خوشحال شدم که لااقل اینبار هم بهخیر گذشته، چون نخ سبز و سوزن آن را روی پارچهي گُلگلیام پیدا کردم. دوباره گل صورتی را که روی کیف زهره گلدوزی کرده بودم نگاه کردم. مثل آنهایی شده بود که توی مغازهها میفروختند.
- از سوزنزدن کسی به جایی نمیرسه... بلند شو به درسهات برس.
مامان همیشه همین را میگفت. ولكن نبود.
- البته یه چیزی میشه. چشمهات ضعیفتر میشه و ما باید هی برات عینک بخریم.
خوب شد زودتر کارگاه و نخها را جمع کردم، چون فائزه هم آمد.
مامان گفت: «مواظب باش، سیماخانم دوباره سوزن گم کرده روی فرش.»
فائزه کیفش را پرت کرد روی میز تلفن. اَه! جورابهایش بو میدادند.
مامان از توی آشپزخانه پرسید: «شیری یا روباه؟ خانم دشتی روی قولش موند؟»
فائزه مقنعهاش را کند و پرت کرد کنار مبلها: «فعلاً هیچی نپرس مامان!»
صدای مامان میآمد، ولی یواشتر: «هزار شبانهروز درس بخون و هی پول بده تا بچه فوقلیسانس بشه، حالا بعد از دو سال هنوز بیکار...»
فائزه بلند شد رفت توی اتاق و در را بست. مامان آمد و به من نگاه کرد: «چی شد؟ گریه میکنه؟»
شانههایم را بالا انداختم: «من چه میدونم...»
* * *
خانم رافعی جامدادیام را برداشت. چندبار اینطرف و آنطرفش را نگاه کرد.
- صمدی! کار دسته؟ کی دوخته و گلدوزی کرده؟
قبل از اینکه جواب بدهم، پروانه گفت: «خانم کار خودشه. از هر انگشتش یه هنر میریزه... هنرمنده به خدا.»
خانم رافعی گفت: «ظهيري، جوري حرف ميزني انگار تو مادرشی و من هم خواستگارم.»
همهي بچهها خندیدند. دستهایم عرق کردند. وقتی خجالت میکشیدم، دستهایم خیسخیس میشدند.
خانم رافعی زد روی میز: «ساکت! صمدی یکی مثل این برای من هم درست کن. فقط گلش آبی باشه.»
* * *
به افتخار پیشنهاد خانم رافعی برای خودم و پروانه بستني کیم خریدم.
به خانهها نگاه میکردیم و کیم میخوردیم. خانههاي محلهي کلاس زبانم با محلهي خودمان خیلی فرق داشت. هميشه دلم میخواست بروم توی آنها را ببینم. بهخصوص خانهای که خیلی بزرگ بود و نمای رومی داشت و مثل یک قلعه بود و گاهی از توی حیاطش صدای سگ میآمد. گفتم: «پروانه، من دلم میخواد خیلی ثروتمند بشم.»
پروانه کاکائوی روی کیم را کند و انداخت توی جوي آب.
- همه دلشون میخواد دخترجون!
چوب کیم را گذاشتم توی کیفم، شاید میشد با آن چیزی درست کرد و به قول بابا: «هر چیز که خوار آید، يك روز بهکار آید.»
- پروانه، چرا ما پولدار نیستیم؟ بهنظرت چرا؟ تقصیر کیه؟
پروانه از لبهي جدولی که بالا رفته بود پایین پرید.
- وای سیما، من هم همهاش به این فکر میکنم. یعنی این پولدارها اینهمه ثروت رو از کجا آوردن؟
- جَدّی! یعنی اینها همیشه اینقدر ثروت داشتن، جَدّ اندر جَدّ!
* * *
مامان روزنامهي دورِ سبزی را با چاقو برید.
- خدا لعنتت نکنه! پُر از گل و شله. انصاف ندارن یه لقمه نون حلال ببرن خونهشون.
یکی از تربچهها را برداشتم و مثل قارچ درست کردم. از زنداییفروغ یاد گرفته بودم. چاقو را با روزنامهي دورِ سبزی پاک کردم. چشمم به تیتر یکي از مطالب افتاد: «داستان کسب و کار»
به نظرم جالب آمد.
تلفنِ خانه چندبار زنگ زد. مامان با غرغر گوشی را برداشت.
- بله، منزل آقای صمدیه!... از کدوم بانک؟... ممنون... چند قسط؟ ...شوهرم خوشحسابه آقا! مگه میشه چهار قسط عقب افتاده باشه؟
مطلب را از روزنامه جدا کردم. «داستان کسب و کار (شمعهایی با بوی مردانه)» مامان دوباره آمد سروقت سبزیها، ولی اینبار حسابی شکار بود. از دست بانک و بابا و روزگار نامراد. دلم میخواست فقط یک گوشهي دنج گیر بیاورم و مطلب روزنامه را بخوانم. داستان یک پسر نوجوان 13ساله بود به اسم «هارتمین». خواهر هارتمین در مدرسه شمعهایی با رایحهي دخترپسند میفروخته.
به ذهن هارت خطور میکند برای خوشبوشدن شمعها و جالببودنشان برای آقایان، رایحهای به آنها بزند که بوی اسکناس نو، آتش، خاکاره، چمن تازه، خاک و... بدهد. او شرکتي راهاندازی کرده بود و با حمایت خانوادهاش برای چندین فروشگاه از ایننوع شمعها تولید میکرد. حالا کار او و شمعهایش حسابی گرفته بود.
فکر کردم. آبجی فائزه الآن 28 سالش است و با مدرک فوقلیسانس بيكار است. تازه اگر شانس بیاورد کسی بهعنوان حسابدار استخدامش ميکند. وگرنه باید کاری پیدا کند که ربطی به مدرک دانشگاهش ندارد. بعد این نوجوان، تولیدکنندهي نمونه شده و تا حالا کلی پول بهدست آورده... از من هم دو سال کوچکتر بود. خيلي باحال و جالب
بود.
به پروانه زنگ زدم تا با هم در اینباره حرف بزنیم. وقت نداشت. میخواست سریال نگاه کند.
* * *
روی تکه پارچهای که از مغازهي داییبیژن آورده بودم، یک گل رز گلدوزی کردم. از گلدوزی خودم هم خوشگلتر شد. چون سفارشی بود، آن هم برای خانم رافعی. بعد از گلدوزی کیف را دوختم و برایش یک زیپ آبی گذاشتم. جامدادی را گذاشتم توی یک پلاستیک سفید پر گل.
* * *
خانم رافعی خیلی خوشش آمد. آن را به همهي بچهها نشان داد و كلي بهبه و چهچه كرد.
زنگ تفریح با مونا و پروانه کنار در کلاس بودیم که خانم رافعی صدایم زد.
- صمدی، بیا اینجا یه لحظه.
یک پاکت دستش بود.
- این برای شماست. ممنون از کار هنری خیلی قشنگت.
- این چیه خانم؟
- یه مبلغ خیلی کم. بهخاطر هنر زیبای دستته.
قبول نمیکردم، ولی آنقدر اصرار كرد كه آخر سر قبول کردم. ميگفت: «من میخواستم از بیرون بخرم، چه بهتر که کار دست شاگردم باشه تا همه جا پز بدم.»
سر کلاس ادبیات ذوقمرگ شده بودم. اصلاً نمیفهمیدم خانم سوزنی چه توضیحاتی میدهد.
فقط توی فکر حرفها و تعریفهای خانم رافعی بودم. پولی که داده بود 20هزار تومان بود. یاد آن پسر 13ساله افتادم كه توي روزنامه دربارهاش نوشته بود. اسمش چه بود؟ هری؟ هارتی؟ آهان، هارتمین و شرکت شمعسازیاش که حالا برایش حسابی درآمدزا شده بود. یاد آبجیفائزه افتادم كه نقطهي مقابلش بود.
باید مقداري از پولم را پسانداز میکردم و با بقیهاش یک کتاب خوب گلدوزی میخریدم. شاید میشد کلاس بروم و چرخ بخرم. من واقعاً عاشق گلدوزی و خیاطی و کارهای هنری هستم.
تصويرگري: فرينا فاضلزاد
نظر شما