پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۶ - ۰۵:۱۳
۰ نفر

زرین دست متولد اسفند 1324 در تبریز است. در 20 سالگی نیتش این بوده که روزی بهترین فیلم‌بردار سینمای ایران باشد.

 نماهایی که او در «دستفروش» (1366) یا «بایسیکل ران» (1368) گرفته است( آن نورهای تند که از نامعلوم سرچشمه می‌گیرند و در نامعلوم گم می‌شوند)  جزئی از حافظه تصویری و سینمایی ما ایرانی‌هاست.

من اغلب جاهای کره‌زمین رفته‌ام؛ هم به مقتضای شغلم، هم به مقتضای طبیعت‌ام – چون آدمی هستم که یک جا بند نمی‌شوم – اما آخرش نتوانستم جای دیگری غیر از ایران زندگی کنم.

 سرزمین خود آدم یک چیز دیگر است. من – متاسفانه یا خوشبختانه – کشورم را وحشتناک دوست دارم؛ کشورم را و مردمش را. سفر در این سرزمین، لذت عجیبی به من می‌دهد؛ لذتی که جای دیگری از این دنیا نتوانست به من بدهد.

یک بار یک جایی در بیابان فیلم‌برداری داشتیم. ماشین‌مان خراب شد. راننده‌مان رفت کمک بیاورد و ما نشستیم کنار جاده. جاده که می‌گویم یعنی همان بیابان چون تقریبا کسی یا چیزی از آن رد نمی‌شد. یک ساعت که گذشت، از آن دور سر و کله یک پیرمرد با شتر پیدا شد. نزدیک ما که رسید من از او پرسیدم از اینجا تا اولین آبادی چقدر راه است؟

می‌خواستم ببینم این راننده ما که رفته چقدر طول می‌کشد تا برگردد. این پیرمرد مرا نگاه کرد و فکر می‌کنید چه جوابی به من داد؟ گفت: «دلم درد می‌کند». شاید من یاد کسی می‌انداختم او را. شاید مهربانی‌ای در من دیده بود، نمی‌دانم. به هر حال یک نزدیکی‌ای بین خودش و من احساس کرده بود که این را گفت.

این ارتباطی است که فقط در سرزمین خودتان می‌توانید پیدا کنید، جای دیگری نمی‌توانید یا به ندرت ممکن است پیش بیاید برایتان، مخصوصا در غرب؛ چون تصویری هم که ما این طرف از غرب داریم، تصویر واقعی و دقیقی نیست؛لانگ شات است و در لانگ شات، همه چیز خوب است. جزئیات را در نمای نزدیک می‌شود دید - وقتی خودت می‌روی آنجا - و من این نمای نزدیک را دوست نداشتم.

ما می‌خواستیم برویم نیویورک؛  من و امیر نادری. وقتی تصمیم گرفتیم با هم برویم آبادان، توی کشتی  «گری مکنزی» کار کنیم و با همان برویم نیویورک، 18 سالمان بود. هردومان عشق سینما بودیم.

جوانی ما در سالن‌های تاریک سینما گذشت. من 15 سالم بود که شیفته «جیمز وانکو» بودم، برای اینکه این، یک سیاه و سفیدهای غریبی می‌گرفت؛ یک فیلم‌بردار چینی الاصل که در دهه 20 یا 30 مهاجرت کرده بود و در‌هالیوود شده بود یک فیلم‌بردار چیره‌دست.

من و امیر هیچ وقت با کشتی «گری مکنزی» از آبادان به نیویورک نرفتیم. اولین‌بار که من رفتم آمریکا، 12 سال بعد از این بود؛ سال 1976 ( 1355). رفتم که دوره فیلم‌برداری با «استدی کم» ببینم و یکی از اولین کسانی در دنیا بودم که مدرک این کار را گرفتم. توی این 12 سال خیلی کارها کردم. چسبیدم به چیزی که دوست داشتم؛ به فیلم‌برداری.

23 سالم بود که مدیر فیلم‌برداری شدم. 26 سالم بود که «دایی‌جان ناپلئون» را فیلم‌برداری کردم. همان موقعی که با امیر پول‌هایمان را توی آبادان خرج کردیم و برگشتیم تهران، من تصمیم‌ام را گرفتم. با خودم گفتم من باید بهترین فیلم‌بردار این مملکت بشوم و سعی‌ام را کردم. برای این کار دانشگاه نرفته‌ام اما آدم‌های زیادی را دیده‌ام ( بهترین‌های این کار را ) و سفرهای زیادی رفته‌ام.

اصولا آدمی نیستم که بتوانم ساکن باشم و بنشینم یک‌جا. وقت‌هایی که فیلم‌برداری ندارم می‌زنم از تهران بیرون، سر می‌گذارم به کوه و بیابان. آمریکا که بودم با پسرم گاهی سر همین‌ها بحث می‌کردم؛ یک آدمی که با 195 سانتی‌مترقد و این هوا پهنای شانه، تمام روز نشسته روبه‌روی این کامپیوتر، توی اتاق تیره و تار؛ انگار ذره‌ای از آنچه در من هست به او نرسیده. من 16 سالم بود که با یک گروه8-7 نفره پیاده رفتم تا چالوس.

از دره‌ها سرازیر می‌شدیم، از دهات می‌گذشتیم، با مردم حرف می‌زدیم و پیش می‌رفتیم. ما حقیقتا با بنا برخورد می‌کردیم، با ساختمان، با آدم‌ها برخورد می‌کردیم. ما حقیقتا می‌رفتیم تجریش، حقیقتا می‌رفتیم توی طبقه دوم یک مغازه‌ای دیزی می‌خوردیم. اینها تجربه‌هایی عمیق و واقعی بودند.

شاید برای همین برای من سخت است جای دیگری زندگی کنم.... نمی‌دانم. نمی‌خواهم بگویم خوب است همه این‌طوری باشند ولی... نمی‌دانم. ما زندگی را دوست داشتیم، زندگی هم ما را دوست داشت و به ما این فرصت را داد که به شکلی حقیقی تجربه‌اش کنیم.

کد خبر 31162

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار سینما

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز