خانوادهي چینی پسري همسنوسال من داشتند که بعداً فهمیدم اسمش «یانگ» است. خانوادهي بلغاری هم پسر جواني داشتند که هیکلش درست مثل وزنهبردارها بود و دختري دبستانی.
پسر بلغاری تا مرا میدید، لبخند گَلوگشادي میزد و دست تکان میداد. من هم لبخند وِلِنگوبازي میزدم و برايش دست تکان میدادم. راستش خیلی دلم میخواست با او آشنا بشوم، اما نمیدانستم چهطوری.
تنها که بودم، با انگلیسی دستوپاشکستهام جملههايی را سرهم میکردم که بار بعد که دیدمش به او بگویم. اما راستش خودم هم معنی جملههایم را نمیفهمیدم.
خواهرم مریم هنوز هیچی نشده با خواهرش دوست شد.
- چهطوری باهاش حرف میزنی؟
- حرف میزنیم دیگه. بعضی چیزها رو نقاشی میکنیم. حرف هم رو میفهمیم. خیلی دختر خوبیه.
- اسمش چیه؟
- آنا.
- اسم داداشش چیه؟
- نیکلا. خیلی پرزوره.
یکروز رفته بودم روي پشتبام آنتن تلویزیون را صاف کنم، از جلوی خانهي یانگ رد شدم. روی درشان یک اژدها زده بودند که دهنش را باز کرده بود. چشمهایش ترسناک بود. بوی عجیبی از خانهشان میآمد. قدمهایم را تند کردم و از آنجا دور شدم، اما تصویر اژدها در ذهنم باقی مانده بود.
مدیر ساختمان به مناسبت عید نوروز در سالن اجتماعات جشنی راه انداخته بود و از همه دعوت کرده بود به آن جشن بروند. هم به فارسی نوشته بود، هم به انگلیسی.
با خودم گفتم حتماً توی این جشن با آنها آشنا میشوم.
***
پیش خودم تمرین میکردم که چی بگویم و چی نگویم. جلوی آینه ژستهای خارجی میگرفتم.
بالأخره شب جشن رسید. من داشتم جلوی آینه ژست میگرفتم که بابا داد زد: «آقاسامان، زود باش! داره دیر میشه.»
سالن اجتماعات را خیلی قشنگ تزئین کرده بودند. چه سفرهي هفتسینی!
هنوز همهي مهمانها نیامده بودند، اما پسر بلغاری و خانوادهاش آمده بودند. مریم و آنا مثل دو تا ماهی شیطان رفتند کنار هم و شروع کردند به خندیدن و دور و بر چرخیدن. من هم رفتم و کنار نیکلا ایستادم. اول او لبخند زد و بعد من. بالأخره گفتم:
«Your cheese is good.»
سرش را تکان داد و گفت: «Yes, yes.»
بعد دیگر چیزی نداشتیم به هم بگويیم. آنوقت من رفتم سفرهي هفتسین را تماشا کنم، اما همهاش فکر میکردم چرا نمیتوانم با خارجیها حرف بزنم. صدای خندهی مریم و دوستش را میشنیدم. حالا دیگر یانگ و خانوادهاش هم آمده بودند.
مامان و بابا داشتند با ایما و اشاره با مادر و پدر آنا و نیکلا حرف میزدند و میخندیدند. بعداً به من گفتند که پدر نیکلا و آنا مشاور فدراسیون وزنهبرداری است.
یکمرتبه چشمم افتاد به یانگ و پدر و مادرش. چهقدر تیپ زده بود! عین قهرمانهای کاراته شده بود. همه با هم حرف میزدند و میگفتند و میخندیدند و فقط من بودم که آن وسط تک مانده بودم. یکمرتبه کسراي پررو، جلویم سبز شد و سلامعلیک کرد.
- سامان... تو فکری! چرا با کسی نمیجوشی؟
- دلم میخواد با اون پسر چینیه حرف بزنم.
- من بهت یک جملهي زیبای چینی یاد میدم که موقع آشناشدن به هم میگن. این رو بگی، ردخور نداره. فوری باهات دوست میشه.
جمله را یادم داد و مجبورم کرد چند دفعه تکرار کنم تا خوب یاد بگیرم. بعد شیرم کرد و گفت: «برو بهش بگو!»
من هم لبخندبهلب رفتم جلوی یانگ و آن جمله را گفتم.
دیدم مثل لبو سرخ شد و سرش را برگرداند. بعد به فارسی گفت: «این رو از کجا یاد گرفتی؟»
گفتم: «کسری یادم داد.»
- این بدترین فحش چینیه!
دلم میخواست زمین دهن باز کند و مرا ببلعد. اما همانجا ایستاده بودم و صورتم داغ شده بود و حالا من مثل لبو سرخ شده بودم.
- خدمتش میرسم.
و یک ژست کاراته نشان داد.
- نمیدونستم فارسی بلدی!
- پدرم ایرانشناسه و از کوچیکی به من فارسی آموخته؛ منظورم یاد داده.
- چهقدر جالب!
آقای مکرمی بلندگو را دستش گرفته بود و از همه میخواست ساکت باشند. عید نوروز را به همه تبریک گفت و کلی سخنرانی کرد و آنوقت گفت: «و حالا از مهمان بسیار عزیز و محترممان، آقای لی چانگ، که استاد مهمان دانشگاه تهران هستند، خواهش میکنم با سخنان گهربارشان عید نوروز را برایمان شیرینتر کنند.»
پدر یانگ رفت و بلندگو را از آقای مکرمی گرفت و دربارهي روابط ایران و چین «از دیرباز» سخنرانی کرد. یک گوشم به حرفهای او بود و یک گوشم به فکرهای خودم؛ اینکه به چینی فحش داده بودم، اینکه باز از کسراي پررو، رودست خورده بودم و اینکه چهقدر جالب بود كه اين پسر چینی فارسی بلد بود.
در تعطیلات عید، یانگ خیلی از حرکات کاراته را یادم داد. راستی آن اژدهای روی درشان را خودش کشیده بود. برای من هم یک اژدها کشید که بالای سرم زدهام.
اولش دلم میخواست کسری را له و لورده کنم، اما فکر میکنم همین برایش بس بود که من و یانگ با هم دوست شده بوديم.
تصويرگري: فرينا فاضلزاد
نظر شما