بماند و تاريخ را به تماشا بخواند. بماند و هميشه پرسش بيافريند. بماند و دلها را بلرزاند. درست مثل صداي تو كه اينهمه مانده است. درست مثل صداي تو كه قرنهاست در گوش زمان پيچيده است.
صدا بايد صداي تو باشد تا حتي وقتي خدا را سپاس ميگويي دلها بلرزند؛ «ستايش خداي را به پاس آنچه به ما ارزاني داشت و سپاس او را براي آنچه به ما الهام كرد.
ثناگوي او باشيم براي نعمتهايي كه به عموم آفريدهها بخشيد؛ نعمتهايي كه يكي از پس ديگري بر بندگانش باراند و همهي
آنان را در برگرفت؛ نعمتهايي كه هيچ آدمي از عهدهي شمارش آنها برنميآيد...»
سنگها و درختها صداي تو را ميشنيدند و حرفهاي تو را ميفهميدند و در پاسخ از جاي ميجنبيدند؛ اما دل ما، دل بعضي از ما گويي سنگتر از سنگ، تكان نميخورد.
هنوز چندان زماني از وداع پيامبر خدا(ص) نگذشته بود. هنوز صداي پيامبر(ص) در گوش مسجد مدينه زنده بود، هنوز آن محراب و آن منبر عطر حضور پيامبر(ص) را از دست نداده بود كه تو آمدي.
آنها كه بودند و تو را ديدند، ميگفتند كه حالت راهرفتن تو چون راهرفتن پيامبر خدا(ص) بود. اصلاً گويي خود او دوباره به مسجد آمده بود.
يك لحظه همين حس، تكاني به دلها داد. يك لحظه آدمها را به خودشان برگرداندي تا نگاهي به دلهاشان بيندازند، تا داشتن دل را تجربه كنند، تا دلهاشان از آن حالت سنگي بهدرآيد.
ديدن تو اشكها را سرازير كرد. با بلندشدن صدايت ناله از دلها برآمد. نالهها در همميآميخت و شوري بهپا ميكرد، اگر در آن ميان كسي دوباره دستور سنگشدن به دلها نميداد، اگر كسي در آن ميان افسون عهد جاهليت را بر جانها نميدميد.
تو ميگفتي و ظاهراً صدايت شنيده ميشد. اما تو ميگفتي و سنگها آرامآرام براي سدكردن راه صدايت برهم چيده ميشد. تو ميگفتي و توجيه... توجيه... توجيه... راه را بر جان آدمها فروميبست و عقل و دل آنها را در حصار قدرت به بند ميكشيد.
تو ميگفتي و صداي تو ميماند. تو ميگفتي و دل سنگها ميلرزيد. تو ميگفتي و دل سنگها ترك برميداشت. تو ميگفتي و راه نشان ميدادي.
تو به آيهآيهي كتاب خدا پناه ميبردي و دلهاي سنگي اصحاب قدرت خواستههاي خود را روايت ميكرد. تو فاش و آشكارا ميگفتي و آنها پنهان و در لفافه تو را و همسرت را، تو را و فرزندانت را، دور از قدرت ميخواستند.
تو راز و رمز احكام خدا را ميگشودي و آنها بر حق و حقوق آشكار تو چشم فرو ميبستند، تو بر جاي نشستگان خاموش را به ياري حق ميطلبيدي و ترس از پذيرش حق آنها را بر خاك ميخكوب كرده بود.
گويي تمناي قدرت، چهار ستون آدمها را به زمين بسته بود. گاهي كه يكي تكان ميخورد، ديگري او را به خاك ميكشيد. آنها تو را كه نه، خود را به زنداني هميشگي فروميبردند و خود، هيچ نميفهميدند.
تو ميدانستي كه حتي 100 روز پس از پيامبر خدا(ص) در اين دنيا نميماني. تو خود ميگفتي كه دنيا پس از رفتن پيامبر(ص) برايت تيره و تار است و ماندن در آن را برنميتابي.
آن ارثي كه تو ميخواستي نه براي دنيا و زندگي دنيوي كه براي راستي و درستي بود. آنچه تو ميگفتي نه براي خود، كه براي زنده نگهداشتن حرف حق بود.
تو ميخواستي دلها را بلرزاني تا در برابر دنيا، در برابر قدرت توان ايستادن بيابند، اما آنها پيش از آن دل به دنيا، دل به قدرت داده بودند. تو ميخواستي آنها روي از حق برنگردانند، اما پيش از آن، حق را گم كرده بودند...
آنها ميخواستند تو را در خانهي كوچكت از خلق خدا دور نگهدارند، اما تو آنها را در دنياي كوچكشان محصور كردي. آنها ميخواستند دنيا از تو روي برگرداند، اما تو از آنها و دنيايشان روي برگرداندي و چهره در هم كشيدي و در خلوت و تاريكي شب كوچيدي، بيآنكه به آنها فرصت عرض اندامي بدهي يا به بازيگرانشان، امكان اجراي نمايشي ببخشي.
آنها نماز تو را نفهميدند و تو فرصت نمازخواندن بر پيكرت را هم از آنها گرفتي. تو فقط علي(ع) را ميخواستي و آن شب چه خوب فرصتي فراهم كردي؛ فرصت درد دلكردن با تو و با پيامبر خدا(ص) تا بخشي از آنچه در دل داشت بيرون بريزد و بار ديگر آمادهي سكوت شود؛ سكوت و شكيبايي؛ سكوتي به عمر يكربع قرن.
نظر شما