ساكم را به زور از دستم ميگيرد و ميبرد سمت خانه. سركوچهاش روي تابلوي آبي كهنهاي نوشته: «خاوه بالا - كوچه امامزاده». خاوه روستايي ييلاقي است با خيابانها و كوچههايي كه از درخت سرو و صنوبر پوشيده شده. چندبار با مناسبت و بيمناسبت پرسيدم: «چرا خاوه؟» هيچ كدامشان جوابي نداشتند. يكبار بعد از سخنراني و روضه، گوشه مسجد گعده گرفته بوديم كه باز هم پرسيدم و يكي كه از بقيه جوانتر بود با همان لهجه زمخت و خشك خاوهاي گفت: «لابد چون همه توش خوابن.» ثمره حرفش خنده من بود و يك پس گردني سفت از مرد ميانسال بغل دستش.
دنبال حاج علي داخل خانه ميشوم. اين دهه را با او همخانهام. يك خانه ورامين دارد و يك خانه باغ در خاوه. محرم و رمضان كه ميشود، بساطش را جمع ميكند و ميآيد خاوه كنار روحاني و مبلغي كه آنجاست. با 60-50 سال سن و شكم برآمده و سبيلهايي كه لبش را مخفي كرده، براي مبلغ روحاني آشپزي و خانه را رفت و روب ميكند و اوضاع را سامان ميدهد. ولي با من كمي رفيقتر است. وقتي باهم باشيم وظايف را تقسيم ميكنم. يك روز من غذا ميپزم و يك روز او؛ اگر بتوانم از پسش بربيايم. همانطور كه ساكم را توي اتاق ميگذارد و سمت آشپزخانه ميرود، ميگويد: «حرم بيبي دعامون كردي؟» ميگويم: «بي بيواسطه قبول نميكنه. خودت بايد بري پيشش.» با لحني جدي كه كمي عصبانيت هم تهش نشسته، ميگويد: «يعني دعامون نكردي؟» ميترسم بگويم نه. هرچه فكر ميكنم يادم نميآيد توي حرم حضرت معصومه(سلامالله عليها) اسمي از او برده باشم. حس كسي را دارم كه توي امتحان شفاهي درس خارجِ حوزه بين 2 تا استاد گير كرده و جوابي ندارد. صدايم را بالا ميبرم و جوري كه بشنود، ميگويم: «حاجي تو خجالت نميكشي 3 ساله حرم عمه ما نيومدي؟» جوابي نميدهد. ترفندم كارگر ميافتد و سؤالش يادش ميرود. با حسي پيروزمندانه از فراموشي حاج علي، كيفم را گوشه اتاق خالي ميكنم كه سايهاي روي كتابهايم ميافتد. بين چارچوب در ايستاده. چشمهايش قرمزند و لبش يكوري. با بغضي كه سعي ميكند نتركد، ميگويد: «آخه لامصب يعني اينقدر خار و ذليل شديم كه تو حرم عمهات يادمون نميكني؟» خفه ميشوم. چيزي ندارم بگويم. عاجزانه ميگويم: «غلط كردم».
چيزي نميگويد. دستش را از چارچوب ميكند و سمت در خروجي خانه ميرود. در مقابل بغض و چشمهايش احساس حقارت ميكنم. كاش تمام زندگيام را ميدادم و نيمي از بغضش را ميگرفتم. كتابها را كنار ديوار ميچينم و فكر ميكنم امشب روضه بيبي را بخوانم.
نظر شما