستگو بود. این آیه، یک آیه فوقالعاده بود که خیالم را در مورد ارتباط با خدا راحتتر کرد. اینها تمام احساسی بود که در اولین برخورد دورادور با حاج آقا راستگو به من دست داد. وقتی که پیشنهاد اجرای برنامه در کنار ایشان، به بنده داده شد، ناخودآگاه دوران کودکیام را در ذهن مرور کردم و با خودم فکر کردم چقدر از همان دوران کودکی آرزوی دیدار ایشان را داشتم.
اولین باری که ایشان را زیارت کردم، دوره سربازی من بود که هنگام ضبط برنامه ایشان را دیده بودم. آن روز یکی از روزهای خوب زندگی من بود. اما حالا استرس عجیبی داشتم. با خودم فکر میکردم آیا یک نقش کاملا فانتزی در کنار یک روحانی جواب خواهد داد. تا روزی که اولین برنامه را ضبط کردیم این استرس با من همراه بود.
بعد از ضبط، خیال من و کل گروه تقریبا راحت شد. من و آقای راستگو، زوج هنری خوبی را تشکیل داده بودیم. من کنار او بازی میکردم و به آرزوی دوران کودکیام رسیده بودم. 20 قسمت اول که پخش شد بازتاب خوبی داشت. همه از کار راضی بودند؛ بهخصوص حاج آقا راستگو که در ابتدای کار بهدرستی سختگیری میکرد و همین باعث شد که شبکه، مجموعه دوم و سوم را سفارش بدهد.
تلویزیون اعتبار میدهد
یک روحانی مسن اما خندهرو و خوشاخلاق با لهجه شیرین یزدی؛ این مشخصات حجتالاسلام والمسلمین راشد یزدی است که سالهاست امام جماعت مسجد گوهرشاد مشهد است.
خیلی از مشهدیها و زائرها، عادت کردهاند نماز را به امامت ایشان بخوانند؛ نمازی که معمولا حدیثی، پندی و نکتهای اخلاقی قبل یا بعد از آن گفته میشود. راشد یزدی در تلویزیون هم چهره شناخته شدهای است.
سازندههای برنامه زنده «تصویر زندگی»، مدتهاست صبحهای دوشنبه منتظر میشوند تا او به انتهای خیابان الوند تهران و شبکه 2 بیاید تا یک ساعت شاهد سخنرانی اخلاقی و زنده امام جماعت گوهرشاد باشند. راشد یزدی، صبح دوشنبه با هواپیما از مشهد به تهران میآید و بلافاصله بعد از پایان برنامه به فرودگاه میرود تا به مشهد برگردد.
ما هم بعد از پایان برنامه، درحالی که ماشین منتظر بود تا ایشان را به فرودگاه ببرد، سریع چند سؤال پرسیدیم و ایشان هم سر صبر و با همان لبخند همیشگی و لهجه شیرین جوابمان را دادند.
- حضور یک روحانی در تلویزیون چه اهمیتی دارد؟
روحانی در هیچ مجلسی مستمع میلیونی ندارد؛ مستمعها محدود و به تعداد اندکی هستند. جای روحانی برای تبلیغ، تلویزیون است.
اما یک عده سطحشان را بالاتر از اینها و حضور در تلویزیون را کسر شأن روحانیت میدانند.
که چه شود؟ زمانی که تلویزیون طاغوتی بود، نمیرفتند چون مورد تایید دستگاه بود اما الان دستگاهی است که وقتی انسان برود اعتبار پیدا میکند. چون در خدمت دین و مردم است.
چطوری با شرایط تلویزیون کنار میآیید؛ آگهیها، ولهها، نور و تصویر و اینها؟
دستاندرکاران تلویزیونی روحیه ما را میشناسند. هیچوقت نشده احساس کنیم برخورد با ما سبک بوده. همهچی بر وفق مراد ماست و اصلا اینها که میگویید به ما لطمه نمیزنند.
روحانیها همیشه عادت دارند از روی منبر مردم را ببینند اما اینجا فقط دوربین جلویتان است.
به هرحال تصور میکنیم که مردم نشستهاند و دارند گوش میدهند.
اما عکسالعمل لحظهای مردم را که نمیبینید.
بله، اما آن را بعدا میبینیم با نامه و تلفن.
- تلویزیون زمان مشخصی دارد، روحانیها هم به خوشصحبتی معروفند؛ چطور حرفتان را جمع میکنید تا وقت کم نیاید؟
در اثر تجربیات و تمرینات، انسان میتواند طوری مطالب را بگوید که با وقت تلویزیون مناسب باشد و ناقص نماند. به ما از پشت دوربین اشاره میکنند 2 دقیقه وقت داریم، ما هم مطلب را به جایی میرسانیم که به موقع تمام شود.
- شما با سادهترین روش تبلیغی یعنی حرفزدن برنامه اجرا میکنید؛ فکر میکنید چقدر مؤثر است؟
ببینید، مردم با روحانی مأنوس هستند. برای همین تا شکل ما را میبینند، به خاطر مأنوسبودن با روحانی، حرفی که میزنیم به دلشان مینشیند. مثلا اگر در رادیو یک روحانی بیاید و نگویند روحانی است و مردم هم او را نشناسند، حرفش مثل وقتی که او را میبینند، مؤثر نیست ولو اینکه حرفها هم یکی باشد. تا نشنوند یا نبینند که روحانی است، حرف تاثیر نمیکند.
- الان دنیای ماهواره و اطلاعات و سرعت است؛ به نظرتان چرا در این همه شلوغی و مشغولیات، حرفهایتان این همه طرفدار دارد؟
ما که قابل نیستیم، این قابلیت و استعدادی است که در خود مردم است. مردم ما استعداد پذیرششان از دین و اخلاق فوقالعاده بالاست. قبلا اینطور نبود. الان نیروی انفعالی مردم در مقابل مسائل دینی فوقالعاده است.
- از کجا به این نتیجه رسیدهاید؟
ما اخلاق و مسائل خانواده را میگوییم و هرجا میرویم مردم تشکر میکنند. ما از تشکر مردم، برخوردها، نامهها و تلفنها میفهمیم که این مسیر، مسیر خوبی بوده. تلویزیون هم آمار خوبی اعلام کرده است.
- شما خیلی راحت و ساده حرف میزنید، خیلی رک و راست به زن و شوهرها میگویید با هم صحبت کنند؛ این راحتبودن مشکل ایجاد نکرده؟
نه، من سنم بالاست و رودربایستیام کم است. سن انسان که بالا میآید، رودربایستیاش کم میشود. یک جوان بخواهد اینطور حرف بزند به مشکل برمیخورد.
- زمان پخش برنامهتان مناسب است؟
نه، به هیچوجه مناسب نیست. اگر یک روحانی وقت داشته باشد، باید این برنامه شب پخش شود. اگر نشد، باید تکرار برنامه حتما شب پخش شود. آن اوایل هم این برنامه شبها تکرار داشت اما الان ندارد. این برنامه، شب حتما باید تکرار شود؛ درخواست مردم هم این است.
- تا کی در تلویزیون برنامه اجرا میکنید؟
ما تا وقتی تلویزیون بخواهد، هستیم.
تلویزیون، منبر نیست
طبیعی است وقتی ما از تلویزیون، به حق انتظار تبلیغ دین داریم، اصلیترین گزینه، یک روحانی است؛ به شرط آنکه تلویزیون را با چیز دیگری اشتباه نگیریم؛ چون تلویزیون منبر و مجلس وعظ نیست، پس باید از کسانی دعوت کرد که مقتضیات تلویزیون را بشناسند.
فرق تلویزیون و منبر، این است که تلویزیون در خانه است و مهمترین انتظاری که از آن میرود، سرگرمی است. پس روحانیای که به تلویزیون میرود، باید بداند تعداد زیادی آدم با تفکرات مختلف هستند که بهراحتی میتوانند با زدن یک دکمه، شبکه را عوض کنند.
در تلویزیون بازخوردهای مستمعان را سریع نمیبینند؛ این یعنی زمانبندی و ادبیاتی که باید استفاده شود، با ادبیات روی منبر فرق دارد. روحانی در تلویزیون در لحظه باید حدس بزند مخاطب چه واکنشی نشان میدهد و به سؤالاتی که در ذهن آنهاست، پاسخ بدهد.
نکته مهم دیگر اینکه ما هر وقت خواستهایم از دین و مذهب حرف بزنیم، اکثرا سراغ وجوه سلبی آن رفتهایم و عدم توفیق هم بابت همین نکته بوده؛ باید جذاب حرف بزنی تا طرفت بیایند. نکته دیگر اینکه باید بدانیم میخواهیم چه سطحی از مذهب را منتقل کنیم.
طبیعتا مباحث فلسفی روی منبر مسجد گفته نمیشود؛ این مباحث در حوزه هم دوره خاصی دارد. در تلویزیون هم نباید مباحث مذهبی را محدود کرد. باید حرفهایی زده شود که گروه زیادی، مخاطبش باشند و بفهمند.
بعضیها ادبیاتشان، ادبیات همهفهم نیست و ارتباط برقرار نمیکنند. این تقصیر آنها نیست، تقصیر برنامهساز است. متاسفانه جز در موارد محدودی، برنامهسازها انتخاب درستی نکردهاند. ضمن اینکه تبلیغ دین باید در جای خودش مورد استفاده قرار گیرد. تشنگی به معارف باید حفظ شود. پر کردن تلویزیون از مذهب اشتباه است.
باید این تبلیغ با همه چیز متناسب باشد. ما فکر کردهایم تبلیغ مذهبی یعنی اینکه یک روحانی را بیاوریم تا حرف بزند. ما به قابلیت ارتباطی او پی نبردهایم. خوشبختانه کسی مثل شهاب مرادی، زبان تلویزیون را بلد است؛ بهخصوص برای ما که برنامه صبحگاهی هستیم. او کسی بود که با اهداف و ادبیاتمان - در بین کسانی که میشناختم – هماهنگ بود.
ایشان هم مثل ما دغدغه ریتم و تنوع موضوع را داشته و دارند، انطباقشان هم با تلویزیون سریع بود. چون با رسانه بیگانه نیستند. ایشان میدانند باید در حداقل زمان، موضوعی را جمع کنند، تعلیق را بلدند. ما هم آرام آرام که برنامه را اجرا میکردیم فضای ضروری کار را پیدا کردیم.
الان فضای برنامه سؤال و جواب نیست، مثل روایت قصه است. من از جانب آدمها برای مرادی، مثال میآورم و او ماجرا را پی میگیرد. شیوه جدیدی ایجاد شده که به دلیل شناخت او از اطراف و ادبیات مرسوم، گرفته است. همه اینها بدون سطحی شدن حرفهاست؛ چون این بخش حساستر از بقیه بحثهاست، لطمه بخورد لطمه به تبلیغ دین است. تا به حال که خوب جلو رفتهایم.
مرادی آدم بانشاطی است. او مراقب همه نکات است و باعث همراهی مردم میشود. طبق نظرسنجی مردم و همکاران، بیننده زیادی دارد. کافی است یک هفته نیاید تا همه بپرسند مرادی کجاست؟ همه پیگیر اضافه شدن وقت برنامهاند. اشتیاق فراوانی ایجاد کرده و خیلی از بینندهها هم که با دین کمتر مأنوس بودند، الان پیگیر بحثها شدهاند.
محمدمهدی حاجی پروانه- سیدبشیر حسینی- احمد سلیمانی- احسان ناظم بکایی