كارهاي خانه يك مديريت تمامعيار ميخواهد. هر روز به اينكه بعد از به دنياآمدن پسر دومام زندگيمان چطور ميشود فكر ميكنم. بايد كارهاي بيرون از خانه را كم كنم و يكيدو ماهي كار جديد نگيرم تا يك نقطه عطف بزرگ را از سر بگذرانيم.
همهچيز بارداري قبلي برايم سادهتر بود. تازه از دانشگاه فارغالتحصيل شده بودم. موقع استراحت بود. شبها تا ديروقت بيدار ميماندم و وقت ميگذراندم. صبحها تا ديروقت ميخوابيدم. زمان برايم بهكندي ميگذشت. روزها را يكييكي ميشمردم تا روز ديدن پسرم برسد. حالا پسرم دوساله است و باردارم. كمتر از يكماه به ديدن پسر دومام مانده.
اسفند آمده و اضطراب مثل خوره افتاده به جانم. واقعا از پس اين روزها برميآيم؟ من از آن آدمهايي بودم كه قبل از ازدواج حتي نميدانستم خانه، مرتبكردن ميخواهد. هميشه خانهمان و اتاقم به قول مادرم دسته گل بود. نيمرو بلد بودم بپزم ولي معمولا همان را هم درست نميكردم. از وقتي ميرسيدم خانه ميرفتم توي اتاق و تا صبح فردا همانجا ميماندم. مگر اينكه مثل داستان حسني برايم سيب ميگذاشتند بيرون تا بكشانندم توي هال. پدرم جداً از اينكه ازدواج كنم نگران بود و با قاطعيت ميگفت تو از پس يك زندگي برنميآيي. حالا كه حجم كارهايم را ميبينم ميفهمام كه حق داشت. از آن آدم هيچ كار برنميآمد. موقع خواستگاري به همسرم گفت: «دخترم دست به سياه و سفيد نزده. هيچ كاري بلد نيست. هيچي». مادر همسرم گفت: «پسرم بلد است.نگران نباشيد».
هيچ كداممان بلد نبوديم. افتاديم وسط زندگي و كمكم ياد گرفتيم. اين روزها از همسرم مدام ميپرسم: «بهنظرت ميتوانم؟ دوتا بچه با هم؟ پشتسر هم؟» آن وقت كه ميخواستم تصميمش را بگيرم خيال ميكردم به همهجايش فكر كردهام. حالا كه نزديكش شدهام ترس برم داشته. پدرم معمولا از من ميپرسد: «تو اصلا با پسرت دعوات ميشه؟ تا حالا بهش اخم كردي؟» باورم نميشود دربارهام اينطور فكر ميكند و اينهمه نظرش عوض شده. برايم عجيب است كه خيال ميكند اينهمه باحوصلهام و توانستهام خوب از پس كارهاي پسر اول بربيايم. همسرم هم كمي ترسيده. اين را از نوع جواب دادنش ميفهمام. ولي بلد است دلداري بدهد. ميگويد: «خودت فكر ميكردي يك روز بيرون از خانه كار كني، به خردهكارهاي فرهنگي كه از اينطرف و آنطرف بهت ميرسند بپردازي، به كارهاي خانه برسي و يك بچه را مديريت كني و از پس همهشان با هم خوب بربيايي؟ آن وقت همين پريروز خواندن يك رمان 900صفحهاي را هم تمام كردي».
هيچ اين خيال را درباره خودم نميكردم. آن وقت كه پدرم گفت دخترم بلد نيست ناراحت شدم ولي به حرفش باور داشتم. حالا ميبينم كه افتادهام وسط زندگي و زندگي بلد است از من كار بكشد، تا آخر توانم را مصرف كند و باز هم حس كنم ميتوانم. ميتوانم خسته باشم ولي بلد هم باشم همان وقت با پسرم بازي كنم و بلندبلند با هم بخنديم. ميگويم: «نه. فكر نميكردم». جوابم را بهخودم دادهام. هر قدر بيشتر از جوانيام كار ميكشم انرژيام تمام نميشود. باز هم ميتوانم. اينبار هم بايد خودم را بيندازم وسط گود و يكجوري مديريتش كنم.
نظر شما