آفتاب تازه زده بود. امّعقیل داشت کاغذپارهها را ریز میکرد، میریخت جلوی بز. بز از دَم و شرجی بیحال بود و پستان خشکیدهاش لای پاهایش تکان میخورد. کاغذها را بیمیل بو کرد و بیمیل جوید.
امّعقیل چِلّابش را روی سر محکم کرد، چمباتمه زد رو به بز و آه کشید. امروز هم شرجی بود و خفه بود و آسمان زرد بود. مثل دیروز و پریروز و لابد فردا و پسفردا. شرجیِ چه موقع توی بهار؟
خورشید زور میزد نورش را از لای بخار رد کند و بتاباند روی زمین. زورش ولی نمیرسید. به جای نور، هرمش میریخت روی خاک. خاک بخار میشد؛ تنهی سوختهی نخلها بخار میشد؛ خانه بخار میشد؛ امّعقیل هم انگار داشت بخار میشد. آخ اگر عقیل میآمد و کولرگازی میآورد.
«خاله، خاله، پاشو خاله. دِ یالله.»
امّعقیل سرش را بلند کرد. خیلی روز بود کسی در خانهاش نیامده بود. شرحان بود. پسر ابوشبیب، تنها بچهی روستا، که اینطور میدوید:«دیدی چی شده خاله؟ او نخل بلنده لِگاح داده.»
امّعقیل دستی به سر بز کشید و رد انگشت شرحان را گرفت. نخلهای سوختهی بیسر، کوتاه و بلند، عین جنازههای سرپا، خارهای زمین، خارهای چشم امّعقیل، کجوکوله فرورفته بودند توی خاک. نخلستان قبرستانی بود برای خودش. امّعقیل باز آه کشید: «برو پی کارت بچه. ئی نخلا همه سوختهن.»
«ولله خاله، به سیدعباس لگاح داده. چند تا هم داده. خودُم اول صبح دیدُمشون. ئیقدن. پوستشونم سبزه. آقام هم دیدشون. خودش گفت بیام دنبالت. تونه جون عقیل زود بیا خاله. آقام میگه ده کارتن بلکم بیست کارتن خرما میده.»
امّعقیل و شرحان که رسیدند پای نخل، ابوشبیب داشت زور میزد برود بالا. با چفیه عرق پیشانیاش را گرفت. گفت: «میترسُم برُم بالا بیفته، خاله.»
«ئی بچه نفهمید، تو چرا توقعِ لگاح داری اَ ئی نخلا؟ نخلستون خو هشت ساله سوختهن. وِ... یادته رطباشه ابوشبیب؟»
«ئی نخل جون داره خاله. دست بزن. پوک نیست. بیا دست بزن خاله.»
امّعقیل با کف دست چند بار کوبید به تنهی نخل. بعد دستهایش را سایبان کرد و نگاه کرد بالا. آفتاب شرجی و سایبان؟ آفتاب شرجی پخش میشد توی آسمان. به جای آفتاب، آسمان چشم را میسوزاند. امّعقیل سه شاخهی خشک سمج را دید که چسبیده بودند سر نخل سوخته.
«کو ئی لگاح؟ خدا خیرت بده ابوشبیب. ئی جونوری چیزیه چسبیده او بالا.»
«په چته خاله؟ کو چشات؟ مو دارُم میبینُم. لگاحه.»
اگر آن سبزی خوشرنگ وسط برگهای خشک نخل نبود، نخلستان همهاش سیاه و سفید بود.
تنههای سیاه با اگر مانده بود، چند سعف خشک خاکستری، آویزان به هرکدام. اما آن تکهی سبز رنگ، تنها رنگ تمام نخلستان را نمیشد روی درخت ندید.
حتی با چشمهای آفتاب زدهی کمسوی امّعقیل. امّعقیل سنگی برداشت و انداخت بالا. ابوشبیب بُراق شد: «واویلا. په چته خاله؟ میخوای بندازیش؟ آ؟ بعدِ ئی همه سال که ئی نخلستون میخواد خرما بده، میخوای لگاحه بندازی؟»
«نه ابوشبیب، جونور نیست. بلکمم لگاحه.»
«مو گفتُم بهت که.»
«بیا عامولَفتِه. دِ بیا. نخله اینجان.»
صدای شرحان بود که به سمتشان میدوید. پشت سر شرحان، زائر لفته عصا میزد. دشداشهاش از زیر گلو تا وسط شکم خیس بود و شکم بادکردهاش با هر عصا زیر دشداشه لیز میخورد.امّعقیل روی زمین تف کرد:
«کی ئی نِجِسه خبر کرد؟ مو رفتُم.»
ابوشبیب گفت: «خاله دِ بمون. چهکار باش داری؟ بزرگ روستان خو. وایسا ببینیم چه باید بکنیم با ئی لگاح؟»
امّعقیل پشت کرد به زائر لفته و روی زمین نشست. دامن پیراهنش را زیر پایش سفت کرد و سرش را تکیه داد به یکی از دستها. زیر لب زائر لفته را نفرین میکرد. مثل تمام سالهای گذشته. زائر گفت: «باز شده ابوشبیب؟»
«نمیدونم زائر.»
شرحان گفت: «مو برُم بالا؟ طنابه بده بویه.» تا ابوشبیب بگوید نمیتونی، شرحان قدِ دو نفر کشید بالا: «دوتاش بازه عامو لفته. دوتاش هم تَرَک داره.». صدای زائر لفته از ذوق میلرزید: «په طلعه میخوایم. وقتی هم خو نداریم». امّعقیل از نفرین ایستاد: «ابوشبیب شرحانه بفرست ببینه نخل نری تو ئی نخلستون طلعه نداده؟»
شرحان دوید لای بخار و نخلهای سوخته. مثل بلبل، لای نخلستان سبز. زائر لفته گفت: «یکی باید بره طلعهی خوب بیاره. مال امسال، که خوب بگیره. ئی نخل نرای خومون اگه زنده هم باشن خو دیگه جونی ندارن.» امّعقیل بلند شد:«میگُم عقیل بیاره ا َشهر.» زائر لفته گفت: «خودت میدونی عقیل اگه پاشه بذاره تو ئی روستا میام براش، سرشه میبُرُم.»
«غلط میکنی. سه ساله بچهمه آواره کردی. خونهشه. باید بیاد سر نخلستونش.»
«نخلستون مال عقیله؟ ارث بواشه؟»
ابوشبیب گفت: «صلوات بفرست زائر.»
امعقیل گفت:«ئی لفته فکر کرده چون گاومیشاشه داره نخلستون هم مال خودشه.»
«موندُم زیر خمپاره گاومیشامه بردُم. تو هم میخواستی بمونی. جلوته گرفتُم؟»
«روستا مال همهن لفته. ئی نخلستون آباد شه عقیلُم میآد. چرا بمونه غریبی ناطوری؟ غیر ئی پسر چی مونده برا مو؟»
«ناطوری؟ انگار گوشات نمیشنوه چه خبره امّعقیل.»
«تهمت میزنن بهش. تو خودت دیدی؟»
«او عقیل اگه آدم بود خودُم همه چی میدادُمِش. اما الان نمیذارُم پاشه بذاره اینجا.»
«تو غلط میکنی.»
شرحان رسید. به دو. دندههایش زیر پوست خیس و سیاه سینه بالاپایین میشد. چشمهای سرخش آب افتاده بود از آفتاب.
«همه جایه گشتُم عامو لفته، نبود.»
خار افتاده بود به پای لخت شرحان و خون میآمد. امّعقیل گفت: «ببینم پاته عینی. ای مادرت بمیره.» ابوشبیب گفت: «په حالا طلعه اَ کجا بیاریم زائر؟»
منبع:همشهري داستان
نظر شما