سه‌شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۴ - ۰۸:۵۳
۰ نفر

همشهری دو - مصطفی مهریزی : دم عید شده و حسابی سرمان شلوغ است. از صبح تا آخر شب، همینطور مشتری می‌آید.

بعضي‌هايشان مي‌خواهند داماد شوند و بعضي، مي‌خواهند بروند مسافرت. بعضي هم، همينطوري مي‌آيند. معلوم نيست چرا. اما مي‌آيند. شايد اين‌هم يك‌جور خانه‌تكاني حساب مي‌شود. بكتاش‌خان گفته تا شب عيد، ظهرها هم نرويم خانه و وقت بدهيم تا به تمام مشتري‌ها برسيم.

توي اين وضعيت، خودش معلوم نيست چرا امروز پيدايش نشده. مغازه كيپ آدم است و بكتاش‌خاني در كار نيست. بعضي از مشتري‌هايش كه كمتر سخت مي‌گيرند، دستم كه خالي مي‌شود، مي‌آيند پيش من براي اصلاح. علي‌آقاجان، مثل هميشه، ايستاده و زل زده به دست‌هاي من تا زودتر كار را ياد بگيرد و سعيد كپي‌كار هم، معلوم نيست پي چه كاري رفته، چند روزي است نيامده.

شماره بكتاش‌خان را مي‌گيرم اما جواب نمي‌دهد. يك مشتري ديگر مي‌نشيند و يكي مي‌پرسد بكتاش نمي‌آد؟ مي‌گويم حتماً كار واجبي داشته كه نيامده. حسن‌آقاي شاطر، دم در نشسته روي پله‌ها. بس‌كه مغازه شلوغ است و جاي نشستن نيس. نزديك ظهر كه من سرم خلوت مي‌شود، بكتاش‌خان هم مي‌آيد. گرفته است و خسته. يك استكان چاي مي‌خورد و نفسي تازه مي‌كند. مثل خودش مي‌گويم خير باشه! مي‌گويد خيره. هميشه مي‌دونستم اين آقاي كتابي خسيسه اما نه ديگه اين‌قد! مي‌گويم چي شده؟ مي‌گويد صبحي زنش زنگ زد كه من يه هفته‌س مسافرتم. آقاي كتابي جواب تلفن رو نمي‌ده. نگرانم. مي‌شه يه سر بهش بزنيد. خلاصه، صبح رفتم در خونه ديدم يه موجودي اومد دم در با صورت اصلاح نكرده و موي ژوليده و لباس كثيف... مي‌گم اين چه وضعيه؟ طوريت شده؟ مي‌گه نه. يه‌كم مريضم. بكتاش‌خان مي‌گويد عين جنگلي‌ها شده بود. بهش گفتم ببين زنت نباشه، يه هفته هم دووم نمي‌آري.

خلاصه اصراركردم ببرمش دكتر. از خونه كه دراومديم گفت سر راه بريم فلان‌جا كار دارم. سر راه كه نبود. اونور شهر... رفتيم دم يه خونه گفت وايسا. مي‌دوني چه‌كار داشت؟ مي‌خواست كتابخونه يكي‌رو بخره! تب داشت ولي عقل نداشت. يه ساعت اونجا علاف شديم. بعدشم دوجاي ديگه. خلاصه بردمش دكتر، كلي آمپول و سِرُم بهش زدن. ضعف كرده بود. دكتره گفت معلومه چند روزه هيچي نخورده.

ناهار گرفتم براش و آبميوه.

بعد كه خورده، مي‌گه خدايا همه‌ گشنه‌هارو سير كن! مي‌خندم. مي‌گويم از آقاي كتابي بعيده. اين‌همه كتاب خونده... بكتاش‌خان مي‌گويد به كتاب خوندن كه نيست. بعد سراغ همه را مي‌گيرد و يك مشتري را كه تازه آمده، راه مي‌اندازد. هنوز توي فكر است. مي‌گويم خدا به بعضي‌ها عقل معاش نداده، به بعضي چپكي داده. مي‌گويد تقصير خدا نيست. مي‌خواس پول دكتر و غذا و تاكسي نده كه خدا براش رسوند!

کد خبر 326811

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha