آنها تنها کسانی هستند که وارد ساختمانی میشوند که همه از آن خارج میشوند و جان خود را به خاطر کسانی به خطر میاندازند که عزیزان خودشان نیستند. آنها تنها کسانی هستند که فقط به خاطر ما و زندگی ما با زندگی خودشان بازی میکنند، بدون اینکه هیچ چشمداشتی داشته باشند. زندگی هر کدام از آتشنشانها یک قصه است؛ قصهای که با دردها و شیرینیهای زندگی ما عجین شده است.
غلامرضا سلمی 30سال اول کار در آتشنشانی را تمام کرده و حالا در دوره بازنشستگی، دوباره او را به کار دعوت کردهاند و این به خاطر مدیریت خوب و تجربه زیادش است. او در زلزلههای بم و منجیل به عنوان آتشنشان حضور داشته و یکی از آتشنشانهای عملیات اطفای حریق هواپیمای 130-c بوده است .
30 سال آتشنشانی
غلامرضا سلمی حالا جزو قدیمیترین آتشنشانهای سازمان آتشنشانی است. چند وقت پیش هم از سوی شهرداری به عنوان مدیر نمونه انتخاب شده و از شهردار لوح تقدیر گرفته است؛ «سال56 وارد آتشنشانی شدم. داوطلبان شرایط سختی برای ورود داشتند. آن موقع آتشنشان کم بود؛ علتش هم این بود که جوانهایی که برای آتشنشان شدن میآمدند، آدمهای بسیار جسور و باانگیزهای بودند. آدم جسور هم همیشه کم است.
مثل حالا نبود که بعضا جوانها به خاطر بیکاری بیایند جذب آتشنشانی شوند. همهشان قدرت بدنی خوبی داشتند؛ البته با توجه به بازه زمانی که آنها مشغول به کار بودند؛ شرایط سخت جنگ و موشکباران باعث شد تا آنها پخته شوند و تجربههای منحصر به فردی کسب کنند.
برای همین هم بچههای آن دوره الان در سازمان، آدمهای ارزشمندی هستند. 30سال در پستهای مختلف آتشنشانی خدمت کردم و با این حال بعد از بازنشستگی از من خواستند در سمت رئیس ایستگاه آتشنشانی71 فعالیت کنم».
آقای سلمی علاوه بر رئیس ایستگاه، افسر آماده منطقه3 هم هست؛ «افسر آماده معمولا فردی باتجربه است که داخل پایگاه میماند و اگر آتشنشانها در عملیات نجات با مشکل روبهرو شدند و احتیاج به راهنمایی داشتند، او آنها را با بیسیم راهنمایی میکند و اگر راهنمایی با بیسیم کفایت نکرد، آن وقت خودش را با سرعت به محل حادثه میرساند».
میگذاشتید خودش را بیندازد!
از زمانی که زنگ تلفن در ایستگاه آتشنشانی به صدا در میآید تا زمان رسیدن نیروها به محل عملیات 3 تا 5 دقیقه طول میکشد؛ «نوع حوادث در نواحی مختلف با هم فرق میکند؛ مثلا در ناحیه ما که مردم از وضعیت مالی بهتری برخوردارند و نکات ایمنی را بیشتر رعایت میکنند، نوع حوادث بیشتر گیر افتادن در آسانسور، ریزش چاه و خودکشی است؛ مثلا در همین هفته اخیر پسر جوانی با نامزدش دعوا کرده بود و میخواست خودش را از بالکن خانه پایین بیندازد.
ماموران ما آرام آرام به بهانه سیگار دادن به پسر به او نزدیک شدند و یکی از همکاران نردبان گذاشت تا از خیابان به بالکن برود که جوان به محض دیدن نردبان، داد و فریاد به راه انداخت که اگر روی ایوان بیایید خودم را میاندازم پایین. در همین حال که سر پسرک به نردبان گرم بود همکار دیگرم از پشت، وارد بالکن شد و او را گرفت. ».
مثل جومانجی!
شغل آقای سلمی بیش از هر چیز به جسارت نیاز دارد. گاهی اوقات پیش میآید که آتشنشانها برای نجات جان مردم وارد خانههایی میشوند که امید به بیرون آمدن از آن ندارند؛ «چند وقت پیش خبر رسید که خانهای 3طبقه در میدان محسنی به خاطر بنایی در خانه همسایه نشست کرده و پسر جوانی زیر 3طبقه آوار مدفون شده. وقتی به محل رسیدیم دیدیم خانه به طور کامل نشست کرده و وارد شدن به آن جدا خطرناک است.
وارد خانه شدم؛ صحنه بسیار عجیبی بود؛ تمام وسایل سنگین خانه در هوا معلق بودند؛ درست مثل فیلم جومانجی. هر آن ممکن بود یکی از وسایل خانه روی سرم بیفتد. به زحمت جوان را پیدا کردم. خانه در حال فرو ریختن بود. وقتی به پسر جوان رسیدم دیدم مدتهاست که از دنیا رفته است».
مرگ عادی نمیشود!
برای آقای سلمیمرگ آدمها هیچوقت عادی نمیشود؛ «هنوز از نجات جان آدمها هیجانزده میشوم؛ با اینکه در زندگیام آدمهای بیشماری را نجات دادهام، مرگ هنوز هم روحیهام را بههم میریزد. اولین مرگی را که دیدم هرگز از خاطر نمیبرم.
همان سالهای 57-56 بود. راننده کامیونی در سراشیبیهای فرمانیه ترمز بریده بود و با کامیون وارد خانهای شده بود و پیرزن و پسر جوانی را که در حیاط بودند، زیر گرفته بود. خودش هم به دیوار روبهرو خورده و پرس شده بود. ما باید جنازه او را از لای کامیون در میآوردیم. آن شب تا صبح نخوابیدم».
سلمی، جانهای زیادی را نجات داده اما چند تای آنها از خاطرش نمیرود؛ «یک بار در اتوبان داشتند تابلوی تبلیغاتی نصب میکردند. موقع نصب میله تابلو، خیابان ریزش کرد و کارگر داخل چاه افتاد و رویش آوار آمد. وقتی به محل رسیدیم، امیدی به نجاتش نبود اما از زیر آوار صدایش میآمد. التماس میکرد نجاتش دهیم. میگفت پدر 12تا بچه است که همه چشم به راهش هستند. بعد از 10ساعت کار مداوم بالاخره توانستیم زنده بیرونش بیاوریم. نجات او هرگز یادم نمیرود».
کتکهایی که در این سالها خوردم!
«من مردم را مقصر نمیدانم؛ همه آنهایی که وقتی ماشین آتشنشانی پشت سرشان آژیر میکشد شانه بالا میاندازند؛ همه آنهایی که سنگ، جلوی راه آتشنشانها میاندازند و پشت آنها بد میگویند. آنها تا وقتی سروکارشان با ما نیفتد، از ارزش کار ما باخبر نمیشوند و این تقصیر خودمان است که با مردم دوست نشدهایم.
ما برای آشنایی مردم با خودمان برنامهسازی نکردهایم، ما با بچههای کوچک دوست نشدهایم، ما مرارتهای کارمان را نشان مردم ندادهایم. مردم فکر میکنند ما در آتشنشانی هیچ کاری نمیکنیم. آنها با قواعد کار ما آشنا نیستند. خود من تا به حال از مردم کتک خوردهام و حرفهای نامربوط شنیدهام اما هیچوقت چیزی نگفتهام. آنها استرس دارند. وقتی عزیزشان زیر آوار است یا در آتش گیر افتاده و ما در حال انجام مراحل اولیه کاریم، آنها فکر میکنند ما هیچ کاری نمیکنیم و عصبانی میشوند.
آنها فکر میکنند یک آتشنشان به محض ورود باید عزیزشان را نجات دهد. آنها از وسایلی که باید آماده شود، نقاطی که باید بررسی شود و کارهایی که باید انجام شود آگاه نیستند. آنها فقط خودشان را میبینند و درد خودشان را».
تجربه تاسفبار بم!
سلمی از معدود آتشنشانهایی است که تقریبا در همه حوادث مهم بعد از انقلاب حضور داشته اما هیچ حادثهای را دردناکتر از زلزله بم نمیداند؛ «شبی که زلزله بم اتفاق افتاد، سازمان عدهای از بچههای داوطلب را برای اعزام به بم جمع کرد و من را هم بهعنوان مسئول انتخاب کرد که همراه آنها بروم. بچهها را همان روز با هواپیما فرستادیم و قرار شد خودم به همراه تجهیزات فردای آن روز با قطار عازم بم شوم.
بعد بیسیم زدند که وسایل را بفرست و خودت با هواپیما بیا... خلاصه اینکه من یک روز بعد از حادثه عازم بم شدم. تجربه بم از تلخترین تجربیات کاریام بود. اینطور که بعدها همکاران هم گفتند بیشتر از حجم بالای کشتهها و داغ هموطنان، مسائل جانبی کار آزاردهنده بود. وقتی اولین نیروهای ما به بم رسیدند با کمال تعجب دیدند انگلیسیها و سوئدیها و دانمارکیها در بم پیاده شدهاند و مشغول نصب تجهیزاتشان هستند.
آنها شهر را بین خودشان تقسیم کرده بودند و هر کس قسمتی از کار را بر عهده گرفته بود؛ عدهای مسئول چادر زدن شده بودند و عدهای با سگهای زندهیاب مشغول پیدا کردن افراد زنده زیر آوار بودند.
این در حالی بود که نیروهای ماهر خودی از ضعف مدیریت رنج میبردند. آنها بعد از ورودشان به بم مدتی در فرود گاه کرمان منتظر وسیله نقلیه ماندند و بعد هم موقعی که به بم رسیدند، هیچ نهادی برای سازماندهی نبود و اوضاع بههم ریخته بود به طوری که نیروهای ماهر آتشنشان به جای اینکه بتوانند از مهارت خودشان استفاده کنند، ناچار بودند به گفتههای مردم داغدار اعتماد کنند؛ مردمی که در شرایط نامتعادل روحی و برای نجات عزیزانشان گاهی اوقات آنها را راهنمایی غلط میکردند و به این ترتیب چه فرصتها که برای نجات جان آدمها از دست میرفت.
اما از تمام اینها بدتر برخورد بعضی از مردم نواحی اطراف بود؛ جمعیت شهر بم بعد از زلزله حدود 30 – 20هزار نفر اضافه شد! افراد سودجویی بودند که فقط به خاطر دریافت کمکهای مردمیکه برای بم فرستاده شده بود به بم آمدند و در روز روشن وسایل حیاتی مورد نیاز مردم بم را دزدیدند. کمکهایی را که دانشجویان داوطلب بستهبندی میکردند و در اختیار مردم میگذاشتند شبانه میدزدیدند.
رفتار آنها باعث شرمندگی همه مردم ایران بود. به نظر من مسئولان باید شهر بم را به محض وقوع زلزله میبستند و اجازه ورود به افراد غیرامدادگر را نمیدادند».