سرتاسر كوچه را نگاه كرد. بعد رفت سراغ پنجرهي اتاق. درختهاي حياط را برانداز كرد. همينطور زير لب غر ميزد: «صدبار گفتم وقتي ميريم بيرون، اين پنجرهها رو ببنديد.»
مامان دوباره خنديد و رفت پشت پنجره. يكهو داد زد: «ئه... اوناهاش... اونجا نشسته.»
بابا عين برقگرفتهها پريد پشت پنجره. هنوز كتش نصفهنيمه تنش بود.
- كو؟ كجاست؟
- اوناهاش...
رد انگشت اشارهي مامان را گرفت و شاسوسا را ديد. من هم رفتم پشت پنجره. نشسته بود روي شاخهي لخت درخت و بالهاي قرمزش را باز كرده بود. گنجشكها روي سيم برق رديف نشسته بودند و نگاهش ميكردند.
بابا كتش را درآورد و قفس را برداشت. آينهي كوچكي را هم گذاشت توي قفس. چند لحظهي بعد بابا زير درخت ايستاده بود و قربانصدقهاش ميرفت.
با سوت هميشگياش صدايش زد. شاسوسا بالهايش را بست و با چشمهاي ريزش به بابا نگاه كرد. بابا دوباره سوت زد و گفت: «آفرين پسر خوب. بيا پايين.»
شاسوسا گردنش را چرخاند و چندبار قفس را نگاه كرد. بال قرمزش را باز كرد. روي شاخهي بالاتر پريد. مامان خنديد و گفت: «خوب شد. پرنده كه جاش تو قفس نيست.»
بابا دوباره حرفهاي هميشگياش را تكرار كرد: «خانوم، اين پرندهها جاشون تو قفسه. به تنهايي عادت كردن. نميتونن آب و دونه پيدا كنن. پرندههاي ديگه اذيتشون ميكنن. كلاغها... كلاغها كلهشون رو ميكنن.»
بعد دوباره رو كرد به شاسوسا و با التماس گفت: «بيا پايين ديگه. از گشنگي تلف ميشي ديوونه.»
يك مشت تخمهي آفتابگردان خام از جيبش درآورد و بالا گرفت. شاسوسا روي شاخه جابهجا شد و ورجهورجه كرد. انگار دلش غنج رفته باشد. داشت وسوسه ميشد. منقارش را باز كرد و صدايي از خودش درآورد. بابا اميدوار شده بود. گفت: «آره. واسهي توئه. بيا بخور.»
شاسوسا چندبار سرش را به چپ و راست چرخاند و بال زد، اما دوباره به شاخهي بالاتري پريد. مامان زد زير خنده. حرص بابا درآمده بود.
- نميخوري نخور. اصلاً خودم ميخورم!
و شروع كرد به تخمهخوردن. طور مسخرهاي تخمه ميخورد. با لباس مهماني ايستاده بود وسط كوچه و تخمهها را لاي دندانش ميگذاشت، با صداي بلندي ميشكست و پوستش را تف ميكرد كف آسفالت. مامان گفت: «تخمهي خام نخور. دلت درد ميگيره.» و پنجره را بست و رفت توي اتاق.
هوا تاريك شده بود. بابا همينطور تخمه ميخورد و پوستش را ميريخت روي آسفالت كوچه. قفس را با آينه آويزان كرده بود روي پايينترين شاخه و منتظر شاسوسا نشسته بود.
مامان بيخيال طوطي و بابا، توي آشپزخانه كار ميكرد. شاسوسا پرهايش را باد كرده بود و روي يك پا خوابيده بود. بابا سر تكان ميداد و زير لب غرغر ميكرد: «راست ميگن طوطي بيوفائه.»
دلم به حال بابا ميسوخت. طوطياش را خيلي دوست داشت، اما شاسوسا نميخواست دست از لجبازي بردارد. بالأخره تخمههاي بابا تمام شد.
آه بلندي كشيد و زير سايبان خانه گم شد. چندلحظه بعد صداي چرخيدن كليد آمد و وارد خانه شد. از پنجره دوباره به شاسوسا نگاه كرد و رفت خوابيد.
پنجره را بستم و پرده را كشيدم. صداي كلاغها ميآمد. روي تخت دراز كشيدم و به حرفهاي بابا فكر كردم. فكر كردم شب دستهاي كلاغ ميريزند و به فرق سرش نوك ميزنند.
صبح كه از خوب بيدار شوم، يك دسته پر سبز و قرمز خوني ميبينم و قفس خالي. از فكرهايم ترسيدم. پتو را كشيدم روي سرم و سعي كردم به شاسوسا فكر نكنم. اما مگر ميشد؟ مگر كلاغها ميگذاشتند؟
صبح با صداي كشدار كلاغ بيدار شدم. پشتبندش هم صداي سوت شاسوسا آمد كه بابا يادش داده بود. فكر كردم يك دسته كلاغ دورهاش كردهاند. از اتاق زدم بيرون. بابا پشت پنجره روي صندلي نشسته بود.
- ئه... سلام... بيدار شدي؟ بيا اينها رو نگاه كن.
رفتم پشت پنجره. قفس روي شاخه آويزان بود و تاب ميخورد. شاسوسا تويش نشسته بود و تخمه ميخورد. كلاغ سياهي هم توي قفس روبهرويش نشسته بود و تخمهخوردنش را نگاه ميكرد.
خردههاي آينه روي آسفالت كوچه ريخته بود. بابا به مامان گفت: «طفلك تنها بود...» صداي شاسوسا از توي قفس آمد: «تنها بود... تنها بود...» صداي قارقار كلاغ سياه آمد كه سعي ميكرد مثل او با ناز، گردنش را پيچ و تاب بدهد!
آريا تولايي، خبرنگار جوان از رشت
تصويرگري: ناهيد سليميان از شهرري
نظر شما