درست 27 فروردين سال1321 بود كه محمدعلي بهمني به دنيا آمد و تا آن ملاقاتي كه با فريدون مشيري داشت، هيچ وقت فكرش را هم نميكرد كه مسير زندگياش تغيير كند و در هفتادوچهارسالگي، همه او را با شعرهايش بشناسند، آن هم شعرهايي كه بيشتر عاشقانهاند.
وقتي قرار شد به مناسبت تولد بهمني، با او قرار مصاحبه بگذارم، ديدم، همه فقط از شعر با او گفتهاند، از وضعيت غزل معاصر، از آيندهي شعر نيمايي و چيزهايي در همين رديف.
پس صحبت را از آنجا شروع كردم كه محمدعلي از همان كودكي فرزند «نامطيع» پدر ميشود و دنياي شاعرانه و البته عاشقانهاي را براي خودش رقم ميزند.
بهمني هنگام صحبت دربارهي عاشقيهايش بارها خنديد و حتي شعر خواند. گاهي هم از قالب شاعر بيرون ميآمد و پدري مهربان ميشد كه خوب دنياي فرزند جوانش را ميشناسد و به او براي تمام دوستداشتنهايش حق ميدهد، بدون هيچ مواخذهاي.
چند بار هم تأكيد كرد كه در مصاحبه حتما اين شعرش را بياوريم كه «شناسنامهي من يك دروغ اجباري است / هنوز تا متولد شدن مجالم هست».
- شما در يك بيت گفتهايد: «پدرم خواست كه فرزند مطيعي باشم / شعر پيدا شد و من آنچه نبايد شدهام» ماجرا چيست؟ چي بايد ميشديد كه نشديد؟
شايد خاستگاه اين شعر، يك برونريزي شخصي باشد. پدر من معتقد بود، شعر شيطاني است كه در جان شاعر ميرود. روي اين عقيدهاش هم بسيار تأكيد داشت اما مادرم شوقمند شعر بود و ما را با شعرهايي كه خودش صلاح ميدانست و برايمان ميخواند، بزرگ كرد.
- پس پدرتان از جريان ديدار شما با فريدون مشيري هم خبر نداشت؟
نه، اصلا. آن زمان معمولا پدرها بچههاي شيطون و بازيگوش را در سه ماه تعطيلي سر كاري ميفرستادند. من هم در يك چاپخانه كار ميكردم كه آن ديدار صورت گرفت.
پدرم هم فقط از كليات كارم در آنجا باخبر بود. من شعرم را نعمت ميدانستم و پدرم، شيطان، البته هيچ گاه اجازه ندادم پدرم متوجه شود كه من شعر ميگويم زيرا دلم نميخواست باور او را خراب كنم.
- برخورد مادرتان چطور بود؟
مادرم يك مجموعهي در شعر بود؛ هم در شعر معاصر و هم در شعر گذشتگان؛ يعني اين شعرها را هم حفظ بود و هم خوانش خوبي داشت.
من گرچه نميدانستم كه توانايي شاعري دارم ولي شعر را به خاطر مادرم دوست داشتم.
حتي يادم است كه آقاي مشيري كتاب شعري از محمود كيانوش (كه به عقيدهي من يكي از بهترين شاعران كودكان و نوجوانان است) هديه داد و مادرم بود كه لحن و نحوهي درست خواندن آن شعرها را به من ياد داد.
- اين همه علاقه به مادر، موجب نشد كه ايشان را محبوب و معشوق اولين شعرهايتان بدانيد؟
وقتي آقاي مشيري به من گفتند كه تو ميتواني شعر بگويي، حس شگفتي داشتم. به خانه كه ميرفتم سعي ميكردم، شعر بگويم. دستم را زير چانه ميگذاشتم و حتي ژست هم ميگرفتم ولي نتيجه نداشت.
بعد آقاي مشيري يك روز من را ديدند و گفتند: «تونستي شعر بگي؟» ماجرا را تعريف كردم. ايشان گفتند: «شاعر بايد به كسي كه خيلي دوستش دارد، فكر كند و براي او شعر بگويد.» آن زمان مادر تعبير تمام دوستداشتنها و عشق من بود. اولين شعرم را هم اينطور شروع كردم:
اي واژهي بكر جاودانه
اي شعر موشح زمانه
- چطور كلمهي سنگين «موشح» را انتخاب كرديد؟
آن موقعها من از موسيقي دروني كلمات خوشم ميآمد. بارها ديده بودم كه همكاران چاپخانه به آقاي مشيري مي گفتند: «فلان مطلبي را كه تصحيح كردهايد، موشح بفرماييد.» موشح كه به معني امضا كردن است، موسيقي زيبايي برايم داشت.
سعي كرده بودم تمام اين واژهها را جمع كنم و در شعرم بياورم. جالب است كه آقاي مشيري وقتي شعرم را ديد، گفت: «اين كلمات عجيب و غريب چيست؟»
گفتم: «من اين را خود شما شنيدهام.» بعد برايم توضيح دادند كه نوشتن كلمات سخت و جايگزين كردن آنها در شعر كار درستي نيست.
- شعرهاي عاشقانهي شما خيلي زياد است و البته مشهور. عشق چند درصد از زندگي شما را در برگرفته؟
باورم اين است كه صددرصد. من حتي در خواب هم عاشقي ميكنم چون همهي كائنات را هم در عشق ميبينم و به نظرم همهچيز زاييدهي عشق است و دارد عشق را پرورش ميدهد.
حتي زماني كه از كسي نفرت پيدا ميكنيم، داريم اوج عشقمان را نشان ميدهيم. وگرنه اينقدر دلخوري ما به نفرت نميكشيد.
يعني آنقدر شخص مقابلمان را باور داشتهايم و داريم كه از شدت عشق، به نفرت از او رسيدهايم و اين نفرت يعني داريم از خودمان ميپرسيم كه چرا چنين اتفاقي رخ داده است؟ البته عشق هم ابعاد مختلفي دارد.
- بياييد از اين صحبتهاي كلي دور شويم. بعد از مادر، اولين تجربهي عاشقيتان كي و چه بود؟
در اوايل دوران جوانيام يعني حدود بيستويك يا بيستودوسالگيام بود ولي آنقدر مهر مادر برايم مهم بود كه حتي محبوبم هم اين جنبهي من را فهميده بود و از همين راه وارد شده بود.
- به نتيجه هم رسيد؟
بله، ديگر. آن شخص همسر كنونيام است كه هنوز هم عاشقانه دوستش دارم.
- ماجراي آشناييتان چه بود؟ اصلا چطور عاشق شديد؟
اين اتفاق برايم حالت رازگونه دارد و معتقدم بايد رازها در انسان باقي بماند تا بتوان آنها را چشيد و كمي فراتر، آنها را بلعيد. پس اگر اجازه دهيد، حرفي در اين باره نزنم.
- حال و هواي دوران جوانيتان چطور بود؟ راضي هستيد از آن ايام؟
راستش من كلا آدمي نيستم كه لحظههايم را تلخ سپري كنم يا پشيمان باشم. گرچه گاهي بعضي از نبودنها سخت است ولي من زندگي را پر از بنبست و بازتابهاي تلخ نميبينم.
در جوانيهايم هم اينطور بودم. باورتان ميشود كه حتي زمان عاشقيهايم هم هيچگاه به طرف مقابلم فكر نميكردم. به خلوص خودم فكر ميكردم.
بنابراين از شنيدن جوابهاي منفي هم هيچ وقت نترسيدم و در آن خلوص ديدهام. همانطور كه از دليل آوردن منطقي يا غيرمنطقي ديگران براي ترك محبوبهايشان تعجب نكردهام چون در آن هم خلوص ديدهام، البته سختي مثل مهماني است كه ميآيد و بايد از آن پذيرايي كرد. بعد از مدتي هم ميرود.
سختي نعمتي است كه ضعفهاي پنهان ما را نشان ميدهد.
- شما در شعري گفتهايد: «چشمي / شكار كرد مرا / ديشب / شعري / شكار كردهام / امروز» با اين اوصاف، رابطهي شاعري و عاشقي را چطور ميبينيد؟
طبيعي است كه ما به هر ذاتي كه نزديك ميشويم، بخش اعظم وجود ما به همان تبديل شود. عشق چيزي است كه از همان زمان تولد، با كودك به دنيا ميآيد. فقط آن را نميشناسد.
گرچه گاهي نشانههاي آن را بروز ميدهد. ما بايد باورمند اين نكته باشيم كه عشق با ما به دنيا آمده و تا مرگمان هم هست. حتي در شعري گفتهام:
به شيوهاي كه خلافآمدي در آن باشد
شبيه بوسه گرفتن بگير جان مرا
- اين روزها كه سالگرد تولدتان نزديك است، برايمان بگوييد كه ماجراي شعر «هر سال وقت كشتن شمع تولدم / بر قتل احتمالي خود فكر ميكنم» چيست؟
به نظرم، اينكه ما در تولدهايمان شمع را خاموش ميكنيم، كار غلطي است. شمع بايد روشن بماند و كم كم خودش خاموش شود زيرا شمع در گذشتهها چراغ شعر شاعران بزرگ بوده است، البته در خانوادهي ما همه اين مسئله را رعايت ميكنند ولي در جاهاي ديگر كه گاهي برايم تولد ميگيرند، ديگر كسي به اين باور اهميت خاصي نميدهد.
- در آستانهي 74 سالگي چه حس و حالي داريد؟
من دربارهي سن و سالم متناسب با بازتابهاي استنتاجي خودم در شعري گفتهام:
شناسنامهي من يك دروغ اجباري است
هنوز تا متولد شدن مجالم هست
انسان در زمان پيري بيشتر از زمان جوانياش عاشق ميشود ولي يك عاشق محدود است، البته نبايد گستاخي كند و حسش را بيان كند.
دريك فرد پير حتي موي سپيد حرمتهاي خاصي ايجاد ميكند كه اين حرمتها او را دوباره عاشق ميكنند. پير تمام تجربههاي خودش را ميخواهد در معناي عشق و عاشقي بيشتر نشان دهد ولي ديگر فرصتش را از دست داده است.
گرچه من معتقدم كه عشق همان طور كه با آدمي به دنيا ميآيد با او نيز از دنيا ميرود. پس هيچ ايرادي ندارد كه شخصي پير، شعر عاشقانه بگويد. همان طور كه من شعر ميگويم.
چقدر خوب است كه وقتي آدمي پير ميشود، عاشق طبيعت و خلوتگزينيهاي خاص خودش بشود.
- چطور اينقدر با اطمينان تاريخ تولد شناسنامهتان را دروغين ميدانيد؟
هر صبح كه از خواب بيدار ميشويم، شروع تازهاي است؛ گرچه داريم ديروزها را ادامه ميدهيم. مهم اين است كه باورمند به اين موضوع باشيم كه هر كدام از ما مجموعهاي از شدهها و ناشدهها هستيم. آن وقت است كه هيچ چيز برايمان بد نخواهد بود.
- شما با اين نگاه متفاوت و جاري دانستن عشق در زندگي كلا هميشه حالتان خوب است؟
حال انسان هميشه خوب است. ما خلق شدهايم كه خوب بينديشيم و تلخ به امور نگاه نكنيم. اصلا تعجب ميكنم كه بعضيها چطور ميتوانند تلخ باشند. من حتي در شعري گفتهام:
حال من خوب است، حال روزگارم خوب نيست
حال خوبم را خودم باور ندارم، خوب نيست
حوراصداقت نژاد/منبع:همشهريجوان
نظر شما