آهنگ پدرخوانده را میشنویم؛ با همان شکوه و عظمتاش. یکهو تنبکی شیطنت میکند و آهنگ، ریتم میگیرد.
آهنگ پدرخوانده، شش و هشت شده و با مخ به آسفالت رسیده است اما توی سالن سینما، لبها و فکها هیچ تکانی نمیخورند؛ ملت هنوز اخموی اخمو به فیلم کمدی «قاعده بازی» نگاه میکنند؛ فیلمی که ارجاع و هجو از سر و کولش میبارد و شاید برای اولین بار خواسته است ابعاد جدیدتری به کمدیهای کممایه این سالهایمان اضافه کند. ولی ما باید یک روز یاد بگیریم که هیچوقت اولین بودن برابر با خوب بودن نیست.
احمدرضا معتمدی – کارگردان کار – در این فیلم بهقدری سر خودش را شلوغ کرده که در کمتر نمایی از فیلم میتوان چیزی به اسم منطق پیدا کرد. در این مطلب سعی کردهایم فقط به بخش کوچکی از این بیمنطقی مطلق بپردازیم؛ آنجایی که پای هجو و ارجاع به میان میآید و آنجایی که فیلم با صدای بلند اینها را ادعا میکند. میخواهیم ببینیم آیا واقعا فیلم در این ادعا موفق بوده یا ما فقط با یک جنگ زرگری طرفیم؟
بگذارید فرض کنیم احمدرضا معتمدی در بسیاری از لحظات فیلمش قصد داشته که با هجو برایمان خنده بسازد و فیلمش را پیش ببرد. بسیار خب، اما آیا واقعا در این کار موفق شده است؟
در یونان قدیم، تئاتر، هنری بسیار جدی و تفریح اصلی مردم به حساب میآمد. در آن زمان، رسم بر این بود که میان 2 پرده یک نمایش، گروهی از بازیگران کوتوله روی صحنه میآمدند و نمایش پرده قبل را به صورت هجوآمیز و مسخره اجرا میکردند و از ملت پول میگرفتند.
این کار که بعدها «پارودی» نامیده شد، آنقدر طرفدار داشت که در دورهای بازیگران پارودی از بازیگران اصلی معروفتر و محبوبتر شدند. اما نکتهای که این وسط به شدت به درد ما میخورد این است؛ رمز خندهدار بودن یک پارودی درست و درمان در نمایش پرده قبلش پنهان شده است؛ یعنی در حقیقت هجو مستقیم تمام دیدهها و شنیدههای تماشاچیان است که خنده میآفریند.
این همان نکتهای است که در بسیاری از لحظات قاعده بازی به فراموشی سپرده شده بود. به جز قسمتهای تابلوی فیلم که به هجو لحظاتی از «هملت»، «پدر خوانده»، «راکی» و «رزمنا و پتمکین» میپردازد (که همانها هم ایراداتی اساسی دارند که بهشان خواهیم پرداخت)، فیلم پر است از هجویههای عجیب و غریب بر فیلمها و آثار بسیار دور از ذهن و مهجور که باعث هیچ خندهای نمیشود.
اینکه معتمدی تصمیم گرفته با هجو صحنهای از فلان فیلم مهجور فرانسوی ما را بخنداند، کار بسیار ناشیانهای است. این ناشیگری حتی شامل آن دسته از فیلمبینهای حرفهایتر هم میشود که این بهاصطلاح هجوها را تشخیص میدهند. در حقیقت هجو برای خنداندن، آنقدر باید تابلو عمل کند که مخاطب بدون اینکه خودش را درگیر حافظه بلندمدتش کند، بهسرعت آن را تشخیص داده و به آن بخندد.
فیلمهای مل بروکس نمونههای کاملی از این قضیه را به ما نشان میدهند. مثلا بروکس در فیلم «زینهای شعلهور» از همان ابتدا به ما میفهماند که ما با یک «هجویه» کامل از ژانر وسترن طرف هستیم و آن وقت است که وقتی او کلانتر اصلی فیلمش را یک سیاهپوست انتخاب میکند، میتواند از ما یک خنده کامل بگیرد چرا که ما به سرعت به این تفاوت واکنش نشان میدهیم.
در تاریخ فیلمهای وسترن، هیچ کلانتری سیاهپوست نبوده و هیچکدام از آنها تا این حد خنگ و بیتربیت نبودهاند. این الگو در مجموعه «فیلم ترسناک»ها هم به طور کامل پیاده شده است. هر کدام از این فیلمها سعی کردهاند چند فیلم تابلو و بفروش ژانر ترسناک را هجو کنند و چون تکلیف ما از همان پلانهای اول مشخص میشود، به راحتی و با خیال راحت میتوانیم همراه با صحنههای فیلم قهقهه بزنیم.
ما بلافاصله میفهمیم که مثلا اینجای فیلم دارد «حلقه» را مسخره میکند، اینجای فیلم «نشانهها» را. اما «قاعده بازی» با حذف پرده اول نمایش، دست به یک پارودی بیسروسامان و بیدر و پیکر میزند و تمام تلاشهایش برای خنداندنمان به هرز میرود.
پلکان بی سر و ته
حالا بیایید فرض اولیهمان را یک جور دیگر بچینیم؛ بیایید فرض کنیم «قاعده بازی» یک فیلم کمدی است که در بعضی از صحنهها (که تعدادشان اصلا کم نیست) خواسته است به چند صحنه از فیلمهای معروف ارجاعاتی بدهد.
اصولا فیلمی که قصد ارجاع به آثار قبلی را دارد، با دلیل مشخص این کار را انجام میدهد و این ارجاع بهقدری در درون اثر حل شده است که جداکردن آن از اثر اصولا کار سختی میشود. به عنوان مثال وقتی که تارانتینو در «بیل را بکش» لباس بروسلی را بر تن «اوماتورمن» میپوشاند، غیر از اینکه علاقه شخصیاش را به این اسطوره فیلمهای رزمی نشان میدهد، چند دلیل اساسی برای این کار دارد:
1 - اینکه او فیلمی رزمی ساخته و بروس لی هم یکی از اسطورههای این ژانر است و این میتواند تجلیلی باشد از تمام آن زحمتها.
2 - او از این لباس زرد و بسیار زیبا بهترین استفادههای ممکن را در قاببندیها کرده است؛ بهطوری که اگر این لباس حذف شود، جذابیت تصویری بسیاری از سکانسها بهطور کل از بین میرود. 3 - تارانتینو با این حرکت هوشمندانه یکجور نامیرایی فوقالعاده به کاراکترش اضافه کرده و ما را از زندهماندن او مطمئن میکند.
در حقیقت، تارانتینو با این کار، درست در لحظات انتهایی فیلم اول و درست در دقایقی که قهرمان فیلم، وسط هزاران دشمن محاصره شده است، به ما این اطمینان قلبی را میدهد که قهرمان هرگز نخواهد مرد و این دقیقا به تلقی ما نسبت به بروس لی و شکستناپذیریاش بر میگردد.
اما ارجاعات بیشمار فیلم معتمدی اصولا هیچ ربطی به قصه اصلی ندارند و همین جور از سرشیفتگی به فیلم اضافه شدهاند. واقعا ارجاعاتی که به رزمناوپتمکین (وسکانس بسیار مشهور پلکان اودسا) میشود، چه ربطی به قصه شلوغ و بیسروته فیلم دارد؛ به قصه مرد دوزنهای که هم با فقرا میپرد و هم با پولدارها؟ آیا ارجاع دادن به هملت فقط از سر شیفتگی نیست؟
ارجاع دادن، یک کار الله بختکی نیست؛ منطق و حساب و کتاب میخواهد. یک کارگردان باهوش میفهمد که کجای کارش باید به چه چیزی ارجاع بدهد و اصولا این کارش چه فایدهای برای فیلمش دارد. یعنی هیچکدام از آنها از سر شیفتگی یا هیجانزدگی سروکلهشان در فیلم پیدا نشده؛ که اگر اینطور باشد، هرکس به هر چیزی که دوست دارد میتواند ارجاع بدهد و ما را با فیلمی سرسامآور و بهشدت «بیقاعده» روبهرو کند.
به ارجاع فوقالعادهای که دیپالما در «تسخیرناپذیران» به رزمنا و پتمکین و همان سکانس معروف «پلکان اودسا» میدهد توجه کنید؛ آنجایی که در حساسترین لحظه ممکن و در نفسگیرترین جا، تمام خیر در مقابل تمام شر میایستد و از شرافتش دفاع میکند، این پلهها تبدیل به نماد طبقاتیبودن جامعه میشود و کالسکه بچه شروع به پایینآمدن از بالا به پایین میکند بدون آنکه هیچکس پشتش باشد.
دیپالما هوشمندانه و بسیار دقیق این صحنه را در لحظه تقابل پلیسهای از جان گذشته و عوامل مافیایی آلکاپون بازسازی میکند و حس دقیقی از این تراژدی به ما میدهد. مطمئنا اگر این ارجاع بسیار هوشمندانه به سکانس پلکان اودسا نبود، این صحنه تا این حد تاثیرگذار نمیشد. معتمدی هم سعی کرده است در فیلمش به پلکان اودسا ارجاع بدهد، آن هم با سطل آشغال چرخداری که روی پلهها از بالا به پایین میسرد؛ بدون هیچ ایدهای، هیچ فکری و فقط از سر شیفتگی و روشنفکرنمایی. اگر این صحنه را حذف کنید، هیچ آسیبی به فیلم نمیخورد؛ هیچ؛ طوری که نبودش خیلی بهتر از بودنش است.
اما هیچکس نمیتواند لباس زرد اوماتورمن و سکانس پلههای «تسخیرناپذیران» را حذف کند یا جور دیگری بچیند و این استادی است، این ارجاع هنرمندانه است. به هر حال آنها قاعده بازی را بسیار بسیار بهتر از معتمدی میدانند و برای فریمهایشان ارزش قائلند.
فیلم مغشوش و لنگ در هوای معتمدی هرجا که اراده کرده است، به هر چیزی که دوست داشته ارجاع داده یا شاید هجوش کرده بدون اینکه درنظر بگیرد هر کاری در سینما براساس یک منطق و قاعده بنا میشود و هیچ کاری را نمیتوان همینطوری اللهبختکی انجام داد. کاش این فیلم حداقل به اندازه 10 درصد شاهکاری که نامش را از روی آن کپی کرده بود( قاعده بازی ساخته ژان رنوار) به قواعد بازی بها میداد.
اگر نمیدانید ارجاع و هجو یعنی چه، اول این مطلب را بخوانید
اصولا با هر فیلمی که بتوان ردی مشخص از فیلمها و آثار قبلی را در آن پیدا کرد، 2 جور میتوان برخورد کرد: یا از همان ابتدا متوجه میشویم که این فیلم با نشان دادن این صحنههای آشنا، قصد دست انداختن و مسخره کردن آن صحنههای معروف فیلمهای قبلی را دارد یا اینکه اصولا کارگردان آن قدر تحتتأثیر آن صحنههاست و آن قدر شیفته آنهاست که آنها را برای ادای دین - یا بهتر بگوییم احترام – به فیلمش اضافه کرده.
حالت اول که بیشتر در کارهای طنز با آن مواجه میشویم، به «هجو» معروف است و فیلمی را که از سر تا ته آن هجو باشد، «هجویه» میگویند. البته هجو فقط مربوط به فیلمها و آثار گذشته نمی شود؛ هجو میتواند شامل یک آدم مشخص، یک لوکیشن مشخص یا حتی یک مارک لباس مشخص هم باشد. اما نکته اینجاست که چیزی که مورد هجوم این هجو قرار گرفته است، باید کاملا مشخص باشد.
به عبارت دیگر تماشاگر باید در لحظه، دقیقا متوجه شود که فیلم در حال حاضر چه چیزی، چه کسی یا چه اثری را دست انداخته است. یکی از نمونههای مهم آثار هجوآمیز عالم سینما، کارهای مل بروکس است؛ کارگردان کمدیساز غربی که در طول زندگیاش هجویه ساخت و با هر کارش یک چیز را مسخره کرد.
اما به حالت دوم در ادبیات سینمایی «ارجاع» میگویند؛ حالت ستایشآمیزی که حتی در یک فیلم طنز هم میتواند مورد استفاده قرار بگیرد. ارجاعات سینمایی معمولا بسیار دقیق هستند. مثلا اگر کارگردانی بخواهد به دیالوگی خاص در فیلمی ادای دین کند، آن دیالوگ را عینا در فیلمش میگذارد.
همچنین اگر بخواهد به صحنهای خاص از فیلمی خاص، احترامآمیز نگاه کند، سعی میکند دقیقا آن را بازسازی کرده و در بسیاری از مواقع همان طور کارگردانی کند. ارجاع حتی میتواند شامل نوع لباس، آرایش مو، قصه و هر چیز دیگر از اجزای یک فیلم باشد.
ارجاعات سینمایی در بسیاری از مواقع حتی میتوانند ستایشآمیز هم نباشند؛ به این معنی که یک کارگردان تصمیم میگیرد با کولاژ کردن آثار مهم قبل از خود، اثری یکسره جدید به وجود بیاورد و با وام گرفتن از این اثر و آن اثر (که صرفا فیلم نیستند) و با دمیدن روحی جدید به آنها، ما را از امکانات قصه شگفتزده کند. این دقیقا کاری است که بسیاری از هنرمندان پستمدرن به آن دامن زدهاند.
این کار -یعنی ایجاد یک کولاژ درست و درمان از آثار هنری قبلی- آنقدر در کارهای پستمدرنیستها شایع است که امروز دیگر به یکی از مؤلفههای اصلی شناسایی آثار این سبکی تبدیل شده است و 2 عنوان مهم برای آن قائل شدهاند؛ «کولاژ» و «بینامتنیت».
فرصتی برای توضیح کامل این دو مفهوم کلیدی نیست اما شاید همین قدر کافی باشد که «پست مدرنیست»ها با همین مفاهیم کلی، چند سالی میشود که مفهوم هنر (و حالا در حالتی خاص مفهوم سینما) را تغییر دادهاند و آن را به نوعی از بیشکلی و عصیان رساندهاند.
برای لمس کردن ارجاعات استخواندار و به درد بخور در عالم سینما، خوشبختانه فیلمهای قابل توصیه زیادی را میتوان نام برد: فیلمهای کوئنتین تارانتینو (مخصوصا بیـــل رابــکش)، براداران کوئن، تیم برتون، وودی آلن و....
دو نمونه از ارجاع و هجو در سینمای ایران
گاوی که نگاتیو میخورد
«ناصرالدینشاه آکتور سینما»ی محسن مخملباف یکی از این نمونههاست؛ فیلم فوقالعادهای که به ستایش سینما میپردازد و به همین بهانه بخشی از مهمترین و اساسیترین فصول سینمای ایران را دوره میکند و با ارجاعاتی مستقیم، بجا و تاثیرگذار، یک کلیت محکم و بینقص میسازد. به یاد بیاورید قصه فیلم را که در آن ناصرالدینشاه با نمایش فیلم «دختر لر» (اولین فیلم ناطق فارسی) عاشق این کاراکتر میشود و عشق او به دختر لر با عشق به سینما گره میخورد. این پایه محکم باعث میشود که ارجاعات و هجویههای مخملباف درست از کار در بیاید.
ناصرالدینشاه (با بازی عزتالله انتظامی) در جایی از فیلم تبدیل به «مش حسن و گاوش» میشود (کاراکتر فوقالعاده فیلم «گاو» مهرجویی) و به جای یونجه، نگاتیو میخورد! در جایی دیگر «قیصر» فیلم کیمیایی از پرده بیرون میآید و با شاه به گفتوگو مینشیند.
جایی از فیلم هست که ملت در جلوی پرده سینما مشغول دیدن «طبیعت بیجان» سهراب شهید ثالث هستند و به محض اینکه سوزن پیرزن توسط اکبر عبدی(!) نخ میشود، شروع به دست زدن میکنند.
در جایی از فیلم اعوان و انصار شاه به سبک «گنج قارون»، آبگوشت میخورند و خلاصه این فیلم پر است از اینجور شوخیها و ارجاعهای فوقالعاده که اگر بخواهیم آنها را فهرست کنیم، قطعا توی این مطلب کوتاه جا نمیشود. اما تمام ظرافت کار مخملباف در این است که تمامی این هجوها و ارجاعات را در دل داستانی محکم چیده است که بدون حضور آنها اصولا این فیلم شکل نمیگرفت. اصلا فیلمی که بهانهاش خود سینما و دوره فیلمهای مملکتمان است، مگر میتواند بدون هجو و ارجاع بماند؟
غیر از این نمونه، در فیلم «شام عروسی» هم چند نمونه هجوآمیز جالب را دیدهایم؛ جایی که امین حیایی در یک فیلم کمدی، به سبک «حاج کاظم» فیلم آژانس شیشهای اسلحه میکشد و از آرمانهایش میگوید یا جایی که محمدرضا گلزار و امین حیایی به سبک فیلم «کما» شروع به ورجه و ورجه کردن میکنند، بیننده را دقیق و درست به فضای همان فیلم میبرند و خنده روی لبهایش مینشانند.
تجربه از جیب دیگران
خود عوامل فیلم «قاعده بازی» میگویند هزینه ساخت فیلم حدود 800 – 007 میلیون تومان بوده. کاری هم به منابع دیگر نداریم که میگویند بودجه این فیلم بیش از یک میلیارد تومان بوده. 003 - 002میلیون تومان در این وسط چندان مهم نیست؛ مسئله اصلی این است که معلوم نیست در صدا و سیما و دیگر سازمانهای دولتی چه سیستمی وجود دارد که به همین راحتی چنین مبلغی را در اختیار کارگردانی میگذارند که حتی یک بار هم تجربه کار در عرصه طنز و کمدی را نداشته است.
نه، اشتباه نکنید؛ کسی با احمدرضا معتمدی - کارگردان فیلم - مشکلی ندارد؛ او همین که توانسته چنین بودجهای را بگیرد و چنین تجربهای را در سینما و تلویزیون ایران به دست آورد، دستش درد نکند.
به عنوان اولین کار کمدی هم کار خیلی بدی نیست، حداقل چند صحنه خندهدار دارد و چند سکانس سخت که تا به حال در سینمای ایران با این کیفیت سابقه نداشته (مثلا همان صحنه زلزله در بیمارستان) ولی چرا صدا و سیما برای ساخت یک فیلم و سریال کمدی، این بودجه زیاد را در اختیار یک کارگردان کمدیساز امتحان پسداده، نگذاشته است؟
از این نمونهها زیاد هستند. مثلا به مهدی فخیمزاده - بدون داشتن هیچ تجربهای در ساخت فیلم تاریخی - بودجه کلانی میدهند تا دستگرمی، سریال ضعیف «تنهاترین سردار» را بسازد و تجربه کند تا بتواند «ولایت عشق» را کمی تا قسمتی از آب و گل در آورد.
یا همین چند وقت پیش که به حسینعلی فلاح لیالستانی - کارگردانی که 3تجربه شکستخورده و ناموفق در سینما داشته (که حتی اکران هم نشدهاند) - بودجه درست و حسابیای دادند تا با کلی بازیگر معروف مثل خسرو شکیبایی سریالی بسازد به اسم «بوی گلهای وحشی» که در پایینترین رتبههای آمار بینندگان سریالهای شبکه2 قرار گرفت.
کسی مشکلی با میدان دادن به استعدادهای جدید ندارد ولی گام به گام؛ یعنی اگر کسی میخواهد فیلم کمدی بسازد، اول مثلا بودجه ساخت یک فیلم کوتاه کمدی را به او بدهند، بعد بودجه یک فیلم تلویزیونی را، بعد بودجه یک سریال درجه «ب» را و الی آخر.
تا کی بعضیها باید با بودجههای میلیونی و میلیاردی تلویزیون و دیگر سازمانهای دولتی، تجربههایی در این حد و اندازه به دستآورند؟