اگر اهل هیچکدام اینها نباشید کافی است یک بار سعی کرده باشید با او مصاحبه کنید؛ قطعا تا عمر دارید او را فراموش نخواهید کرد؛ چون از معدود هنرمندها و به خصوص، معدود بازیگرانی است که برای مصاحبه اذیتتان نمیکند، دودرهتان نمیکند، دبه درنمیآورد، پیغامتان روی پیغامگیر تلفنش را گوش میدهد و حتی با شما تماس میگیرد؛ خلاصه با شما مثل یک انسان رفتار میکند.
آئیش متولد 1331 در شمیران است. در کالیفرنیا درس سینما و عکاسی خوانده و 8 سال پیش به ایران برگشته است. باورتان نمیشود، نه؟ شاید چون حضورش و کیفیت کارهایش طوری بوده که آدم احساس میکند سالهای درازی است او را روی صحنه تئاتر ایران میبیند.
«گزارش به آکادمی» (بازیگر)، پنجرهها (بازیگر و کارگردان)، خانواده تت (بازیگر) و تلهتئاتر نکراسوف از کارهای پربیننده و آشنای فرهاد آئیش هستند.
- به نظر شما جوانها حق دارند؟
(میخندد) جوانها؟ حق دارند، بله. یاد یک داستانی افتادم؛ 2 نفر دعواشان میشود، میروند پیش قاضی. اولی تعریف میکند ماجرا را. قاضی میگوید شما حق دارید. نفر دوم تعریف میکند و قاضی خوب گوش میکند. میگوید شما هم حق داری. همسر قاضی میگوید اینکه نشد؛ نمیشود که به هر دو طرف حق بدهی، رسمش این نیست. قاضی به زنش میگوید تو هم حق داری.
- در عمل نمیشود همه حق داشته باشند، اوضاع میریزد به هم.
نه نمیشود. به نظر من این فاصله و دعوای بین جوانها و نسل قبل از خودشان یک مشکل بشری است؛ همیشه بوده و بعد از این هم خواهد بود. نسل جوان اگر خواستههایش برآورده نشود سرخورده میشود و اینها بعدا که خودشان پدر و مادر شوند با بچههاشان همین رفتار را میکنند. راهحلاش آشتی است؛ یک آشتی تاریخی بین رستم و سهراب.
- شما به بچه خودتان اجازه میدهید هر کار دلش میخواهد بکند، برای اینکه سرخورده نشود؟
نه، منظورم این نبود. 2 نفر که با هم مشکل دارند، برای آشتی باید هر کدام یک قدم کوتاه بردارند. در واقع آشتی موقعی پیش میآید که شما طرف مقابلتان را درک کنید. تا موقعی که جنگ هست، درکی وجود ندارد. الان بین 2 نسل، شرایط جنگی حاکم است؛ هم در جامعه ما، هم آن طرف در غرب. ولی اگر مشخصا از من میپرسید، من اصلا بچه نیاوردهام؛ من و همسرم 16 سال است ازدواج کردهایم ولی بچه نخواستهایم.
- چرا؟
چون مسئولیت خیلی بزرگی است. میترسیم؛ بهخصوص در قرن ما که دنیا در یک حالت بحرانی به سر میبرد؛ همه دنیا. اما اگر بچه داشتم حتما انعطاف به خرج میدادم. در محدوده کاریام هم جوانهایی که با من کار کردهاند، مشکـلاتی را که بـه فـرض با پیـشکسوتها ـ به اصطلاح پیشکسوتهاـ دارند...
- چرا میگویید «به اصطلاح»؟
چون در بیشتر مواقع فقط یک اصطلاح است و کلمه خطرناکی هم هست؛ فاصله را بیشتر میکند. در عین حال که باید به پیشکسوتها احترام گذاشت، آنها هم باید کمی به جوانها حق بدهند و قبول کنند همانقدر که جوانها میتوانند از آنها یاد بگیرند، آنها هم میتوانند از جوانها یاد بگیرند؛ گاهی حتی بیشتر. اگر واقعا اعتقاد به رشد داریم باید بدانیم که جوانی اصلا یعنی رشد. من به عنوان یک میانسال- میانسال هنرمند- در صورتی میتوانم به رشدم ادامه بدهم و مدام خودم را تکرار نکنم که روحم را برای نسل جوان باز کنم.
- جوانهایی که شما میبینید یا باهاشان سر و کار دارید، دارند رشد میکنند؟ یعنی این مفهومی که گفتید را در آنها و زندگیشان میبینید؟
خب، من روحم را برای آن جوانی که همینطوری بیکار و بیعار دارد راه میرود و معتاد است باز نخواهم کرد و فکر هم نمیکنم از چنین کسی بتوانم رشد را یاد بگیرم.
- منظورم لزوما یک جوان انگل معتاد نبود؛ خیلیهاشان ظاهرا دارند کاری میکنند، درس میخوانند مثلا. ولی وقتی با آنها حرف میزنی ناامیدند؛ نگاهرو به جلو ندارند؛ نهایتش این است که میخواهند خودشان را یکجوری بیندازند آنور آب.
ببینید، درون و بیرون مثل یک معادله دوطرفه است. اگر درون یک نفر مشکل و خلئی وجود دارد، این یک ربطی به بیرون هم دارد و بالعکس. به هر حال ما مشکلات اقتصادی و اجتماعیای داریم و این خودش را یک جایی نشان میدهد دیگر. خیلی از جوانها هم برای فرار از همینهاست که میخواهند بروند آنطرف. ولی این را بگویم ـ من سالها آنجا زندگی کردهام، جوانیام را آنجا بودهام ـ آدم اول باید این تو را درست کند. اول باید با خودشان به صلح برسند وگرنه آنجا هم خوشحال و راضی نخواهند بود. من این را به چشم خودم آنجا، بارها و بارها دیدم.
- شما هم چون ناراضی بودید، برگشتید؟
(لبخند میزند، مکث میکند) من رفته بودم سفر، از سفر برگشتم (سفر چیز خوبی است). فیلها هم همینطورند؛ هر جایی بروند، قبل از مرگ برمیگردند به زادگاهشان.
- چی شد که رفتید؟ جوانی شما چهجوری بود؟
من از آنهایی بودم که کسی فکر نمیکند چیزی ازشان دربیاید. از نظر خیلیها شاید همین جوانی بودم که الان من و شما داریم دربارهاش حرف میزنیم؛ کسی که بیکار و بیعار راه میرود و از خانوادهاش انتظار دارد همه چیز را برایش فراهم کنند. مادرم خیلی اذیت میشد. خودش مدیر مدرسه بود.
میشه میترسید از آینده من و حتی شاید خجل بود از اینکه من پسرش هستم. خب، من در جای خودم نبودم. جامعه از آدم میخواست دکتر و مهندس باشی و من رفته بودم و راه و ساختمان میخواندم. دانشجوی بدی بودم واقعا. در کل جوان موفق و راضی و راحتی نبودم ولی بعد رفتم دنبال چیزی که دوست داشتم؛ رفتم آمریکا و سینما خواندم و وضعم بهتر شد.
- پدر و مادرتان با این کار شما مشکلی نداشتند؟
پدر من در بچگیام فوت کرد و مادرم خوشبختانه از آن آدمهایی بود که آن انعطاف را دارند در مقابل جوانها. با اینکه من آنی که او دوست داشت و میخواست، نبودم ولی قلبا یک عشق کافی به من داد. من الان میفهمم که یک اعتماد درونیای به من داشت که پایه و اساس اعتماد به نفس من شد.
پدر و مادر وقتی اعتماد بکنند به بچهشان، آن بچه بهتر و راحتتر میتواند عمل کند. مادر من این را خوب ثابت کرد؛ چون به کسی اعتماد کرد که ظاهرا نباید و نمیشد به او اعتماد کرد. خیلی از این جوانهایی که میبینیم هم شاید چنین وضعی دارند. کسی این ریسک را نکرده که به آنها اعتماد کند و آنها در جایی که باید باشند نیستند. عوضی گرفته شدهاند؛ نه اینکه لزوما ذاتشان بیکاره و خراب و ناامید باشد. امید مهم است، میدانید؟ امید و اعتماد به نفس برای جوانها همه چیز است .
- برای خودتان پیش نمیآید که گاهی از همه چیز خسته شوید و از خودتان بپرسید «که چی؟».
این سؤالی که میگویید در کل زندگی من حضور داشته ولی من دلیل دارم برای زندگی کردن. من فکر میکنم زندگیام را خودم میسازم. در واقع با نگاه خودم دنیایی برای خودم میسازم و برای همین مهم است چطوری به اطرافت نگاه میکنی. من همیشه وقتی در مقابل سؤالی مثل سؤال شما قرار میگیرم، یاد این شعر حافظ میافتم که میگوید «منم که دیده نیالودهام به بد دیدن».