دوشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۵ - ۰۶:۴۲
۰ نفر

همشهری دو - فرزانه شهامت: قیمتش نوسان دارد؛ برای ۱۸ عیار، می‌شود روی گرمی ۱۰۰ هزار تومان حساب باز کرد. حالا اگر ۱۷۴ گرم طلا را ضربدر این ۱۰۰‌هزار تومان کنی می‌شود ۱۷‌میلیون تومان ناقابل. ناقابل است برای کسی که صف صفرهای موجودی حساب بانکی‌اش را باید چندبار شمرد.

آقای صانعی

 ماجراي آقاي صانعي اما، چيز ديگري است. سمند زردرنگش را جلوي در ساختمان ديديم و خانه ساده‌اي كه دور تا دور آن پشتي‌هاي قاليچه‌اي با رويه‌هاي پارچه‌اي بته جقه چيده شده بود. او و همسرش دنياي ديگري براي خودشان ساخته‌اند و زندگي در اين دنياي واقعي آنقدر برايشان دلچسب بوده است كه داشتن پول بيشتر، در روياهايشان جايي ندارد. چه رسد به اينكه بخواهند حتي براي لحظه‌اي به تصاحب طلاهاي جامانده در تاكسي آقاي صانعي چشم داشته باشند.

هر چند ابتدا به بهانه اين امانتداري مهمان آنها شديم اما در نتيجه گفت‌وگو باورمان شد كه با آدم‌هايي متفاوت روبه‌رو هستيم؛ انسان‌هايي كه جنس دغدغه‌هايشان با چيزهايي كه اين روز‌ها مي‌بينيم و مي‌خوانيم و مي‌‌شنويم فرق دارد. منشأ گرما در خانه ساده آنها نه بخاري كوچك گوشه اتاق، بلكه نگاه‌هاي مهربان آقا و خانم صاحبخانه به يكديگر و صداي بلند خنده‌هاي بي‌غصه‌شان بود كه هر از چندي فضا را پر مي‌كرد.

تا زهرا خانم چاي را بياورد، مرد 58ساله خانه صحبت را شروع مي‌كند. اسم كوچكش اسدالله است. متولد روستاي بيدخور از توابع شهر جوين كه همين چند سال پيش از سبزوار مستقل و به شهرستان تبديل شد. لابد دلش مي‌خواست مثل خيلي از بچه‌ها، بچگي كند ولي وقتي پدر را در ۴ سالگي از دست داد و مادر، همسر ديگري اختيار كرد، ناگزير شد قيد تفريح و مدرسه را بزند و به‌كار بچسبد تا خودش مخارجش را در آورد.

مي‌‌گويد: «خانه ما شلوغ و پرجمعيت بود. من هم كه بچه ناتني بودم از‌‌‌ همان ۶ سالگي، شايد هم كمتر، سركار رفتم. برادر همسن من را گذاشتند مدرسه و مرا به كارخانه حلبي‌سازي‌ فرستادند. شما آن زمان‌ها نبوديد. حلبي‌سازي‌ صنعت اصلي مملكت بود و سر ما نيز حسابي شلوغ. چراغ تلمبه‌‌اي، لگن و تشت، بخاري، سقف پشت‌بام و هر چيزي كه فكرش را بكنيد از همين حلبي‌ها ساخته مي‌شد. يكي‌دو سالي آنجا بودم كه باز مرا بردند كارگاه قاليبافي. هر روز و هر روز بايد كار مي‌كردم تا سربار خانواده به‌حساب نيايم با اين حال، چند سالي بيشتر در آن خانه دوام نياوردم و مجبور شدم ادامه زندگي‌ام را با تنهايي سپري كنم».

  • اتاق ۴ متري

دستي به موهاي سپيدش مي‌كشد و در مورد دليل ترك خانه ادامه مي‌دهد: «اين خواسته من نبود. به هر حال با همه سختي‌هاي آن خانه، مادرم كنارم بود و بودن كنارش را به تنهايي ترجيح مي‌دادم. تمام خواسته من يك چيز بود كه البته با آن موافقت نشد. ۶‌ روز در هفته كار مي‌كردم و روزي ۲۵ ريال حقوق مي‌گرفتم. مي‌خواستم از اين مقدار نيمي را براي خرجي‌ام به خانواده بدهم و نيم ديگر را براي خودم پس‌انداز و تفريح كنم. خلاصه نتيجه خواسته‌ام اين شد كه در ۱۴‌سالگي مجبور به ترك خانه و انتخاب زندگي مستقل شدم. يادم مي‌آيد روزي را كه مادرم از سرناچاري يك بالش و لحاف زير بغلم زد و من براي پيدا كردن يك سرپناه، راهي خيابان شدم. خدا را شكر كه تا آن موقع، به قاليبافي مسلط شده بودم و مي‌‌توانستم از پس مخارجم بربيايم. يك اتاق ۲ در ۲، در منطقه طلاب مشهد اجاره كردم. بعد به چهارشنبه بازار رفتم و از يك پيرمرد دستفروش، يك استكان و نعلبكي، بشقاب، كاسه، قاشق و پتو خريدم. با چنين وضعيتي روز‌هايم سپري مي‌شد. گاهگاهي هم به ديدن مادرم مي‌رفتم».

  • استاد بداخلاق

با چه‌كسي همدم بوديد؟ با شنيدن اين سؤال سري مي‌جنباند و با خنده مي‌گويد: «استاد بداخلاقم. آدم بدي نبود. 4 سال، پيش او كار كردم. مثل بچه خودش تربيتم كرد و كارم در كنار او آنقدر خوب شده بود كه براي خودم يك پا استاد شده بودم. ولي اخلاق تندي داشت و با دليل و بي‌دليل كتكم مي‌زد. اصلا روش تربيتش همين بود. من هم نوجوان بودم و از بچه‌اي در اين سن نبايد خيلي متوقع بود. از طرفي به همين راحتي‌‌ها نمي‌گذاشت از نزدش بروم. انگار كه حبس شده بودم. من هم كه از دست او خسته شده بودم يك روز به حرم امام‌هشتم(ع) رفتم. داخل صحن نرفتم. از‌‌‌ همان در سمت بست طبرسي، نگاهي به گنبد آقا انداختم و گفتم كمكم كنيد از مشهد بروم. اين را گفتم و با اطمينان قلبي آمدم و وسايلم را جمع و جور كردم. خوشبختانه بازگشت به زادگاهم با كمترين مشكل انجام شد. چند سالي را باز به قاليبافي گذراندم و در كارم بيش از گذشته خبره شدم. همه زندگي‌ام شده بود كار، و دلخوشي ديگري به آن معنا نداشتم. تا اينكه...».

  • حرف پنهاني نداريم

جمله‌اش را نيمه‌تمام مي‌گذارد و نگاهي به زهرا خانم، همسرش مي‌اندازد كه چادرش را تنگ گرفته و با لبخند تماشايش مي‌كند. آقاي صانعي براي ادامه حرفش مردد به‌نظر مي‌رسد. پس از مكثي كوتاه، تصميمش را مي‌گيرد و ادامه مي‌دهد: «از زهرا هيچ‌چيز را پنهان نكردم. همه اينها را قبلا براي خودش تعريف كرده‌ام؛ اينكه قبل ازدواج با او، خاطرخواه دختري از عشاير منطقه‌مان شده بودم. اصلا خاطرخواهي و اينطور حس‌ها برايم تازگي داشت و تا به حال مشابه آن را در زندگي‌ام تجربه نكرده بودم. من هم كه نه كس و كاري داشتم كه برايم پا پيش بگذارد و نه آنقدر سن و سال و اعتماد به نفس كه خودم كاري بكنم، همينطور پنهاني آن خانواده را دنبال مي‌كردم و اينطور شد كه همراه آنها به تهران كوچ كردم».

پاسخ زهرا خانم به صحبت‌هاي همسرش، سكوت است و لبخندي پررنگ‌تر از لحظات قبل. آقاي صانعي كه از آرامش همسرش خاطرجمع شده است، اضافه مي‌كند: «از سر‌‌‌ همان خاطرخواهي مدتي درس خواندم و اكابرم را گرفتم. خلاصه كه آن وصلت سرنگرفت ولي چند سالي مرا در تهران ماندگار كرد. كارم‌‌‌ همان قاليبافي بود. چيزي كه از آن دوران به ياد دارم اين است كه با يك نيروي دروني، بدون اينكه كسي مرا بازخواست يا ترغيب كند، واجباتم را انجام مي‌دادم. نماز‌هايم نه شايد با ظرافت و رعايت تمام اصول قرائت، ولي به هر صورت به وقتش انجام مي‌شد؛ روزه‌هايم نيز همينطور. حتي آن‌ماه رمضاني كه نزد يك خانواده بسيار متمول و غيرمسلمان كار مي‌كردم، باز هم روزه‌هايم را مي‌گرفتم». چايش را سر مي‌كشد و ليوان را روي قالي مي‌گذارد و ادامه مي‌دهد: «بعضي‌ها فكر مي‌كنند فرقه‌هاي انحرافي مال همين سال‌هاي اخير است ولي من كه نوجواني و جواني‌ام را قبل از انقلاب سپري كرده‌ام مي‌گويم اينطور نيست. حتي نزديك بود خودم هم درگير يكي از اين فرقه‌ها شوم. حالا كه فكر مي‌كنم مي‌بينم ردكردن پيشنهاد خانواده‌اي كه همگي اهل اين فرقه بودند در كنار زندگي مرفهي كه در 2 قدمي من بود؛ آن هم در شرايطي كه روزگارم را در اتاقي ۴ متري و زير پله‌اي سپري مي‌كردم، چيزي نمي‌توانست باشد جز لطف خدا».

  • شروع زندگي از زيرصفر

ازدواج خوب براي همه نعمت است؛ براي كسي كه تنهايي‌هايش تا اين حد بزرگ بوده، نعمتي بزرگ‌تر. ماجراي ازدواج آقاي صانعي و زهراخانم شباهتي به سبك و سياق امروز ندارد. نه فقط امروز كه شبيه خواستگاري‌هاي زمان خودش هم نبوده است. آنطور كه آقاي صانعي تعريف مي‌كند برخلاف بسياري از ازدواج‌ها كه آقا به خواستگاري خانم مي‌رود، پيشنهاد ازدواج با زهرا خانم از طرف پدر زهرا خانم مطرح شد؛ «آن زمان تقريبا ۱۸‌ساله بودم و به‌خاطر چشيدن طعم ناخوشايند تنهايي در طول سال‌هاي متمادي، معني اين فرصت را به خوبي مي‌دانستم. اين پيشنهاد در حالي مطرح شده بود كه وضعيت اقتصادي خانواده همسرم قابل مقايسه با من نبود و زهرا در ناز و نعمت بزرگ شده بود.»

از وضعيت مالي‌اش هنگام ازدواج كه مي‌پرسيم با خنده مي‌گويد: «زير صفر» و اينطور ادامه مي‌دهد: «باورتان مي‌شود اگر بگويم همه پولي كه شب خواستگاري در جيبم وجود داشت، ۲ تا يك ريالي بود؟ پس‌اندازي هم نداشتم. پدر خانم‌ام مردانگي كرد و خودش خرج مراسم عقدكنان را داد. ناگفته نماند كه چون هزينه مراسم با داماد بود، اين هزينه با توافقي دوجانبه قرض به‌حساب آمد. پس از مراسم چوب خط انداخت و من هم به مرور زمان كار كردم و قرضم را ادا كردم».

  • يك فرغون وسيله زندگي

در مورد مراسم عروسي هم بخت با آقاي صانعي و همسرش يار بود. خيري پيدا شد كه به آقاي صانعي اعتماد كرد و ۳ هزار تومان پول نقد را براي خريد عروس، برگزاري مراسم و هزينه‌هاي شروع زندگي قرض داد. اين مبلغ هم به‌اصطلاح سروتهش درآمد و چيزي براي حتي روزهاي اول پس از ازدواج نماند؛ «اولش كه زندگي را شروع كرديم، بي‌اغراق وسايلمان در يك فرغون جا مي‌شد. همگي، مايحتاج اساسي زندگي بودند. اساسي يعني واقعا اساسي؛ يعني اگر نباشد نمي‌شود زندگي كرد نه مثل امروزي‌ها كه چند سرويس ظرف مي‌‌خرند و ماه‌ها از آن استفاده نمي‌كنند بعد اسم آن را مي‌گذارند وسايل اساسي زندگي. لوازم ما يك كمد 2 در، موكتي ۲ در ۳ و مقداري ظرف و لباس و رختخواب بود. مادرم به‌عنوان هديه ازدواج، يك ۲۰‌توماني شاهي سبز داد كه ۱۵‌تومان آن را بليت اتوبوس براي برگشت گرفتم و ۵ تومان هم خرج شام نخستين شب پس از ازدواجمان شد.» مي‌گويد پس از ازدواج قاليبافي را كنار گذاشته و به رانندگي روي آورده است. چند سالي مرد جاده و راننده كاميون بود. با روزي ۳۰‌تومان حقوق كه با 5روز كار در هفته مي‌شد ۱۵۰‌تومان. از اين مبلغ، ۱۰۰‌تومان به دادن قرض‌‌‌ همان بنده‌خدا اختصاص مي‌يافت و ۵۰ تومان ديگر صرف هزينه‌‌هاي زندگي مي‌شد.

  • حرف‌هاي خودماني

از خوشي‌هاي جواني آقاي صانعي و خانمش، سفرهاي سالانه‌شان از سبزوار به مقصد مشهد و زيارت امام‌رضا(ع) بوده است؛ سفرهايي كه در ‌‌‌نهايت به اقامت آنها در مشهد منجر شد؛ «دلم هواي زندگي در مشهد را كرده بود. بايد دوباره خواسته‌ام را با‌خودآقا مطرح مي‌كردم. براي همين به حرم رفتم؛ باز هم از در سمت بست شيخ طبرسي؛ همان دري كه وقتي نوجوان بودم پشتش ايستادم و از حضرت خواستم زمينه رفتنم از مشهد و خلاص شدن از استادم را فراهم كند. آن روز، خودماني و با خنده به ايشان عرض كردم كه آقا حالا ما از سر خامي چيزي را از شما خواستيم، شما چرا جدي گرفتيد؟ پدر خانم‌ام آنقدر به زهرا وابسته بود كه اگر مي‌فهميد قصد مهاجرت داريم قيامت به پا مي‌كرد و اصلا زندگي در سبزوار جزو شرط‌هاي ازدواج ما بود ولي به لطف امام‌هشتم(ع)، وقتي از تصميم ما مطلع شد، حتي يك كلمه هم اعتراض نكرد و اين براي هر دوي ما باعث شگفتي بود.»
در طول ۳ سال زندگي مشترك، پيشرفت اقتصادي آقاي صانعي به گفته خودش آنقدر سريع بود كه هنگام اسباب‌كشي از سبزوار به مشهد بايد به جاي فرغون، وانت نيسان كرايه مي‌كردند.

چند سال كار در جاده‌هاي بندرعباس تا تهران و دوري از خانواده به آقاي صانعي كه حالا ديگر صاحب ۶ فرزند شده بود، سخت مي‌‌گذشت. اين بود كه مسافركشي را انتخاب كرد. ابتدا پيكان داشت؛ از آن نارنجي‌هاي مدل ۶۰ كه براي خيلي‌هايمان پر از خاطرات نوستالژيك است. سپس اين ماشين به پيكان مدل ۸۰ تبديل شد و ۱۳‌سال تمام هزاران زائر و مجاور را به مقصد رسانيد. از پارسال هم جاي خود را به سمند داده است و آقاي صانعي بيش از پيش هواي وسيله تأمين معاش خانواده‌اش را دارد.

  • كد ۱۱۱۵

گفتن از ماجراي روزي كه ۱۷۴‌گرم طلا در ماشين آقاي صانعي جاماند، برايش چندان جذاب نيست، انگار كه تازگي ندارد و حتي نمي‌داند كه ما چرا به اين موضوع به زعم او عادي تا اين حد توجه داريم. مي‌گويد: «همين چند هفته پيش مسافري را از يكي از مراكز عمده خريد مشهد سوار كردم. در راه با هم گپ زديم و او از نظافت ماشينم تشكر كرد. يك ساعت بعد از اينكه او را حوالي حرم مطهر پياده كردم، از تاكسيراني تماس گرفتند و خواستند بررسي كنم كه در ماشينم شمش طلا جامانده است يا خير. زير صندلي را كه نگاه كردم ديدم يك پلاستيك مشكي چسب‌كاري شده است كه در آن شمش مورد نظر قرار دارد و گويا از جيب مشتري به كف ماشين افتاده بوده است.» خوشبختانه نظافت ماشين و سپس كد ۱۱۱۵ كه روي كارت شناسايي تاكسيراني درج شده بود، براي مسافر جلب توجه مي‌كند و پيدا كردن گمشده را برايش راحت مي‌كند.

بي‌تعارف از او مي‌پرسيم كه هنگام گفت‌و‌گو با اپراتور تاكسيراني، انكار وجود چنين شمشي به ذهنش رسيده است كه اينطور پاسخ مي‌دهد: «حتي براي يك ثانيه هم نه. در آن لحظات فقط به اضطراب آن مسافر فكر مي‌كردم و اينكه با شنيدن اين خبر چقدر خوشحال خواهد شد. در اين ۲۰ سالي كه در تاكسيراني كار كرده‌ام جا گذاشتن پول، مدارك و وسايل، زياد پيش آمده است. تا جايي كه توانستم تلاش كردم خودم از روي نشاني يا شماره تلفن احتمالي آنها، صاحبش را پيدا كنم. اگر نشاني نداشت آن را به تاكسيراني تحويل مي‌دادم. حالا اين بار شما خبردار شديد. باقي دفعاتش را خدا مي‌داند و بس».

  • خوب است اما...

از درآمد مسافركشي كه مي‌پرسيم فوري مي‌گويد خوب است. سپس كمي مكث مي‌كند يك اما مي‌گذارد كنارش و ادامه مي‌دهد: «اما براي كسي خوب است كه اهل قناعت باشد. اگر راننده يا همسر و بچه‌هايش بخواهند سطح زندگي‌شان را با قشر مرفه و دست‌بالايي‌ها مقايسه كنند نمي‌شود ادامه داد. واقعا نمي‌‌شود ادامه داد. اصلا اگر از من مي‌پرسيد مي‌گويم مشكل جوان‌هاي امروز و اينكه مي‌گويند سن ازدواج بالا رفته همين مقايسه‌‌ها است. همه مي‌خواهند همه‌‌چيز داشته باشند آن هم بي‌زحمت و در كمترين زمان».

آقاي صانعي اعتقاد جالبي دارد كه آن را در عمل ثابت كرده است: «رزق من و خانواده‌ام دست خداست. اگر به كسي ببخشم، از روزي مقدرم كم نمي‌شود و اگر در حق كسي اجحاف كنم زياد نمي‌شود. فرقش اين است كه در حالت دوم حلال خدا را حرام كرده‌ام».

همين اعتقاد باعث شده است كه هميشه از تاكسي‌متر استفاده كند و حتي يك مورد شكايت مبني بر دريافت وجه اضافه از مسافر نداشته باشد. به مسافرهايي كه پول خرد ندارند سخت نمي‌گيرد و با اين سختگيري‌ها، حداقل اوقات خودش را تلخ نمي‌كند. معتقد است: «وقتي مسافر پول خرد ندارد؛ ۲ راه داري؛ اينكه مبلغ را به سمت بالا يا به سمت پايين گرد كني. من هميشه راه دوم را انتخاب كرده‌ام. نتيجه آن دنيايش را نمي‌دانم ولي در همين دنيا آرامش و كرامت نصيبم شده است. شما قضاوت كنيد ارزش آن چند تومان پول خرد بيشتر است يا چيزهايي كه به‌دست آوردم؟»

  • تخفيف هشت ساله

وقتي از اين تاكسيران نمونه در مورد كارنامه تخلفات و تصادفاتش سؤال مي‌كنيم به فكر فرو مي‌رود. هر چند به‌نظر مي‌رسيد كه بناست با فهرستي بلند بالا روبه‌رو شويم ولي نتيجه چيز ديگري بود: «يك بار ماشينم تصادف كرد. سال۶۶ بود. ولي راننده من نبودم و ماشين دست پسرم بود. براي همين در بيمه برايم ۸ سال تخفيف درنظر گرفتند. در مورد جريمه هم وقتي كه براي تعويض ماشين رفتم متوجه شدم كه در مجموع ۲ يا شايد هم ۳ بار برايم صادر شده است. خوب كه فكر كردم مال زمان پياده كردن مسافر دور ميدان بود. صحبت كردم و توضيح دادم كه راننده تاكسي هستم و در آن نقاط توقفي نداشته‌ام. مكث‌هاي كوتاهي بوده است كه تكرار نمي‌شود. آنها جريمه‌ام را بخشيدند».

  • آدم‌ها، خودشان نيستند

حتما زياد شنيده‌ايد آه و افسوس‌هايي مبني بر خوب بودن اوضاع در گذشته‌ها و اينكه ارزاني همه جا رواج داشت. اما آقاي صانعي و همسرش، فرق بين ديروز و امروز را نه به‌خاطر شرايط زمانه بلكه به‌خاطر تغيير رفتار آدم‌ها مي‌دانند. هر دو هم نظرند و مي‌‌گويند اگر قديم‌ها بهتر بود، به اين خاطر بود كه مردم خودشان مي‌خواستند خوب باشند و ساده از كنار ماديات مي‌گذشتند، حالا هم اگر اوضاع سخت شده به اين خاطر است كه خودشان دارند سخت مي‌گيرند. به قول آقاي صانعي؛ «بعضي از آدم‌هاي اين دوره، آنقدر غرق ماديات شدند كه ديگر خودشان نيستند.» بعد مثال مي‌زند و مي‌گويد تلويزيون لامپي آن موقع، ۷هزار تومان بود و حقوقش ماهي ۷۰۰ تومان؛ «يعني براي خريد يك تلويزيون معمولي بايد ۱۰‌ماه تمام هيچ‌چيز نمي‌‌خورديم. چه چيز آن موقع بهتر بود، نمي‌دانم.»

  • يك خواسته، يك‌شعار

مدير مالي خانواده صانعي، خانم خانه است. او در اين ۳۰ سال زندگي مشترك، هنرمندانه دخل و خرج را تنظيم كرده است. به قول خودش، از همين پول رانندگي شوهر، ۲ پسرشان را راهي خانه بخت كرده، به ۴ دخترشان هم در حد توان جهيزيه و مدتي بعد سيسموني داده است. دخترها تا ديپلم خواندند و ازدواج كردند و پسر‌ها فوق‌ديپلم دارند و هر دو سر كار و زندگي‌شان هستند. به گواه شوهر، در اين سال‌ها هيچ وقت در مسائل مالي سخت نگرفته و زندگي‌اش را حتي با بستگان درجه يك هم مقايسه نكرده است. مي‌گويد: «سواد خواندن و نوشتن ندارم. با اين حال براي خودم در زندگي يك شعار انتخاب كردم: «بود بود، نبود نبود» اگر شوهرم پول به خانه مي‌آورد با شادي خرج مي‌كرديم. اگر نداشت‌‌‌ همان غذاي ساده محلي را با دل‌خوش دور هم مي‌‌خورديم. در همه زندگي از او يك چيز خواستم: نان حلال سر سفره بياورد».

کد خبر 329418

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha