مردي كه شتاب داشت در همهچيز؛ در گفتن، در نوشتن، در راه رفتن و گاه در اين شتاب سكندري هم ميخورد. جلال از مردم بود. از خانداني روحاني برخاست اما بهكار پرداخت به بنايي و نقاشي و كار برق و كار گِل. رويكرد او در آغاز جواني نوعي اعتراض بود، به سنتهاي دست و پاگير و راهنما به چپ زد، مدتي بر آن جاده راند آنگاه زماني كه دريافت پاسخگوي نياز دروني او و نيازهاي جامعه اين راه نيست و آن راه به تركستان ميرود، به شيوه پدران بارديگر به سنت پرداخت. به گذشته روي كرد اما در گذشته نماند. ميخواست گذشته پلي باشد براي آينده.
جلال به زبان مردمش سخن گفت. نيك ميدانيم كه ادبيات ما زبان مردمي نداشت و زبان مكتوب از زبان شفاهي جدا بود. او سخت كوشيد كه اين دو زبان را به هم بياميزد. مدير مدرسه شاهكار بزرگ اوست و خسي در ميقات بياني و زباني است كه همه مردم حرف او را در مييابند.
بارها با جلال بودهام و ديدهام كه چگونه با بنا و كارگر و ماهي فروش سخن ميگفت؛ بعد از ساعتي دوست ميشد.
به ياد ميآورم هفتهاي كه در خرمشهر مهمانم بود؛ در كنار قايقرانان ساعتها مينشست و دركنار كوليها حرفهايشان را ميشنيد و يادداشت بر ميداشت.
كار مهم جلال پر كردن فاصله بود. فاصله ادبيات كتبي و شفاهي.و كاربزرگتر او اين بود كه به مردمش پشت نكرد. بيگمان همه آراي او ميتواند پذيرفتني نباشد. اما او پيش از همه همچون خروسان سحري حادثه را پيشبيني كرده بود. ميدانست كه بايد با زبان مردم سخن گفت. و اگر زبان نخبگان بهكار رود تنها از نخبگان خوانندگاني خواهد يافت. ازين رو به كوره دهاتهاي ايران سفر كرد. پياده سفر كرد. به شهرهاي كوچك و بزرگ رفت.
در خانه او همه كس ميديدي از روحاني نامدار تا استاد دانشگاه تا شاعري نو پرداز.كنار خانه نيما منزل كرده بود و پيرمرد را پشتيبان بود اما از ادبيات فرانسه بيخبر نبود و خود ميگفت اگر چيز دندانگيري در جهان نشر يابد ميبينم و ميخوانم. همين جلال ميگفت 50 بار خواجه عبدالله انصاري و تفسير او را درس داده است و خود در پي ترجمه تازهاي از قرآن بود.
جلال، معجوني بود. رنگين كماني بود مثل كاشيهاي اصفهان از نقشها و رنگها؛ از آرمانها و آرزوها. بيگمان شايد همه اين رنگها دلپذير نباشد و نميتوان از يك منظر به او نگريست؛ اما اين رنگها در كنار هم رنگين كماني ميسازد جاودانه و اين تكههاي كاشي در كنار هم منظري ميسازد يگانه. جلال خودش بود. با خود يگانه بود و با مردمش يگانه. بيگانه نبود از آنچه دور و برش ميگذرد. خطر را حس ميكرد و آينده خوب و خوشي براي مردمش آرزو داشت. پيمانه عمرش به پنجاه نرسيده پر شد. بيگمان در اين روزگار و روزگاران جاي او خالياست. مردي كه قلم را در خدمت محرومان به كاربرد. مردي كه همچون آينه.جامعهاش را نماياند. مردي كه خودش بود خودش؛ جلال آل احمد.
نخستين چهرهاي كه از او به ياد دارم در خرمشهر بود در هتل آناهيتا. مرا ديد و اشكي در چشمانش حلقه زد. مردي كه گمان ميكردم هرگز نميگريد.گفت : جوان ديدي كه حق درس دادن هم ندارم. و آخرين چهرهاي كه از او به ياد دارم.بر سنگ سپيد مردهشورخانه بود. آرام دراز كشيده بود. مردي كه به هيچ دربار و درگاهي سر خم نكرده بود، سرش افتاده بود. موهاي سپيدش برق ميزد و انبوه ريشهاي سياه و سپيدش. از دور انگار ميپاييد ما را. جلو رفتم ميخواستم بگويم آقا جلال سلام، شما كجا اينجا كجا؟ اما خطي از خون بر محاسن سپيدش دميده بود.
- پژوهشگر ادبيات، نويسنده و مترجم
نظر شما