از لباس و كيف و كفش گرفته تا ظرف و ظروف و وسايل خانه. آدمهاي زيادي هستند كه با ديدن اسم حاجي ارزوني دستوپايشان شل ميشود و راهشان را كج ميكنند تا از اختلاف قيمتهاي اين مغازهها باخبر شوند. اما براي جستوجوي اصل حاجي ارزوني بايد به خيابان سبلان در شرق تهران رفت؛ جايي كه پسرها و نوههاي «حاج احمد حيدري» در گوشه گوشهاش ميوهفروشي راه انداختهاند. همين كه وارد خيابان سبلان جنوب شوي و آدرس حاجي ارزوني را بپرسي، اهالي محل ميپرسند كدام حاجي ارزوني؟ بايد اسم تكتكشان را بداني. ما به سراغ آقا داود رفتيم. داوود پسر كوچك حاجاحمدحيدري در مغازه پدر كارش را ادامه ميدهد و هر روز طيف زيادي از مشتريان به سراغش ميروند. رنگ و لعاب ميوههاي حاجي ارزوني به زور سلفون و نورپردازي داخل مغازه نيست، تازگي و كيفيت مرغوب ميوهها را از فاصله دور ميتوان تشخيص داد. از قديم گفتهاند كاسب بايد انصاف داشته باشد، اين چيزي است كه حاج آقا حيدري و پسرانش را شاخص كرده است.
- از كاسبي با الاغ تا كاسبي با وانت
حاج احمد حيدري 6ماه است كه سكته كرده و گوشه خانه افتاده است. پسر كوچكش از او نگهداري ميكند. داوود غصه پدرش را ميخورد؛ «بابام تا 6ماه پيش سرحال و قبراق تو مغازه ايستاده بود و كار مي كرد. يهو سكته كرد و مريضي افتاد به جونش. وزنش خيلي كم شده.» اينها را ميگويد و اجازه نميدهد او را ببينيم. وقتي اصرار مارا ميبيند شرط و شروط ميگذارد و چند دقيقهاي ما را براي ديدن پدرش ميبرد. حاج آقا حيدري مهربان در رختخواب نشسته و برايمان از گذشتههاي دور تعريف ميكند. شانههاي ستبرش ناگفته داستان روزها تلاشاش را ميگويد: «آن وقتها هنوز ماشين و وسيله نقليه نبود و مردم از خر و الاغ براي جابه جا كردن بار و حمل و نقل استفاده ميكردند. 20سال با الاغ كار كردم و بعد سهچرخه آمد، بعد دوچرخه، بعد موتور و بعد هم ماشين. كاسبي با الاغ بهتر از مغازه و وانت بود. به بركت پول كار كردن با الاغ، زن گرفتم، خانه و مغازهام را ساختم، مكه رفتم و زندگيام را راه انداختم اما با پول درآمد ماشين تا شاهعبدالعظيم هم نرفتم.»
- اندر احوالات حاجي ارزوني
«پدرم در يكي از روستاهاي اصفهان چندين هكتار زمين داشت كه در آن ماش و ارزن و برنج ميكاشت. بيآبي برنجكاري ما را به گل نشاند. با كولهباري از بدهكاري راهي تهران شدم، تازه خدمت سربازي را تمام كرده بودم. رفتم ميدان مولوي و از محله مالفروشها و از ميان الاغها يك كرهالاغ مصري- قبرسي سوا كردم و به قيمت 20تومان خريدم. عصاي دستم بود تا اينكه كم كم بزرگ شد و جان گرفت. آن وقتها «حاج طيبحاج رضايي» و «حاج غلامپور» كله گندههاي ميدان ترهبار بودند. بار را از ميدانمولوي و سرچشمه ميگرفتم بار الاغ ميكردم و ميآوردم سبلان. حساب و كتابم با ميدانباريها خوب بود و همه دلشان ميخواست من بارشان را بخرم. ميدان شهدا تا نارمك زير صداق من بود. يك طرف خورجينم را پياز پر ميكردم و طرف ديگرش را سيبزميني. در راه به مردم و مغازهدارها ميفروختم. شب كه ميشد پولش را جمع ميكردم و به صاحب بار ميدادم. آن موقع قيمت سيبزميني و پياز يكي بود. اينطور كه 5 يا 6كيلو از هر كدام ميشد 2تومان. سيبزميني و پيازها را ارزان ميخريدم و ارزان ميفروختم. هر جا ميايستادم و داد ميزدم: «سيبزميني و پياز انباري زنبيلت رو بردار و بيار» مردم ميدويدند و ميگفتند: حاجي ارزوني اومده اين اسم را مردم روي من گذاشتند.»
- اموال مردم مثل اموال خودم است
«اجابت 2 دعا هيچ وقت ردخور ندارد؛ يكي دعاي پدر و مادر در حق اولاد يكي هم دعاي خير مردم براي كاسب. نان حلال در هر كاسبي، رضايت مشتري است. از هر 100نفر مشتري 95نفرشان از مغازه من راضي بيرون ميرفتند. داشتن اخلاق خوب و سازش با مردم مهم است. من ميوه درجهيك را از ميدان ميخريدم و با سود كم به مردم ميفروختم. هر روز تعداد مشتريهايم بيشتر ميشد خيلي از ميوهفروشهاي محل اعتراض كردند كه تو كارو بار ما را از رونق انداختهاي». حاج آقا حيدري از كسبه بيانصاف گلايه ميكند؛«آنقدر قيمت بالا روي جنسهايشان ميگذارند كه كسي ميوههايشان را نميخرد و دست آخر ميگندد. جنس را از دلال ميخرند و ميخواهند با سود زياد به مردم بفروشند. زماني كه با الاغ كار ميكردم چند مشتري خوب داشتم كه در كار ساختوساز بودند. به من گفتند بيا در كار بسازو بفروشي. گفتم نه؛ همين يواشيواش نان درآوردن بهتر است. اموال مردم، مثل اموال خودم است. بايد حواسمان به مردم باشد. روزگار براي اين مردم سخت شده.»
- 10متري بانك وام ميداد
«دخترخالهاي داشتم كه وضع زندگياش خيلي خوب نبود. ته بارم را مي بردم و رايگان به او ميدادم. اينطوري پايم به محله وحيديه باز شد. آمدم وحيديه 10متري بانك، متري 80تومان زمين خريدم و كمكم شروع كردم به ساختوساز. از آنجا كه مردم از بانك اين محل وام ميگرفتند اسم محله را گذاشتند 10متري بانك. خيابان ارباب مهدي از همان اول پر از مغازه بود. ارباب مهدي اصالتش اصفهاني بود و دستي در بساز و بفروشي داشت. خيابان سبلان مثل حالا نبود و سيلبرگردان محسوب ميشد؛ رودخانه پرآبي بود كه آبش از شميران ميآمد و آنقدر پرآب بود كه آدم را با خودش ميبرد. لب رودخانه باغ يك سرهنگ بود كه از باغ فقط اسمش را داشت. يك خانه بود و چندين درخت كاج... . در سهراه قاسمآباد هم يك موتور آب زده بودند.» حاجي حالش خوب نيست. نفسهايش كوتاه كوتاه است. آقا داوود ميگويد حاجي بايد استراحت كند. همسرش را صدا ميزند تا كمك حاجي كند. دعوتمان ميكند داخل مغازه برويم و بقيه حرفهايمان را آنجا بزنيم.
- مادرم همراه پدرم به ميدان بار ميرفت
ساعت3بعداز ظهر است و خانمهاي محل يكي يكي ميآيند سراغ سفارشات عصرانهشان را ميگيرند. آقاداوود گوشه دخل ايستاده و هواي تمام مشتريها را دارد؛ از پيرمرد مسني كه زنبيل بهدست وارد مغازه ميشود تا خانمهاي خانهداري كه براي پيداكردن چندتا تربچه قرمز و بي لكه تمام سبزي ها را به هم ميزنند و ميخواهند همهچيز را به هم بريزند؛ «كار ما سختيهاي فراوان دارد. بايد از ساعت 3صبح بيدار شوي و به ميدان بار بروي و ميوهها را از آنجا بياوري. مادرم زن مهربان و زحمتكشي بود. پابهپاي پدرم زحمت ميكشيد تا با هم چرخ مغازه را بچرخانند؛ روزهايي كه تازه از شهرستان به تهران آمده بودند، سخت كار ميكردند تا چرخ زندگي را بچرخانند. صبحها پدرم به ميدان بار ميرفت و مادرم ترازو و سنگ و زيرانداز را برميداشت و در ميدان امامحسين بساط ميكرد تا پدرم ميوهها را از ميدانبار با خودش ببرد و كار روزانهاش را راه بيندازد. آنوقتها آدمهاي اين منطقه از نظر مالي ضعيف بودند و قدرت چندان بالايي براي خريد ميوه هاي گرانقيمت نداشتند. پدر و مادر من چون تمام اهالي محل را ميشناختند ارزان ميفروختند و نسبت به مغازههاي ديگر فروش بالايي داشتند. بهخاطر همين ميوهفروشهاي ديگر محل با ما دشمني داشتند. پدر و مادرم از شهرستان آمده بودند و با زحمت خودشان هرچه كه خواسته بودند را جمع كرده بودند. پدر من اهل هيچ چيزي نبود. نان حلال داشتند. پدر و مادر من به همه 8تا پسرشان خانه زندگي و وسايلش را دادند تا هر چه خودشان در سختي فراوان زندگي ميكردند ما در آسايش باشيم.»
آقا داوود از طيف بالاي مشتريهايي ميگويد كه هر روز براي خريد به مغازهاش مراجعه ميكنند؛ «يك موقعي بود كه مشتريهاي ما در همين منطقه بودند و از سبلان، وحيديه، ارباب و كهن و حسيني ميآمدند اما حالا نصف مشتريهاي من از مناطق غرب و بالاي تهران هستند؛ از نياوران، ولنجك و دربند. در حقيقت از كل تهران ميآيند.»
- از يه زن كتك خوردي؟
آن وقتها مردم خيلي راحتتر براي همديگر شاخ و شانه ميكشيدند و لات و لوت بازي درميآوردند. اما حالا اگر كسي بيايد و براي من شاخ و شونه بكشد تهديدش ميكنم كه زنگ ميزنم 110... آنموقع باجگيرها ميآمدند جلوي مغازه و از ما باجگيري ميكردند. مثلا اگر دخل ما روزي صدهزار تومان باشد بايد 10هزارتومانش را به آنها ميداديم تا با ما كاري نداشته باشند. با ما درگير ميشدند و گاهي شكايت ما به ژاندارمري هم به جايي نميرسيد. مادرم تعريف ميكرد يك روز با پدرم در مغازه بودند كه باجگيرها از راه ميرسند. با پدرم درگير ميشوند و مادرم آفتابه مسي را برميدارد و به سرشان ميزند. سرش خون ميآيد و براي شكايت به ژاندارمري ميرود. رئيس ژاندارمري رو به پدرم ميگويد: چرا اين آقا را زدي و خون مالياش كردي؟ پدرم ميگويد: اين آقا وارد مغازه شد و با من درگير شد. خانم من از راه رسيد و با آفتابه به سر او زد. رئيسژاندارمري همانجا به آن باجگير ميگويد: خاك بر سرت تو از يه زن كتك خوردي؟ پاشو برو بيرون. همين حالا هم بعضيها ميبينند كاسبي ما روبه راه است به بهانههاي مختلف با شهرداري تماس ميگيرند. آقا اينجا سدمعبر كردهاند يا اينجا آشغال ريختهاند،اما من باجي كه ميخواهم به عدهاي بدهم از قيمت فروش بارهايم كم ميكنم تا به سود مشتري شود.
- لباس كاسب بايد مردمپسند باشد
روزي كه من از سربازي آمدم پدرم گفت: «اگر ميخواهي درس بخواني و دانشگاه بروي كه بايد از فردا شروع كني اما اگر ميخواهي از فردا سر كار بيايي بايد لباسهاي كوتاه و ژيگولي ات را از تن دربياوري. اينها همه را تعطيل كن». به هر حال من هم بچه بودم و اينجور لباس پوشيدن را دوست داشتم. من همه غرورم را زير پايم گذاشتم و با خودم گفتم ميخواهم كاسب شوم.
چيزي به شب نمانده. پيرمرد يك دستش را به كمرش زده و با دست ديگرش تكه نان بربري را نگه داشته است. دانههاي عرق از لابهلاي ابروهاي سفيد و بلندش عبور ميكند و به اطراف صورتش ميريزد. راهش را كج ميكند و وارد مغازه ميشود. زردآلوها و گيلاسهاي ته جعبهها را يكي ميكند و آن را روي ترازو ميگذارد. شاگرد مغازه جعبه ميوهها را ميكشد و رو به آقا داوود ميگويد 3 كيلو. داوود بيآنكه نگاهش كند ميگويد: «هزارتومن». پيرمرد ميوههاي داخل جعبه را در كيسه نايلوني ميريزد و به راهش ادامه ميدهد.
نظر شما