آن وقت يك پتو يا يك جفت كفش كهنه ميشود تمام زندگيشان و بعد مينشينند به انتظار لحظههايي كه تمام آرزوهايشان را دود كند. نزديكيهاي صبح كارتنهاي نيممتري را به هم ميچسبانند و سرشان را رويش ميگذارند و در خواب، به خواب ميروند. اينجا همه شبيه هماند. دهانهاي خالي از دندان، صداهاي گرفته و موهايي كه مدتها رنگ آب بهخود نديده است. از كنارشان كه ميگذري نگاهت نميكنند. آنها به ديدن چشمهاي بيتفاوت عادت كردهاند. حالا عدهاي دور هم جمع شدهاند تا به نشانه مهر و محبت سراغشان بروند. فرزندان شهيدان اندرزگو، باكري، دستواره، نامجو و عاصمي با همكاري مؤسسه طلوع بينشانها، دستبهدست هم دادند تا 2هزار غذاي گرم را ميان كارتنخوابهاي مناطق جنوب تهران تقسيم كنند.
- دود سفيد نيمهشب
ساعت هنوز به نيمههاي شب نرسيده و كارتنخوابها سر شبشان است. در فاصله چندقدمي دور هم نشستهاند، يا مواد ميزنند يا مشغول جور كردن چيزي براي فروختن و فراهم كردن جنسشان هستند. تقريبا ميان هر 3 تا مرد يك زن نشسته. وانت حمل غذاي كارتنخوابها كه ميايستد يكييكي از راه ميرسند. همين كه ون سفيد خبرنگارها را ميبينند به خيال اورژانس اجتماعي ترس برشان ميدارد. وحشتشان از اين است كه ببرندشان گرمخانه. يكيشان همين كه ماشين غذا را ميبيند پشتش را برميگرداند. پايپش را از جيبش بيرون ميآورد و شروع ميكند به كشيدن. دودهاي سفيد رنگ در هوا پخش ميشوند. صداي شاتر دوربينها را كه ميشنود با صداي بلند ميگويد: آقا عكس ننداز... آهاي عكس ننداز... از كي عكس ميندازي؟... بچهها كاسه عدسي را جلويش ميگذارند. پس ميزند و به مصرفش ادامه ميدهد. بعضيهايشان در جواب سؤالهاي خبرنگارها فرياد ميزنند:« كي كارتنخوابه؟ من؟ يارو فك ميكنه همه كارتنخوابن، فقط خودش سقف بالا سرشه...».
- بچههام معتاد دنيا اومدن
اينجا سن و سال هيچكس را نميشود حدس زد. دختران 12ساله، 30ساله به چشم ميآيند و 30سالهها 50ساله. يكي از دخترها روي سكوي سيماني وسط پارك نشسته. دستهايش قاچ قاچ است و پوست صورتش به چرم رنگ خورده ميماند. مدام با سيخ ترياك توي دستش بازي ميكند. موهاي سرش را تيغ زده و لكههاي سفيد كف سرش از بيماري پوستياش ميگويد؛ «متولد 73 هستم. پدر ومادرم جفت معتاد بودن. بابام راننده كاميون بود. زد يكي را كشت افتاد زندان. مادرم هم از بس مواد كشيد مرد. من و خواهرم آواره خيابونها شديم. تا چشم باز كرديم ديديم 5ساله تو پارك ميخوابيم. 10سالم بود كه تو پارك با يكي آشنا شدم و ازدواج كردم. دوتا بچه آوردم، بعد هم طلاق. بچههام جفتشون معتاد به دنيا اومدن. حوصلهشون رو ندارم. ميدم به بچهها ميبرنشون گدايي. يه تيكه ترياك ميندازم ته حلقشون آروم ميگيرن». حرفهايمان نصفه ميماند و خبر ميدهند همه غذا گرفتهاند و وقت رفتن است. مرد ميانسالي كه مدام اطراف دخترك ميپلكد با 2 بست شيشه از راه ميرسد. پارك انبار گندم مقصد ديگرمان است. عمواكبر مؤسس مؤسسه طلوع بينشانها به بچهها ميگويد كه احتياط بيشتري كنند و تا اعتمادشان جلب نشده دوربينها را بيرون نياورند. مرد ميانسالي كه تكهاي از آستين بلوز راهراه قرمز مشكياش سوخته ميگويد: «ما كه معتاد نيستيم. اونايي كه تزريق ميكنن معتادن!» كاسه عدسي را ميگيرد؛ «زندگي ما همهش بدبختيه، تعريف كردن نداره.»
- منم يه روز سقف بالا سرم بود
زن ميانسال ژاكت مشكي را دور خودش پيچيده. صورتش را با روسري سياه پوشانده و مدام ميگويد: «من گداخونه نميرم». اسم گرمخانه را گذاشته گداخونه؛ «پول پيش خونه نداشتم مجبور شدم تو پارك و خيابون بخوابم. ديروز ريختن همهرو جمع كردن بردن گداخونه. از دستشون فرار كردم. ما گدا نيستيم. منم يه روز مثل همه آدماي اين شهر، يه سقف بالا سرم بود.» تجربه نخستين شب كارتنخوابي كه به ميان ميآيد آرام و قرارش به هم ميريزد مردمك چشمهايش تندتند تكان ميخورد؛ «پسرم موادفروشه... پريروز بردنش زندون... يكي نيست حداقل 400-300 تومن بده ما بريم يه گوشه مث آدم زندگي كنيم.»
- رويايي به اندازه يك سقف
5نفري دور پتو نشستهاند و سيگار دود ميكنند. آنها هم مثل بقيه از ونهاي سفيد خبرنگارها ترسيدهاند. لحن آراممان را ميشنوند اما باز هم ميترسند كه مبادا از در دوستي مجبورشان كنيم پارك را ترك كنند و به خانههاي نداشتهشان بروند. يكي از مردها ميگويد:« خيرتون قبول باشه». خودش را طوري جا ميزند كه انگار براي هواخوري آمده، آن هم ساعت 2بعد از نيمهشب. زني كه كنارش نشسته مانتوي زرد رنگ تروتميزي پوشيده. صورتش آنقدرها شكسته نيست؛ «من و شوهرم كارمنديم. اومديم فاميلامونو ببينيم، دعوتمون كردن شب كنارشون تو پارك بخوابيم». كلمههاي جويدهجويده به زور از دهانش بيرون ميآيد و در هوا معطل ميماند. در انكارش ترديد دارد. زن در اعماق روياهايش زندگياي را ميبيند كه همراه با شوهر كارمندش زير يك سقف ميگذرد. حالا كه ترسيده پاي روياهايش را وسط ميكشد. يكي از بچههاي كمپ طلوع بينشانها ميگويد: «كاش واسه ترك با ما بياد، معلومه خيلي وقت نيست اومده پارك». اين آدمها رؤيا ندارند. همين كه حرف از رؤيا ميزني پايپهايشان را بيرون ميآورند و شروع ميكنند به كشيدن. حجم سنگين دودهايي كه به ريههايشان ميفرستند و تن نحيفي كه از سرما ميلرزد تاوان روياهايي است كه برايش نجنگيدهاند. صداي پاي هيولاي دود را شنيدهاند و جدياش نگرفتهاند. حالا او است كه فرمان ميدهد چهكسي برود و چهكسي بماند.
- ديگه خاطرهاي هم مونده؟
ميگويند زن و شوهريم. دوتايي چادرشان را وسط پارك راه انداختهاند و در كورسوي نور شمع، دور از صداي آدمها نشستهاند. سومي را كاميار صدا ميزنند، كاميار از راه ميرسد و كاسههاي عدسي گرم را روي سطح ناهموار پتو ميگذارد. شمع را روي دفترچه خاطرات مقوايي قديمي گذاشتهاند تا نيفتد. قطرههاي درشت اشك شمع شره ميكند و روي بال و پر كبوترهاي روي جلد دفترچه خاطرات مقوايي ميريزد.
ميگويم: « اين دفترچه خاطرات مال كيه؟»
زن ميخندد. دندانهاي سياهش پيدا ميشود؛ «خاليه... هيچي توش نيست... .»
مرد هم ميخندد: «ديگه خاطرهاي هم مونده؟.. همش بدبختيه...».
زن قدش بلند است. به زور پاهايش را در چادر كوچك جا داده؛ «3ساله تو پارك ميخوابيم» مرد حواسش به پتوي دزديده شده است؛ «شبا ساعت از 2 كه ميگذره پتو اندازه طلا عزيز ميشه... لامصبا ميان پتوهارو ميدزدن... .» پتوهاي تا شده داخل ساك مسافرتي گوشه چادر را بيرون ميآورد. هواي آزاد، بوي تند پتوها را بيرون ميبرد اما هنوز نفس كشيدن سخت است. ميپرسم: «چرا گرمخانه نميرويد؟» مرد به هم ميريزد: «500نفر آدم نشستن دارن مواد ميزنن. زن من سيگار هم نميكشه... بره اونجا معتاد ميشه». زن فرياد ميزند: «من فقط ماهي يه بار شيشه ميزنم». كارتنخوابها از ديدن دوربينها وحشت كردهاند. داد وفرياد ميكنند و ناسزا ميگويند.
- اين آدمها خدا را ميخواهند
نوبت پارك دروازه غار كه ميشود عمو اكبر از بچهها ميخواهد دستهايشان را به هم بدهند و براي سلامتي همه كارتنخوابها يك حلقه درست كنند. دستها به هم قفل ميشود و صداي«امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشفالسوء» در فضا ميپيچد؛ «اين آدمها عشق ميخوان، خدارو ميخوان، وقتي رؤيا رو از آدم بگيرن تنها چيزي كه ميمونه مرگه. اگه اين آدمها تو تنهايي خودشون رؤياي پاكي دارند بيايم بهشون كمك كنيم تا به رؤياشون برسن. ديدن اين آدمها ترس داره اما ترسناكتر از اون، قلب آدمهاييه كه بيتفاوت از كنار اينها رد ميشن. نگاه ميكنن بدون اينكه درد اينا رو حس كنن. بيايد امشب بهشون عشق بديم.» عمو اكبر از بچهها ميخواهد دوربينها را با خودشان نياورند؛ «بيايد با يه نيت ديگه وارد شيم تا به هدف اصليمون برسيم. اين بچهها به عشق شما نياز دارن.» بچهها يكييكي و در يك كلام آرزوهايشان را به زبان ميآورند:
ديگه نيايم اينجا
ديگه نبينيمشون
بار آخر باشه
عاشق زندگي بشن
خودشونو پيدا كنن
قوي بشن.... .
پسر شهيد عاصمي ميگويد: «پدراي ما براي سلامتي هموطنهاشون جنگيدن و شهيد شدن. حالا اميددادن به اين آدمها و بازگشتشون به زندگي چيزي از اون جنگ كم نداره».
- تنهاي قفل شده به زمين
در منطقه دروازه غار تا چشم كار ميكند بيابان است. تنها جسد شدهاند و آدمها همرنگ خاك، دستها و پاها به زمين قفل شده. سقف كاهگلي كورهپزخانه، پناهگاه تنهاي منجمدي است كه در سكوت تاريكي محض بيحركت ماندهاند. چراغ قوهها كه روشن ميشود صورتهاي فرورفته ميان خاكها پيدا ميشود. شيشه تركيب بدنشان را ازبين برده. پاهاي استخواني و هيكل كوچك شده مردي كه سرش را روي عصايش گذاشته و خوابيده چهارستون بدنت را ميلرزاند. پسر شهيد باكري يكييكي ظرفهاي غذا را كنارشان ميگذارد. بوي غذاي گرم هيچكس را بيدار نميكند. عمو اكبر دستش را روي شانه يكي ميگذارد. مرد با چشمهاي وحشتزده بلند ميشود و عمواكبر را كه ميبيند ترسش فروميريزد و لبخند ميزند. عمواكبر دوبار با دست به پشتش ميزند و با افتخار ميگويد كه او در دوره دفاعمقدس برايمان جنگيده. همه بغض كردهاند و نفسها در سينه حبس شده است. مرد تشكر ميكند و ميخندد. بيرون از كورهپزخانه آتشي روشن است و 2 مرد كنارش نشستهاند. يكي از مردها همين كه ظرف غذا را از عمواكبر ميگيرد بغضش ميشكند. بلند ميشود و خودش را در آغوش عمواكبر مياندازد. دستهاي مهربان عمواكبر موهاي مرد را نوازش ميكند. هقهق امانشان نميدهد. نفسشان كه جا ميآيد مرد ميگويد: «من را ببريد». چشمهاي عمواكبر برق ميزند. خوشحال است، يكي هم نجات پيدا كند يكي است. بچهها دورشان حلقه ميزنند و صلوات ميفرستند.
- كودكيهاي حراج سرنوشت
پارك حقاني هم در نيمههاي شب روشن است. زن ومرد، پير و جوان كنار هم نشستهاند. اينجا كسي براي مواد پول نميدهد. كارتنخوابها يك لنگه كفش يا يك دانه قاشقي كه از هم دزديدهاند يا از سطل زباله پيدا كردهاند را خرج موادشان ميكنند. اينجا يك آشنا خوابيده. دختربچه فالفروش خط بيآرتي راهآهن به تجريش! كيف فالهايش را زير سرش گذاشته. صداي نفسهايش شنيده نميشود. چهكسي ميداند تا به حال چه چيزهايي ديده و چه حرفهايي شنيده. همه را به ذهن كوچكش سپرده و ترسيده و گريسته. بيآنكه بلد باشد دنيا را نفرين كند اشك ريخته و كيسه فالهايش را زير سرش گذاشته و خوابيده تا صبح فردا بيايد و خيابانهاي شهر را پر از فرياد «فال ميخري»هايشكند. زني كه بقچه به دست، بيخيال روي نيمكت پارك نشسته اسمش مرضيه است. تاتوي پهن و پيوسته ابروهايش صورتش را ترسناك كرده. منتظر مسافرش نشسته تا بيايد و او را با خود ببرد؛ «داستان زندگيمو مينويسي؟» سيگار توي دستش به فيلتر رسيده و حواسش نيست. دستش ميسوزد و شروع ميكند به فحش دادن. مسافرش با موتور از راه ميرسد. مجبورم ميكند شماره تلفنش را توي گوشي بنويسم و تماس بگيرم تا داستان زندگياش را برايم بگويد.
نظر شما