با سن و سالی که اغلبشان اگر حال و روز خوشی داشتند، شاید مخاطب مجلهای مثل ما میشدند.
اینجا – در سرای احسان مؤسسه خیریه حمایت از آسیبدیدگان اجتماعی – همه قماش آدم پیدا میشود؛ از پیر فرتوت تا جوان آرزو به دل. اما همهشان – توی جامعهای که دیگر آنها را نمیخواسته – یک سرنوشت مشترک داشتهاند؛ کارشان به گذراندن 24ساعته زندگی کنار خیابان کشیده و شانس آوردهاند به جای عزرائیل، گشت خیریه احسان به پستشان خورده.
در خیریه احسان، آدمهایی تخصصشان شناسایی و جمعآوری کسانی است که به «کارتن خواب» معروف شدهاند.کارتن خوابهایی که به اینجا میآیند، کلکسیون همه نوع بیماری جسمی و روانی هستند. اسکیزوفرنی (نوعی بیماری با علائمی مانندتوهم)، متهم اصلی آمدن اکثر آدمهای زیر 30سال به چنین جایی است.
رنگ لباسهایش صورتی است اما صورتش رنگ و روی لباسهایش را ندارد. خرس کوچولو را محکم بغل کرده و کنار باغچه نشسته. خیره نگاهمان میکند؛ انگار غیر از عروسکاش به هیچکس دیگری اعتماد ندارد. «زهره» دختر فراری بوده و آخر و عاقبتاش به ویلانی در خیابانها کشیده.
توی جمع، به شاعری و نقاشی معروف است. جَلدی هم میرود و دفتر شعر و نقاشیاش را میآورد. عکس همه هنرپیشهها را جمع کرده و توی دفترش چسبانده، بهترین نقاشیاش، یک عروس سفیدبخت خوشگل است؛ چیزی که حتما روزی آرزویش را داشته اما حالا، حالا دیگر هیچچیز نمیخواهد.
دختری که عدد سنش از 22 بالاتر نرفته، آخر آرزویش این است که از اینجا برود و هر کاری دلش خواست بکند. کجایش را نمیداند، میخواهد فقط آزاد باشد و کسی حق نداشته باشد چیزی بهاش بگوید؛ «زن بابا داشتم. اذیتم میکرد. یک بار که از خونه فرار کردم، یه گلفروشه بود که ازم سوءاستفاده کرد.
من هم دیگه روم نمیشد برم خونه. ولی بابام فهمید و کتکم زد. رفت کلانتری شکایت کرد. ولی آخرش بردنم خونه و باز همون آش و همون کاسه بود. منم دوباره فرار کردم. فرز بودم و از دیوار میپریدم توی کوچه. بنده خدا بابام. دم اتاق من میخوابید که فرار نکنم ولی حریف نمیشد. یه بار رفتم خونه خالم اما نگهم نداشتن. منم چی؟ برای خودم رفتم.
میرفتم و میگشتم. خونه این و اون بودم و آخرش، الکلی و حشیشی شدم». یکدفعه تعریفهایش از هیجان میافتد؛ «2نصف شب، بالا شهر تهران بودم که مامورها گرفتنم. آدرس هیچجا رو ندادم.
جرأت نمیکردم. بردنم بهزیستی، بعد هم حوالهام کردن اینجا...». اصرار دارد همه صفحات دفترش را نشان بدهد و دانه دانه توضیح بدهد. تفاوت فضایی که بر دفترش حاکم است با حال و روز خودش و محیط اطراف، به اندازه اختلاف 2رنگ سیاه و سفید است. یکی از شعرهای آن را که میگوید کار خودش است، برایمان میخواند:
«عاشقتر از این بودم اگر لحظه پروازدست نجیب تو کلید قفسم بود»
او مثل خیلی از آدمهای اینجا 2 اسم دارد؛ یکی از آنها را پدرش برای او انتخاب کرده و دیگری، اسمی است که وقت اینجا آمدن گفته. اکثرشان آنقدر ضربه خورده و شکسته به اینجا میآیند که نمیخواهند کسی بشناسدشان، اما پزشک آنها میگوید اغلب این مسائل، به خاطر مشکلات روانی و توهم است؛ فرد برای خودش هویت ایدئال و جدیدی میسازد.
به کسی قول ندهید
یک مجتمع نسبتا بزرگ با محوطهای که چمن، آبنما و درختهای قدیمی دارد؛ جایی که خیلیها مثل زهره، آنجا روزگار میگذرانند. آسایشگاه خانمها بیشتر مثل یک خانه محفوظ و بزرگ است اما مردها در فضایی که شبیه خوابگاههای سربازی است، زندگی میکنند. محیط ساکت است. آنقدر که بشود چند صباحی همه چیز – حتی خودت – را فراموش کرد.
وارد که میشوی، انتظار دیدن جایی شبیه گرمخانههای شهرداری را داری؛ منتظری 4 تا آدم بیچاره و فقیر ببینی که جایی گرم و مطمئنتر از گوشه خیابان و پتویی نرمتر از کارتن و روزنامه پیدا نکردهاند. اما انگار، حکایت وخیمتر از این حرفهاست.
دکتر «داهی» - مسئول بخش پزشکی مرکز – یادآوری میکند که اکثر اینها بیماری روانی دارند؛ «به هیچکدامشان قول خاصی ندهید؛ بیدلیل امیدوار میشوند. اینها، دائم چشمشان به در و دلشان به آسمان است تا فرجی شود».
میزبانها توضیح میدهند که این مرکز، پیش از این اردوگاه اسرای عراقی بوده اما وقتی سال 1376 به بهانه برگزاری کنفرانس سران کشورهای اسلامی قرار میشود چهره شهر کمی تمیز و اتوکشیدهتر به نظر برسد، همه گداها، بیخانمانها و کارتنخوابها و هر چه را که مظهر آلودگی بصری شهر بوده را جمع کردهاند و آوردهاند اینجا.
بعد قرار میشود خیریه، داوطلب جمعآوری تخصصی بیخانمانها و کارتنخوابهای شهر شود. اینطوری، اینجا میشود سرای احسان به آدمهایی که از شهر رانده شدهاند.
سکوت برای هیچ
وارد سالن که میشوی، سنگینی فضا و نگاه آدمها میگیردت؛ همه مشتاقانه به سمت نقطهای میآیند که دکترشان همراه غریبهها ایستاده. ما برای آنها حکم علامت سؤال داریم اما دکتر جای برادر بزرگترشان است. در سالن، حدود 30نفر هستند که روزگار را به معنی واقعی کلمه، فقط میگذرانند؛ بیهیچ کار مفید و امیدی. یک عده بیرمق و پیر و فرتوتاند، چند تا هم حسابی دپ زدهاند. تنها یکی دو تا بیدار میشوند که شاد و شنگولاند و فکر تلکه کردن سهمیه سیگار بقیه(!) «داهی» میگوید سیگار به جانشان بند است.
غذا نباشد، صدایشان درنمیآید؛ اما سهمیه سیگار دیر برسد، همه طلقهای پنجرههای سالن پایین میآید.
«مجتبی» جلو میآید، میخندد؛ بیشباهت به روزگاری که در 18سالگی گرفتارش شده؛ اسکیزوفرنی است. میخواهد برایمان شعر بخواند. دکتر میگوید بچه طلاق است و آواره خیابانها شده. مجبتی منتظر اجازه نمیماند و میخواند. صدای مجتبی، توی سالن بیروح و سرد و ساکت میپیچد و چشمهای بیرمق اهالی را بیشتر به ما خیره میکند.
«دکتر من کی میرم؟» شعر مجتبی نیمه تمام میماند. این سؤال برای دکتر داهی تکراری است. جواب، طبق معمول، هم باید مثبت باشد هم منفی، نباید زیادی کسی را امیدوار کند و بیخودی یکی را ناامید؛ - «هر وقت خوب شدی، هر وقت خانوادهات آمدند دنبالات».
- «کی میآیند؟ دکتر! من جوونم. تا کی با این همه که جای بابای من هستند کار کنم؟ یکی باید حرف آدم را بفهمد؟».
- «اینا، این محمود. داداش کوچیکه توست. نخواستی بیژن، مجتبی...».
تنها زمانی مرخصی دارند که کسی از خانواده آنها بیاید دنبالشان.
ایزوله، ایزوله
دلمان هری میریزد. یکی میآید شانه همهمان را میبوسد. میخندد و عرض ادب میکند. دکتر تشر میرود که دوباره مردم را بوس کردی؟ این حوالی، هر کسی حال و هوایی دارد؛ یکی «جان نثار» است، یکی اهل کار، یکی پی سیگار و یکی به فکر نامرادی روزگار؛ کم هم نیستند که تنها پی خواب و خیال باشند. بالاخره در جمع کارتنخوابها، تنبل پیدا نشود نوبر است.
به سالن بعدی نرسیده، «جعفر» ارشد آنجا به استقبال میآید؛ مردی 50ساله که غدهای به اندازه یک توپ تنیس از گونه سمت راستش بیرون زده. دکتر احوالاش را میپرسد و میگوید: «این غده اندازه یک نخود بود. راضی نمیشد عمل کند. میگفت خدا داده نباید بهاش دست زد».
جعفر، انگار آدم پولداری هم هست اما زده زیر همه چیز و به همین تکه از دنیا راضی است؛ «ایزولهها، حال و روز خوبی ندارند و کریم نباشد اوضاع به هم میریزد». آرام به علامت تأیید سرش را تکان میدهد. چند ثانیه نگذشته که بیژن نظم را به هم میزند. پا برهنه راه افتاده به سمت دستشویی؛ «با تمیزی مشکل دارد». ایزولهایها، آرامترند اما کاملا محسوس است که این، آرامش قبل یا بعد از توفان است.
راه خروج از همان سالن اول میگذرد. در فاصله این رفت و برگشت، یکی که روی صندلی چرخدار نشسته، بدجوری ساکت و مظلوم به چشم میآید. هوش و حواسش که برقرار است؛ اما حال و روز خوبی ندارد. مشکلی ندارد، «علی» فقط گلبولهای سفید خونش را از دست داده؛ کاری که سوغاتی دوران اعتیاد به موادمخدر تزریقی است. ایدز آوارهاش کرده؛ با 2 پایی که دیگر برای او راه نمیرود. نای حرف زدن ندارد. امروز، از آن روزهایی است که سرماخوردگی مختصری دارد.
زنانههای کهریزک
زهره عروسک را بغل گرفته و کنار باغچه نشسته؛ میرود تا دفتر شعر و نقاشی را بیاورد و از رؤیاهای نداشتهاش بگوید. تا او بیاید، آدم زیاد هست که بخواهد حرف بزند. حال و هوای زنان سرای احسان، با مردها خیلی فرق میکند.
هر قدر آنجا سکوت حاکم است، اینجا پر از حرف است و حدیث(!) «منیژه» قهر کرده؛ میگوید کسی قدرش را نمیداند و دیگر قالی نمیبافد. میخواهد مرخصی بدهند تا برود اما کسی که دنبالاش نیامده. شاید دیگر او را فراموش کرده باشند. زنانههای کهریزک، به نظر امیدوارتر از مردانههاست. اینها، خیلی به مردی سوار بر اسب سفید اعتقاد دارند که بیاید و ببردشان؛ حتی اگر او، همان شوهر بداخلاق، بیعرضه یا نامردشان باشد.
زن و شوهرها برای چی میروند پارک؟
فرزین و آیدا، زن و شوهری هستند که روزگار بیخانمانی، اعتیاد و کارتنخوابی را گذراندهاند؛ اما حالا- بعد از آنکه از فیلتر مددکاری خیریه احسان رد شدهاند- به گفته مددکارهای مرکز، نمونه یک خانواده خوب به حساب میآیند.
فرزین مدنی را رفیق بد از راه به در کرده و آیدا را یک مادر بیمسئولیت. سال 1380، برای آنها ، اتفاق عجیبی افتاد؛ درست وسط همین محوطه سوت و کور، عروسی به پا کردند.
- انگار ما اولین کسی نیستیم که حکایت شما را میشنویم؟
قبل از این، مطبوعات هم بودهاند اما سینما اصلیترین کار را کرده، برای فیلم «شمعی در باد» ساخته پوران درخشنده هم با من صحبت شد و بعد طرح داستان را ریختند. حتی اسم بازیگر اول فیلم را گذاشتند فرزین، به اسم خودم. حکایتی را هم که در فیلم «دختری با کفشهای کتانی» میبینید، از زندگی آیدا گرفتهاند.
- برویم سراغ روزهایی که اینجا آمدید.
بله. حدود سال 78 من اعتیاد شدیدی داشتم. کارم به مصرف مادهای به اسم «شابو» کشیده بود. توی ایران سخت پیدا میشود. شاید 50 برابر قویتر از هروئین باشد و من تزریقاش میکردم. روزی که من را آوردند اینجا، از همه چیز خسته شده بودم و در حد خودکشی کردن از خودم بدم آمده بود.
- چرا؟ این همه سال همین وضع را داشتی؟
توی این مرکز به خودم آمدم، دیدم با آدمهایی همجوار شدهام که برای قرار گرفتن در این شرایط، خودشان مستقیما دخالت نداشتهاند. آنقدر بهام برخورده بود که حاضر شدم عذاب بکشم اما حتی داروهای ترک اعتیاد ر ا نخورم. این اواخر شده بودم 20 کیلو. با وجود این، اصرار میکردم به من اجازه کار بدهند که زودتر به زندگی برگردم.
- و با این روال، به جایی رسیدید که فکر کردید میتوانید مسئولیت یک خانواده را بپذیرید؟
دقیقا اینطور نبود. هنوز توی حال و هوای خودم بودم اما یادم نمیرود که خانم حسینی –سرپرست مددکاری – یک بعدازظهر تابستان من را صدا کرد و گفت «فرزین، چه برنامهای برای آیندهات داری؟» آن موقع توی رختشویخانه کار میکردم و میتوانستم از مرکز بروم. گفتم هنوز در شرایطی نیستم که برای زندگی تصمیم بگیرم. گفت یعنی نمیخواهی ازدواج کنی؟ گفتم باید ببینم.
- یعنی همهچیز بر وفق مراد بود؟
نه، به این راحتیها هم نبود. خیلیها توی این مرکز با این کار مخالف بودند. میگفتند دوتا آدم آسیبدیده نمیتوانند با هم کنار بیایند. بچههای این خانواده هم با مشکل مواجه میشوند؛ ضمن اینکه آیدا هم مسیحی بود.
- پس چه کار کردید؟
به آیدا گفتم با هم یاعلی بگوییم و تا آخرش بایستیم. اینطوری هردویمان نجات پیدا میکنیم. او هم قبول کرد تا حالا هم سر حرفش مانده.
آیدا: آن موقع که توی شهر ویلان بودم و جا و مکان نداشتم، وقتی توی پارک زن و شوهری را میدیدم که دست هم را گرفتهاند و قدم میزنند، تعجب میکردم، فکر میکردم مگر اینها نباید دائم توی خانه باشند، برای چی میآیند پارک؟ برای خودم پارک مفهوم دیگری داشت. محبت همسر را هم تجربه نکرده بودم. وقتی خانم حسینی مسئله را مطرح کرد، صورتم گل انداخت. پرسیدم فکر میکنید من میتوانم با کسی زندگی کنم؟ گفتند چراکه نه؟ بالاخره یکبار فرزین را نشانم دادند.
- از آن به بعد، انگیزهتان برای رفتن از اینجا از بین رفت، نه؟
خب، یک سالی نامزد بودیم. اولینبار نوشتهای دستم داد. تقریبا 30 تا نامه را که مال آن دوران است نگه داشتهام. یک سال بازهم پزشکها ما را زیرنظر گرفته بودند؛ کلی هم آزمایشهای مختلف از ما گرفتند.
فرزین: 3-2 روز در هفته و به مدت یک ساعت اجازه داشتیم در همین محوطه باز با هم ملاقات کنیم.
- آقای مددی، واقعا نترسیدید از زندگی؟
بعد از آشنایی باتوجه به ایمانی که به هم پیدا کرده بودیم و حمایتهای مرکز، برای زندگی آماده شدیم. عروسیمان توی همین محوطه بود. کلی آدم جمع شده بود. حتی شهردار شهرری، سپاه منطقه و وزارت کشور هم آمده بودند. 600 هزار تومان پاتختی جمع شد که دادیم برای پول پیش خانه. جهاز آیدا را کنار گذاشته بودند. قرارمان این بود که شروع کار با آنها باشد اما در ادامه، مشکلات را خودمان حل کنیم.
- و بعد زندگی راحت بود یا سخت؟
شده بود که جزئیترین چیزهای خوراکی را در خانه نداشته باشیم اما تحمل میکردیم؛ کمک مرکز احسان هم چند وقت یکبار میرسید. الان مسئله مالی مشکل همه است اما مهم این است که تقریبا این تنها مشکل ماست.
- اگر فرداپسفردا، خدا بهتان فرزندی بدهد اسمش را چی میگذارید؟
فرزین: احسان میگذارم و محسن.
آیدا: من هم موافقم اما اسم یکیشان را هم میگذارم «محمد متین»، دخترهایم را هم «فاطمه»، «زهرا» و «زینب».
فرزین: زیاد شد، نه؟ یک پسر و یک دختر کافی است.
خاطرات پزشک سرای احسان
«دکتر نصرتالله داهی» سالهاست که اینجا را رها نکرده. 8سال پیش، او را برای یک دوره آزمایشی یک ماهه میفرستند اینجا اما ماندگار میشود. شاید دلیل این مسئله را بشود از لابهلای خاطراتی که دارد، پیدا کرد.
زنده شدن مرد مرده!
جوانی بود 22 ساله . اکسیزوفرنی حاد داشت. وقتی حال و روزش خوب شد، نشانی روستایشان را داد. زمانی که مددکار رسیده بود به روستا، روزی بود که خانواده پسر، برای او سومین سالگرد فوتش را توی مسجد گرفته بودند.
مددکار ما از یک مغازهدار میپرسد که چنین خانوادهای را میشناسد یا نه؛ مغازهدار میگوید همین امروز مراسم سالگرد پسرشان است. همینموقع، پسر از پنجره مینیبوس سرش را بیرون میآورد و سلام میکند. بنده خدا جا میخورد و فرار میکند. پدرش وقتی از پیدا کردنش ناامید شده بود، برایش قبر صوری درست کرده و هر سال، سالگرد میگرفت. وقتی پسرشان به مسجد میرسد، همه پس میافتند.
آنقدر خوشحال شده بودند که همکاران ما را 2 روز نگهداشته بودند و جلو پایشان قربانی کرده بودند. پسره شنیده بود که هر خیابان تهران 5 تا سینما دارد و هوایی شده بود. یک بار میپرد توی یکی از اتوبوسها و میآید تهران؛ اما توی خیابانها ویلان میشود و مشکل روانی هم پیدا میکند.
من سناتورم!
از همان اول که آمد گفت «من سناتور دوران شاه هستم» کوتاه هم نمیآمد. بعد از 6 ماه کار درمانی، حالش بهتر شده بود اما باز با قاطعیت میگفت «سناتور» است و حتی به بچهها دستور میداد. چند وقتی گذشت تا روزی یکی از خیرین او را دید. گفت چیزی میخواهی؟ جواب داد: قهوه.
من در آمریکا عادت صبحگاهیام قهوه خوردن بود اما 6 ماه است که گیرم نیامده. دوست ما نشانیای که او میگفت را گرفت و با یک تلفن، معلوم شد که راست میگوید.طرف میآید تهران که اموالش را بفروشد که میبیند مصادره شده؛ بعد میرود هتل میبیند ساکش را هم دزدیدهاند، بنابراین به علت استرسی که تحمل میکند، دچار بیماری روانی میشود و کنار خیابان میافتد. کارهای اداریاش را پیگیری کردیم و روانهاش کردیم آمریکا پیش خانوادهاش!
پدر عروس رفته سلمونی
کسی را که واحد گشت برای درمان اینجا میآورد، در اولین فرصت توسط بهیار ویزیت اولیه شده و سرش را میتراشند، لباسها را برای پرهیز از آلودگی میسوزانند و استحماماش میکنند تا روز بعد که پزشک و روانپزشک بیاید. یک روز صبح، بچهها گفتند دیشب یکی را آوردهاند که یکسره داد و بیداد میکند که من روانی نیستم و چرا این بلا را سر من آوردهاید! معاینهاش که کردم، دیدم بنده خدا چیزیاش نیست.
این از معدود اشتباهات واحد گشت ما بود. ازش عذرخواهی کردیم. نکته ماجرا این بود که او از روستاهای خراسان برای خرید جهیزیه دخترش میآید تهران. اما قطار نصفهشب میرسد و برای اینکه پول هتل یا مهمانسرا ندهد، همان کنار ایستگاه میخوابد و به پست واحد گشت ما میخورد.
وقتی برایش لباس خریدم و دادیم بپوشد که برود، میگفت لباسهایم هیچی، اینکه من را اینجا آوردید هم هیچی اما 3 روز دیگر عروسی دخترم است با این سر کچل چطور بروم عروسی؟ بگویم تهران کجا بودهام؟