به گزارش ايسنا؛ یعنی راست میگفت محمود استادمحمد؟! حوصله نداشت؟! حوصله زندگی را نداشت؟! لابد نداشت وقتی که 3 مرداد 91 ترجیح داد از بیمارستان «جم» یکسره برود به بهشت زهرا (س) کنار سعدی افشار همیشه دوست داشتنیاش آرام بگیرد... همه گلدانهایش، باغچه زیبای رنگارنگش را بگذارد و بگذرد از این زندگی.
اما پس چرا در تمام آن روزها در تمام آن لحظاتی که درد داشت، همین که صحبت تئاتر میشد، باز هم برق زندگی در چشمانش میدرخشید، صدایش دوباره جان میگرفت، گل از گلش میشکفت ...
بار اولش نبود که به بیمارستان میرفت، هر بار که شیمی درمانی داشت، میرفت به همین بیمارستان. اما این بار، بار آخر بود ... آخر او دیگر حوصله نداشت. حوصله آن همه درد بیماری، حوصله داروهایی که تحریم بود، حوصله هزینههایی که کمرشکن بود... حوصله نداشت دیگر...
به گزارش خبرنگار تئاتر ایسنا، حالا اما سه سال گذشته از آن بامدادی که نمایشنامهنویس دردمند ما همه نمایشنامههایش را، همه گلدانهایش را و آن باغچه زیبا را گذاشت و رفت ... محمود استادمحمد شاید فقط حوصله «آوا» را داشت، تنها نوهاش.
در آستانه سومین سالروز درگذشت محمود استادمحمد، یکی از یادداشتهایش را بازخوانی میکنیم؛ یادداشت کوتاهی که برای «آوا» نوه جوانش نوشته بود:
«دیگر حوصلۀ زندگی را ندارم، پنجاه ساله شدن، پنجاه و چند ساله شدن و بعد هم در مرز شصت سالگی مردن که برای من زیاد هم هست. تحمل این مدار حوصله میخواهد که من ندارم . پوچتر از آن است که بتواند مرا برانگیزد. که زندگی کنم. ولی حوصلۀ تو را دارم.
و خنده دار نیست آن خندههای از سر لذت را میگویم.
من که حوصلۀ زندگی را ندارم، حوصلۀ تو را دارم.
و شاید به همین دلیل زنده بودن را تحمل کردهام که «آوا» هم در آن دخیل است. «آوا» هم مرا زنده نگاه داشته است. حالا ... یعنی هی دلم میخواهد برایت بنویسم.
دلم میخواهد که بنویسم که دلم برای اتاق شاتوتی تنگ شده. دلم پوسیده. خشکیده از فراق اتاق شاتوتی خونۀ مادرم. خاطرهاش را نمیخوام، کاش خودشو داشتم. اون اتاق زیباترین اتاق زندگی من بود.»
دلش برای آن اتاق تنگ شده بود، برای آغوش همیشه مهربان مادرش، برای کودکیاش و برای نوجوانیاش.
از رنج نویسندگی گفته بود که چگونه لذتهای زندگی را بر او حرام کرده بود اما از کجا معلوم که اگر دوباره زمان به عقب برگردد ، بار دیگر نمایشنامه ننویسد، چطور میتوانست از لذت نوشتن «آسید کاظم»،«شب بیست و یکم»،«سپنج رنج و شکنج»،«خونیان و خوزیان»، «دقیانوس امپراتور شهر اقیانوس»،«دیوان تئاترال» یا «آخرین بازی» و «قصص القصر»، «آنها مأمور اعدام خود هستند» یا «عکس خانوادگی» بگذرد؟!
چطور میتوانست شاگرد بیژن مفید نشود و در «شهر قصه» بازی نکند؟! چطور میتوانست یکی از مهمترین ستون های تئاتر اجتماعی ایران نشود؟! مگر دست خودش بود؟! تئاتر، او را انتخاب کرده بود، او میخواست داستان نویس شود یا شاعر اما تئاتر دست او را گرفت و نشاندش در «شهر قصه».
پنجاه و چند ساله بود که بیماری بر او تازید، یک بار اویل دهه 80 که توانست بیماری را به زانو درآورد و دوباره چند سال بعد بار دیگر گریبانش را گرفت.
استادمحمد خود درباره تجربه بیماریاش نوشته است: «قسمت این بود که من بیمار شوم ، حساس و شکننده شوم و ببینم آنچه را که نمیدیدم و چهها که ندیدم. نسبت به مرگ هیچ حس غلیظی ندارم. گاهی خندهام میگیرد. صبحها که از پنجره بیرون را نگاه میکنم ، او به من میخندد و من به او.
جای بدی قرار گرفتهام. آرزوی سلامتی یا مرگ ، توقع بیجا ایست. ایلغار خرچنگ وارهای به کبد، از کبد به استخوان و از استخوان به ناکجای جسم و جان. کار از امانخواهی گذرانده است.
قسمت این بود. اگر بعدها کسی جویای احوالم شد، بگو: به خوبهای روزگار، خوب بود و از بدها و بدیها میترسید. بگو اصلاً آدم ترسویی بود، تا همین روزهای آخر از تاریکی کوچههای کودکیاش وحشت داشت. فقط نمیدانم چرا همه عمر حجرهنشین جلو خان دهشت بود.»
اما خدا کند در آن دنیا که میگویند دنیای بهتری است، اگر باز هم نویسنده شد، اگر باز هم نمایشنامه نوشت، اگر باز هم هنرمند تئاتر شد، زندگی بر او آسان تر بگیرد، مهربانتر باشد.
استادمحمد زاده سوم آبان سال 29 بود و بچه میدان اعدام که مدتی را در بندر عباس گذرانده بود و روزگاری هم در بالکن خانهاش در کانادا ریحان کاشته بود. عاشق گل و گیاه بود و ساعتها دست نوازش میکشید بر سر تک تک گلهایش و حالا سه سال است که دو درختچه کوچک، سایه سار سنگ مزارش هستند.
نظر شما