پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۶ - ۰۹:۲۹
۰ نفر

نعیمه دوست‌دار/اکرم احمدی: خانه‌شان نقلی است و با دقت و ظرافت چیده شده. قبل از مصاحبه می‌رویم و با اسباب‌بازی‌های علی بازی می‌کنیم.

عکاس مجله برایش یک لپ‌لپ خریده که همگی می‌ریزیم سرش و قبل از اینکه علی جعبه موسیقی توی لپ‌لپ را ببیند، از کار می‌اندازیم‌اش.

این اتاق قبلا شکل و شمایل دیگری داشته. می‌گفتند یک کتابخانه بزرگ داشته‌اند که ارتفاع‌اش تا سقف اتاق می‌رسیده و همه دیوارها را پر کرده بوده. بعد از تولد علی، کتابخانه را منتقل کرده بودند به خانه پدری مرد خانه.

2 سال اختلاف سنی دارند؛ یکی‌شان 35 ساله است و دیگری 33 ساله. خب، معلوم است که آقا بزرگ‌تر است! آقا زبان و ادبیات فارسی خوانده و خانم مترجمی زبان انگلیسی. آقا قبلا تراشکاری کرده، ویراستار بوده و حالا شعر می‌گوید، نویسندگی می‌کند، مجری برنامه‌های تلویزیونی و برنده جایزه طنز مکتوب جشنواره مطبوعات و جشنواره طنز تهران است (و البته کلی جایزه دیگر!)

2 تا کتاب چاپ‌شده دارد و چندین مقاله در دانشنامه ادب پارسی. خانم هم مترجم است و تا حالا 9 کتاب ترجمه کرده. او هم مجری تلویزیون است.یک خانم قدبلند و یک آقای عینکی (خانم هم وقتی کار می‌کند عینک می‌زند)؛ آقا «شهرام شکیبا»ست و خانم هم «مهسا ملک‌مرزبان».  میوه می‌خوریم و مصاحبه می‌کنیم. علی با ماسک ترسناک‌اش می‌ترساندمان و از سروکول‌مان بالا می‌رود. سنش را از خودش می‌پرسیم؛ «دو سال و نیم!».

شهرام: قبل از هر چیز باید بگویم من خیلی آدم خوبی هستم؛ سعی می‌کنم ماهی یک بار حمام بروم و عیدها هم مسواک می‌زنم!

مهسا: راست می‌گوید، این یکی را راست می‌گوید.

  • شما چه جوری، کی و کجا با هم آشنا شدید؟

شهرام: یک روز عصر، دقیقا یک روز عصر در جشنواره فیلم فجر، بعد از دیدن فیلم... (فکر می‌کند)
مهسا: آژانس شیشه‌ای. البته آنجا برای اولین بار همدیگر را ندیدیم شهرام.
شهرام: البته قبلا در دفتر مجله همدیگر را دیده بودیم. شما برای من قیافه می‌گرفتید و من هم برای شما!
مهسا: ولی من تو را ندیده بودم.
شهرام: بله، بنده اصلا به چشم نمی‌آمدم!
مهسا: ولی خب، در جشنواره فیلم بیشتر همدیگر را دیدیم. همه با هم بودیم، دور میز با هم می‌نشستیم و این جوری شد که این اتفاق شکل گرفت.

  •  چه اتفاقی؟

مهسا: بیشتر به چشم هم آمدیم، جدی‌‌تر از بقیه و جدی‌‌تر فکر کردیم.
شهرام: البته من مدتی بود که به فکر ازدواج بودم و دنبال آدمی می‌گشتم که عقلش هم به اندازه ظاهرش باشد و فکر نکند که من آدم خیلی مهمی هستم. همان بار اول به مهسا گفتم ببین؛ من بهترین شاعر ایران نیستم و حتی یکصدمین شاعر ایران هم نیستم.
مهسا: اما گفتی باید شعرهای مرا گوش بدهی!

شهرام: بله گفتم. متانت مهسا خیلی برایم مهم بود. اتفاق است دیگر! به نظر من خیلی تصمیم نمی‌خواهد، آدم نمی‌تواند بگوید خب، من امروز از در خانه بیرون می‌روم و عاشق می‌شوم. نه، این‌جوری نیست؛ یک بار بالاخره یک آجری، گلدانی، چیزی می‌‌خورد به کله آدم! اتفاقی است که خیلی تعریف‌پذیر نیست.

  •  یعنی در یک لحظه عاشق شدید؟

شهرام: از همان لحظات اول تصمیم‌ام را گرفته بودم. این ماجرا بیشتر برای من شهودی بود. همیشه فکر می‌کردم آدمی که می‌خواهم پیدا می‌شود و وقتی مهسا را دیدم گفتم همین است.

مهسا: (می‌خندد) و من فریب خوردم! تقریبا همین چیزهایی است که شهرام گفت. توی همان روزهای جشنواره این اتفاق افتاد. شهرام انگیزه‌هایی ایجاد کرد که بعد از جشنواره هم همدیگر را ببینیم. من مترجم مجله‌ای بودم که شهرام هم در آن مجله می‌نوشت.
شهرام: ای بابا! بگذارید اصل ماجرا را بگویم. وقتی مهسا گفت من به سینما و شعر علاقه دارم، من یکدفعه یاد یک مجموعه شعر و نمایشنامه مایاکوفسکی افتادم که در کتابخانه یکی از دوستانم دیده بودم. بلافاصله گفتم من چنین مجموعه‌ای دارم، می‌خواهید برایتان بیاورم؟ و مهسا هم خوش‌اش آمد و گفت چه خوب، حتما این کار را بکنید.

فردا صبح  هم رفتم پیش رفیقم، من بمیرم و تو بمیری بالاخره کتاب را گرفتم و این شد زمینه دیدار بعدی و اتفاق بعدی. همین‌طور بهانه ایجاد می‌کردم. یک بار دیگر هم مهسا از شاعری گفت که شعرهایش را خیلی دوست داشت. من هم گفتم این آقا دوست صمیمی من است.

  • واقعا دوست صمیمی‌تان بود?

شهرام: نه، ما فقط همدیگر را در جلسات شعر می‌دیدیم و من سلام می‌کردم و خب، ایشان هم جواب سلام مرا می‌دادند! اینها باعث شد دیدارهای بعدی هم به وجود بیاید.

قبل از اینکه آقای شکیبا به شما پیشنهاد ازدواج بدهند درباره او چطوری فکر می‌کردید؟

من می‌‌دانستم شهرام به من پیشنهاد ازدواج می‌دهد. همه چیز از ابتدا مشخص بود. انگار داشتم بازی می‌کردم و می‌دانستم در نهایت به چه پایانی می‌رسد. برای من خیلی جالب بود. البته شهرام هم برای من آدم جذابی بود،  مثل بعضی‌ها پیچیده نبود. ما خیلی راحت با هم ارتباط برقرار کردیم؛ یعنی با یک کلمه یا یک جمله کوچک منظور همدیگر را می‌فهمیدیم.
شهرام: یعنی خیلی زود کدهای همدیگر را پیدا کردیم.

  • چه علایق مشترکی داشتید؟

مهسا: ادبیات سهم بزرگی در شکل‌گیری رابطه ما داشت و همچنین سینما. موسیقی البته هیچ سهمی نداشت، البته هنوز هم ندارد چون هنوز در موسیقی به تفاهم نرسیده‌ایم و بعضی وقت‌ها هم باعث اختلاف شده.

  • چرا؟

مهسا: من موسیقی غرب و موسیقی کلاسیک را دوست دارم.
شهرام: اما من خواننده‌‌هایی را که حتی یک دندان هم در دهان داشته باشند، دوست ندارم. خواننده حتما باید بی‌دندان باشد و سازش را غیر خودش فقط 5 نفر دیگر بلد باشند!

  • این چه جور موسیقی‌ای است؟

شهرام: موسیقی مقامی و محلی.
مهسا: شهرام موسیقی‌های خاصی را دوست دارد. صدایش را هم بلند می‌کند و همه هم باید گوش بدهند! دنیای موسیقی ما خیلی متفاوت است. ولی یک چیزی را تا یادم نرفته بگویم که خیلی هم مهم است؛ شهرام درهای جدیدی از ادبیات را به روی من باز کرد که خیلی برای من راهگشا بود و باعث شناخت عمیق‌تر من از ادبیات شد.

  • در مورد ادبیات جهان و ترجمه؟

مهسا: بله. اما در زمینه ترجمه، بیشتر روی سینما تمرکز کرده بودم. آن زمان فیلمنامه «خانه الکساندر» را ترجمه می‌کردم. شهرام به من می‌گفت سعی کن حوزه کاری‌ات را تغییر بدهی ولی برای من که سینما همه چیز بود، کار سختی به نظر می‌آمد. وقتی به پیشنهاد شهرام شعر خواندم، دنیای ادبیات برایم خیلی قشنگ‌تر شد. بعد رفتم سراغ کارهای دیگر. مثلا خاطرات سیلویا پلات را ترجمه کردم و کم‌کم در حوزه ادبیات کارم را ادامه دادم.

  • یعنی بعد از شروع زندگی مشترک این کارها را کردید؟

مهسا: بله. فکر می‌کنم سال سوم بود.

  • کتاب «بچه‌هایمان به ما چه می‌آموزند» را کی ترجمه کردید؟

مهسا: سال 82 بود. راستش آن کتاب خیلی در زندگی ما مؤثر بود.

  • چطوری؟

مهسا: این‌طوری که خواندن این کتاب باعث شد من تصمیم به بچه‌دار شدن بگیرم. خودم خواندن این کتاب را به همه زوج‌هایی که هنوز بچه ندارند توصیه می‌کنم. این کتاب دیدگاه مرا نسبت به زندگی عوض کرد.

  • چند سال است که ازدواج کرده‌اید؟

مهسا: من 24 سالم بود، شهرام 26 سالش. البته اگر الان از شهرام بپرسید، نمی‌داند؛ نه تاریخ، نه روز و نه سال ازدواج را! اصلا تاریخ را یاد نمی‌گیرد، ماه و سال را نمی‌شناسد، اصلا نمی‌داند کی به دنیا آمده!

  • تصویر شما قبل از ازدواج درباره زندگی مشترک چه بود؟

شهرام: تصویرم همین بود، همین که الان هست و تلاش کردم که تغییر نکند. من آدم رویاپردازی نبودم. قبل از اینکه ازدواج کنم شغلم ویرایش بود. یک پنجم درآمد حالا را داشتم. چون رویا نساخته بودم همه چیز برایم واقعی بود و هیچ مشکلی پیدا نکردم از اول هم همین‌ تصویر را می‌دیدم.
مهسا: ما خیلی تلاش کردیم که زندگی‌مان به اینجا برسد؛ یعنی خیلی تلاش کردیم زندگی‌مان به یک ثبات نسبی برسد و حداقل یک شکلی بگیرد. قبل از اینکه علی به دنیا بیاید، زندگی دیگری داشتیم.

  • مگر زندگی‌تان قبل از به دنیا آمدن علی چه شکلی بود؟

مهسا: خب، 7 سال بدون بچه زندگی کرده بودیم. بعد از آمدن علی، زندگی من زیر و رو شد؛ من به زنی تبدیل شدم که قبل از آن نبودم. اوایل فکر می‌کردم بعد از بچه‌دار شدن هیچ کاری نمی‌توانم انجام بدهم.

برای همین قبل از زایمان‌ام دو تا کتاب در دست ترجمه داشتم که هر دو را تحویل دادم. دقیقا یک روز قبل از زایمان‌ام کارم را تحویل دادم و رفتم بیمارستان. همه می‌گفتند بچه تو به دنیا بیاید انگلیسی صحبت می‌کند! کار برایم دغدغه مهمی بود. الان هم دلم نمی‌خواهد توی خانه بنشینم. کارم را خیلی دوست دارم، هرچند معتقدم کار یک زن خوب و مادر خوب بودن ارجح است.

 الان اگر یک زن خوب و یک مادر خوب باشم، برایم از همه هدف‌های بیرونی‌ام مهم‌تر است. علی برایم در اولویت اول است؛ یعنی وقتی کاری به من پیشنهاد می‌شود، اول به علی فکر می‌کنم؛ اینکه علی را کجا بگذارم و یک فکری برای خانه بکنم.

  • هیچ‌وقت فکر نکرده‌اید آمدن علی شما را از هدف‌های کاری‌تان دور کرده؟

نه، نمی‌خواهم این ثبات به هم بریزد. من خیلی تلاش کرده‌ام تا به این ثبات برسم. همین مسئله باعث شده من وقت بیشتری برای کارهایم بگذارم. مثلا ممکن است ساعت 11 صبح آنتن داشته باشم. از 6 صبح بیدار می‌‌شوم تا به کارهای داخل خانه برسم و کارهای علی را به طور کامل انجام بدهم. باورتان نمی‌شود اما من نمی‌گذارم آب توی دل علی و البته شهرام تکان بخورد. می‌خواهم هم در خانه و هم در بیرون موفق شوم.

  • کسی از اعضای خانواده کمکتان نمی‌کند؟

چرا، من باید همین‌جا از همه کسانی که کمکم می‌کنند تشکر کنم؛ مثلا مادر و پدر خودم که همه‌‌جا از من حمایت می‌کنند، کارهایم را پیگیری می‌کنند و تشویق‌ا‌م می‌کنند.

  • خانواده آقای شکیبا چطور؟

اصلا اگر مادر شهرام نبود، من نمی‌توانستم توی این شهر زندگی کنم. من این حرف را به خودش هم زده‌ام. الان هر وقت کاری برایم پیش می‌آید زنگ می‌زنم به مادرشوهرم. او هم هیچ‌وقت کمکش را دریغ نمی‌‌کند.

  • سهمتان از زندگی مشترک مساوی است یا اینکه فکر می‌کنید یکی‌تان بیشتر در زندگی فداکاری می‌کند؟

مهسا: فداکاری به نظر من معنی ندارد. من بعد از به دنیا آمدن علی به این موضوع رسیدم؛ چون کسی که فداکار است، به ازای هر روزی که فداکاری می‌کند، توقعی در افرادی که برایشان فداکاری می‌کند، ایجاد می‌شود که  طی سالیان هیچ‌کس پاسخگوی این توقع نیست.
شهرام: و بعد خودت را به خاطر کارهایی که کرده‌ای، تبدیل به مشکلات دیگران می‌کنی و بعد کم‌کم آدم منزوی‌ای می‌شوی.

  • پس معتقدید کارهایی که الان انجام می‌دهید، فداکاری نیست؟

مهسا: نه، اصلا. به هر حال این بچه‌ای که الان وارد خانواده‌ ما شده و ما واقعا دوستش داریم، خودش همین‌طوری الکی به وجود نیامده؛ ما تصمیم گرفته‌ایم که بچه‌دار شویم، هیچ منتی هم نیست؛ وظیفه ماست که به علی سرویس بدهیم، وظیفه ماست که پدر و مادر خوبی باشیم.

  • از اول همین دیدگاه را درباره زندگی داشتید؟

مهسا: نه، خیلی سخت به این نکته رسیدم که بفهمم من فداکاری نمی‌کنم. ولی خب، رسیدن به این مرحله خیلی خوب بود. الان هر کاری که انجام می‌دهم ـ چه برای خودم، چه برای علی و چه برای همسرم ـ لذت‌بخش است. اگر ظرف می‌شویم، اگر کفش واکس می‌زنم و اگر غذا می‌پزم خوشحالم، چون برای خودم و خانواده خودم انجام می‌دهم، لذت می‌برم. اگر هم کاری را دوست نداشته باشم انجام نمی‌دهم تا انرژی منفی‌اش وارد زندگی‌ام نشود.

  • بعد از به دنیا آمدن علی سهم شما و خانم ملک‌مرزبان در مسئولیت مساوی بوده؟

شهرام: اگر بگویم مسئولیت به معنی نگهداری از علی، خب، این یک تعریف است. اگر بگویم مسئولیت به معنای تلاش، فکر و دغدغه برای تأمین نیازهای علی است، آن هم یک تعریف است. ما هر دو کار می‌کنیم ولی من به خاطر اینکه ساعت کارم بیشتر است و کارهای مختلف و عجیب و غریبی هم انجام می‌دهم، طبیعتا نمی‌توانم در خانه مثل مهسا به علی برسم. حضور مهسا اینجا پررنگ‌تر است. من بیرون از خانه کار می‌کنم تا مهسا در خانه بتواند به علی برسد.

  • زندگی کردن به نظر شما کار سختی است؟

شهرام: نفس کشیدن وظایف سختی را به دوش آدم می‌گذارد. شما هر چیزی به داشته‌هایت اضافه می‌کنی، داری زندگی‌ات را سخت‌تر می‌کنی. به قول عرفا حجاب است. در حقیقت مثل زنجیری است که دست و پای آدم را می‌بندد.
مهسا: من دقیقا برعکس فکر می‌کنم. من فکر نمی‌کنم انسان به دنیا آمده تا رنج بکشد؛ آدم برای لذت بردن آفریده شده، برای اینکه فرصت‌هایی را که زندگی برایش پیش می‌آورد درک و از آن استفاده کند.
شهرام: اما این رنج، رنج مقدسی است.
مهسا: خب، من به این رنج اعتقاد ندارم.

  • زندگی مشترک خودتان چطور بوده؛ سخت یا آسان؟

مهسا: اگر با دید خودم زندگی کنم، نه، سخت نبوده.
شهرام: مگر این دید چه تغییری کرده؟
مهسا: دیدگاه دیروزم شبیه دیدگاه تو بوده اما امروز جور دیگری فکر می‌کنم و دیگر کمتر رنج می‌کشم و انرژی‌‌ام با تمام پدیده‌‌ها و موجودات همراه شده. آدم‌‌ها و اتفاقات را مانعی جلوی خودم نمی‌بینم، همه چیز به نظرم خیر است.

  • برنامه مشترک هم اجرا کرده‌اید؟

زیاد.

  • این تجربه برایتان چطوری بوده؟

مهسا: ورود من به تلویزیون تقصیر شهرام بود. البته ما با هم وارد تلویزیون شدیم. من اصلا دوست نداشتم وارد تلویزیوم شوم چون من خودم مخاطب تلویزیون نیستم. آن موقع که روزنامه‌نگار بودم، مخاطب روزنامه بودم. به نظرم ترجمه و تالیف ماندگار است اما کار تلویزیونی همان موقع تمام می‌شود.
شهرام: تلویزیون آدامس چشم است دیگر!
مهسا: شهرام به من اصرار کرد بروم چون برنامه، یک زن و شوهر مجری می‌خواست و من باید ناچار با او اجرا می‌کردم.

  • یادتان هست چه برنامه‌ای بود؟

مهسا: برنامه‌ای بود به نام «پنجره‌ها»، بعد از آن برنامه «آفتاب مهربانی» که اول گفتند 3 ماه طول می‌کشد اما تا 2 سال و نیم تمدید شد. در نهایت هم همه چیز برایم جا افتاد.  کم‌کم موضوع اجرا برایم جدی‌تر شد. بعد از آن برنامه، یکی دو برنامه غیرروتین هم داشتیم. بعدش پیشنهاد برنامه تصویر زندگی را داشتم. 2 سال و نیم،  4 – 3 روز در هفته برنامه داشتم تا اینکه کنار کشیدم.

  • چرا؟

مهسا: چون شخصیت‌ام اهل تکرار نیست، باید در شغلم تنوع و پیشرفت باشد، باید بتوانم کارهای دیگری که دوست دارم را هم انجام بدهم و الان این قصد را دارم.

  • الان برنامه تلویزیونی ندارید؟

مهسا: الان یک برنامه مناسبتی هست به نام «پردیس» که در اعیادی که گذراندیم، پخش شد. آن اجراها هم مشترک بودند.

  • نقطه ضعف‌های همدیگر را هم در اجرا به‌هم می‌گفتید؟

مهسا: خیلی زیاد. مخصوصا در برنامه «آفتاب مهربانی»؛ مرتب اشکالات کاری همدیگر را تذکر می‌دادیم.
شهرام: من هم نقطه ضعف‌ها را به مهسا می‌گفتم. برای مهسا هم اوایل آزاردهنده بود که من همه‌اش ایرادها را می‌گویم اما من فکر می‌کردم اگر چنین نباشد، کار پیشرفت نمی‌کند. ما اساسا منتقد کارهای هم هستیم.

  • مهسا شعرهایتان را هم نقد می‌کند؟

شهرام: نظر خاصی نمی‌دهد که مثلا جایی را تغییر بدهم، بیشتر لذت می‌برد و هنوز هم از شعرهایم شگفت‌زده می‌شود.

  • آخرین شعری که گفتید کی بود؟

شهرام: همین تازگی‌ها، من مهسا را بیدار کردم و شعر را برایش خواندم.  تنها چیزی که اگر به خاطرش مهسا را از خواب بیدار کنی ناراحت نمی‌شود، اول صدای علی است و دوم شنیدن شعرهای من.
مهسا: مهم‌ترین تولید ادبی شهرام که برای من ارزش دارد، شعر است. من همیشه مخاطب شعرهای او هستم.

  • برای مهسا شعر هم گفته‌اید؟

بله، البته قبل از ازدواج‌مان این اتفاق بیشتر می‌افتاد!

  • چقدر با دوستان‌تان رفت و آمد دارید؟

مهسا: خانه ما خیلی پررفت و آمد است. شهرام دوست‌های زیادی دارد و دلش می‌خواهد مرتب رفت و آمد داشته باشیم. اوایل می‌آمد خانه، می‌پرسید امشب کی قرار است بیاید؟ می‌گفتم هیچ‌کس. می‌گفت ما کجا قرار است برویم؟ می‌گفتم هیچ‌جا.‌ می‌گفت یعنی چه، خب یک برنامه‌ای بگذار. به همین خاطر ما دوستان زیادی داریم که مرتب هم با آنها رفت و آمد می‌کنیم.

  • بعد از شروع زندگی مشترک، سرگرمی و تفریح مشترک‌تان چه بوده؟

شهرام: من به دوستانم خیلی علاقه دارم و مهسا خیلی به این احساس من احترام می‌گذارد. البته اوایل برایش سخت بود اما الان فهمیده که این روابط برای من یک‌جور کسب انرژی است.

  • پس انگار مهم‌ترین شکل تفریح‌تان ارتباط با دوستان‌تان است؟

مهسا: ارتباط با دوستان مشترک، سعی می‌کنیم با آنها خوش بگذرانیم.
شهرام: سعی می‌کنم هر آدمی وارد این حلقه نشود. اگر کسی مخل ارتقای ما باشد، دوست ندارم وارد زندگی‌مان شود. انرژی بد و منفی بعضی آدم‌ها در زندگی اثر می‌گذارد.

  • با اختلافات‌تان چه می‌کنید؟

شهرام: بعد از دعوا حلشان می‌کنیم!
مهسا: من سعی می‌کنم بگذرم. البته اوایل شکل برخوردم فرق می‌کرد.
شهرام: اوایل چکشی برخورد می‌کردیم؛ سعی می‌کردیم مشکل را گردن دیگری بیندازیم یا بهتر بگویم لجبازی می‌کردیم. اما آرام آرام فهمیدیم که این راهش نیست. الان مهسا خیلی سعی می‌کند مرا عصبانی کند و نمی‌تواند اما در عوض من خیلی راحت می‌توانم عصبانی‌اش کنم!
مهسا: الان چون نوع نگاهم تغییر کرده، از خیلی چیزها راحت می‌گذرم. الان راه‌های دیگری پیدا کرده‌ام که با آنها مسائل‌مان را حل کنم.

  • چه تجربه‌ها و ارزش‌هایی باعث شد برخوردتان را با مشکلات عوض کنید؟

مهسا: بخش اعظم تغییر روش من به خاطر برنامه‌های تلویزیونی‌ام بود. خیلی مطالعه کردم. با روان‌شناس‌هایی که می‌آمدند، مسائل را مطرح می‌کردم. یک موقع فکر می‌کردم راه‌حل مناسب این است که دیگر یک اتفاق تکرار نشود اما الان فهمیده‌ام راه‌حل این نیست که هرگز اتفاق بد تکرار نشود بلکه باید سعی کنیم اتفاق‌های بد را به حداقل برسانیم.

  • اگر به شما این فرصت را بدهند که به خورشید دست بزنید، این کار را می‌کنید یا نه؟

شهرام: دست زدن به خورشید به چه درد من می‌خورد آخر؟‌
مهسا: من تا جایی به‌اش نزدیک می‌شوم که دستم نسوزد.

  • اگر یک در جلویتان باشد، دوست دارید آن در به کجا باز شود؟

شهرام: به باغ وحش! نه شوخی کردم، دوست دارم پشت در اتفاق آخر دنیا باشد...
مهسا: من دوست دارم خواهرم را ببینم.

  • چرا؟

مهسا: چون دیگر نمی‌بینم‌اش...

کد خبر 31358

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز